ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت13
مہدخت:
نشسته بودم تو حیاطو با گلای حیاط الکی ور میرفتم که یهو ی صدایی شنیدم ...
انگار کسی پرید تو حیاط😥
وای خدا نکنه دزده😨
ن بابا گربه ای چیزیه😬
سرمو بر گردوندم سمت صدا.
اینکه مهیار بود😶
ابن چرا همیشه عینه جن ظاهر میشه همه جا😑
اون از نمایشگاه که یهویی اومد...
اون از کتابخونه😬
اون از امروز صب😒
اینم از الان😖
سعی کردم بهش محل نزارم...
این بشر چرا در نزد😕
عین دزدا از دیوار پرید🙁
_ببخشید نمیخواستم بترسونمتون...
در نزدم که یوقت مزاحمتون نشم.
این فکره منو میخونه؟🤭
+ببخشید قیافه من به کسایی میخوره که ترسیدن؟😒
_آم...
ن اصلا😕
پاشدم برم که صدای کلید تو در اومد.
در باز شد و پری دوید تو.انقدر هول بود که حتی متوجه حضوره مهیار نشد.
پری: عمه کجاس؟؟؟
گیج جواب دادم:چیشده؟
×میگم عمه کجاس؟؟؟؟؟؟
+داخله
×خیله خب من میرم پیشه عمه تو ام زود حاضر شو بریم
+کجا😧
×بیمارستانننننن.
دیگه صبر نکرد و رفت تو.
منم گیج و مات دویدم پشتش...
پالتومو پوشیدم و چادر سر کردم.
شنیدم که پری به مامانم گف پدر جون (پدر بزرگم) باز حالش خراب شده😰
پارسا رسونده بودش بیمارستان و پریسا اومده بود مارو ببره.
زنگ زدم آژانسو تا مامان حاضر شد اونم رسید.
خیلی شوک شده بودم. دیروز که از پریسا سراغشو گرفتم گفت حالش خوبه که.چیشد باز؟😩
مامان داشت گریه میکرد.به بابام خبر ندادم که بیخودی نگران نشه.
پارسا پیشش بود حالا هم که ما داشتیم میرفتیم.
وقتی رسیدیم پیشش دکتر گفت که حالش خیلی خوب نیست.😰
+پارسا چیشده؟؟؟
×باز لجبازی کرد قرصاشو نخورد حالش بد شد...
+ینی چی؟مگه شما پیشش نبودید؟
×مهدخت حوصله بحث ندارم.شد دیگه...
این بار سوم بود که بخاطر نخوردن دارو هاش حالش بد شده بود.
خدایا خودت کمک کن به خیر بگذره😰
مهیار چیشد؟😶
پریسا انقدر یهویی اومد تو اصلا نفهمیدم مهیار کجا رفت...
به جهنم.به من چ کجا رفت؟
لابد رفتع خونه ما دیگه🙁که البته الان خونه خودشون محسوب میشه😕
مغز منم وقت گیر آورده ها😤
چند روز گذشت و حال پدر جون بهتر نشده بود😔تو این چند روز هر چند ساعت یکبار دو نفر میموندن پیشش و بقیع خونه استراحت میکردن .
حال بابا داغون بود😢خدا کنه بابا بزرگ زودتر حالش خوب شه😞
مامان بخاطر اون شب کلی از خانم پروین عذر خواهی کرد.دو بار هم با مهیار اومدن بیمارستان ملاقات...
قلبم خیلی واسه بودن کنارش بی تابی میکرد ولی عقلم همیشه پیروز میشد و به محض اینکه میفهمید مهیار نزدیکه دستور صادر میکرد یجوری خودمو گم و گور کنم😓
🌕پایان پارت سیزدهم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت13
یکباره دیدم سوار بر اسب در کنار صدا سوار دیگر ایستادهام!ما یک مسیر عبور را بسته بودیم.به خودم و اطرافیان با تعجب نگاه کردم.شمشیر و تیروکمان داشتم!یکباره داد زدن مراقب باشید.دارن میان!کسی نباید عبور کنه...گروهاندکی بودند.بیست یا سینفر.یک نفر که قامت رشید و چهرهای زیبا داشت جلوتر از بقیه بود خودش را به ما رساند و گفت:راه را باز کنید،باید اب برداریم.
فرمانده گفت:هرگز،به ما دستور دادند مراقب این منطقه باشیم.ان جوان رعنا گفت:برو کنار بیمعرفت،من به فرزندان برادرم قول دادم که برایشان اب ببرم.من عباس ابن علی(علیهالسلام)هستم.تا این کلام را شنیدم ناخوداگاه بدنم لرزید.سست شدم از اسب به زمین افتادم.اشک از چشمانم جاری شد.داد زدم و به سواره نظامی که پشت سر مت بود گفتم بروید کنار...مگر نمیبینید چه کسی امده،بروید کنار...اما گویی صدایم را نمیشنیدند!
من در همان شرایط کمی از معرکه فاصله گرفتم.دختر بچهای را دیدم که منتظر اب و به دنبال عمویش بود.باورکردنی نبود اما من سه ساله آقا اباعبدالله را هم دیدم و صحبت کردم!
من مدت ها در کما بودم.حدود دو هفته،در این مدت روح من،هر جا که علاقه داشتم و هر جا که اجازه میدادند میرفت.اما مرتب به بیمارستان سر میزدم،گویی نمیتوانستم از بدنم جدا شوم.یکبار احساس کردم لباس خاکی به تن دارم و در تاریکی شب و روی خاک ها نشستهام.چند نفر دیگر کنار ما بودند.یکی از آنها به نام محمد به من گفت:اماده عملیات هستی؟گفتم:اینجا کجاست؟!گفت:شلمچه است.میخواهیم به دشمن بعثی حمله کنیم و...بعد دیدم که داخل تابوت هستم.گویی من شهید شده بودم.یک روحانی که اورا میشناختم بر پیکر من نماز میخواند.لحظات خاصی بود.مرا به قبرستان اوردند و داخل قبر گذاشتند.تلقین هم خواندند.بعد یکی از دوستان،سنگ لحد را چید و از قبر بیرون امد.بلافاصله دیدم که فضایی در قبرم باز شد د نور شدیدی به قبرم وارد شد.لحظات زیبایی بود.به سمت نور رفتم.انچه از بهشت برزخی شنیده بودم رابه چشم میدیدم.