ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت15
مہدخت:
امروز یکمه محرم بود و دله من بی قرار تر از هر سال بود واسه روضه های ارباب🖤
از صبح فقط لحظه شماری میکردم که شب بشه...
نزدیکای اذان که شد با چشمای اشکی رفتم وضو گرفتم😭
خدایا خودت پدر بزرگمو حفظ کن😭
اصلا نمیتونستم آروم بگیرم...
پارسا الکی میگفت حالش بهتره.
ولی از گریه های مامان و بابا معلوم بود ک اینطوری نیست😔
بعد از وضو لباس مشکی هامو با شوقه همیشگی پوشیدم و چادر به دست تو حیاط منتظره پریسا موندم.
صدای پا که اومد با خیاله اینکه پریساست برگشتم که دیدم مهیاره😕
سریع چادرمو پوشیدم...
یه پیرهن مردونه مشکی پوشیده بود و استین هاشم مث همیشه تا زده بود بالا.با یه شلوار دودی(یجوری میگم مث همیشه یکی ندونه فکر میکنه چند ساله میشناسمش😬)
طبقه معمول مثه جن یهو اومد😑
کلافه گفتم:
ببخشید میشه ی لطفی کنید انقدر بی خبر و یهویی جلو راه آدم سبز نشید؟😒
_چشم از این به بعد قبله اینکه بیام کِل میکشم😐✋
چی گفت؟😐
😂😂😂😂وای خدا🤣 فکر کن مهیار کل کشون از پله ها بیاد پایین🤣🤣
نتونستم جلو خندمو بگیرم😂🤭
نگاش ک کردم دیدم با لبخند نگام میکنه😃
خاک بر سرم🙆🏻♀انقدر ضایع خندیدم؟🤦🏻♀
سرمو پایین انداختم که همون لحظه پری اومد و سلام کرد.
یهو یادم اومد حتی به مهیار سلامم نکردم🤭فدا سرم😁
ن به چند دقیقه پیش که اشکم خشک نمیشد ن به الان که نیشم بسته نمیشد😬
از در که زدیم بیرون مهیار هم پشت سرمون اومد😶 حتی وقتی داشتیم راه میرفتیم هنوزم بودش😐
+میگما پری...
_چیه؟
+این پسره خانم پروین چرا داره باما میاد؟
_با ما نمیاد که...
+چرا...پشته سرمونه😐
برگشت و دید بعله😕
_عجیبه...ولش کن چیکارش داری؟
+کاریش ندارم🙁
به دره مسجد که رسیدیم بازم برگشتم نگاه کردم.هنوزم بودش😕
مهدخت مگه این بدبخت آدم نیس؟😑
خ اینم اومده هیئت عزا داریشو کنه دیگه...
داشتیم میرفتیم داخل که یکی از این لات ها (چند بارم با پارسا دعواش شده بود) جلومون سبز شد.
تا دید پارسا نیست شروع کرد به گیر دادن و حرف مفت زدن😒:
سلامٌ علیکم .دخی چادریا محل بدونه بادیگارد اومدن😉خیر باشه
محل نزاشتیم و رد شدیم ک باز گف:
جواب سلام واجبه ها حاج خانوما😒
_علیکه سلام؟
برگشتیم سمته صدای مهیار.
پسر لاته بر اندازش کرد و گف: به تو سلام کردم؟🤨
_فرمایش؟
×خود درگیری داریا🤨من باتو چیکار دارم اخه ژیگول؟
_داشتی با خانما حرف میزدی.مشکلی پیش اومده؟
×اوه لالا😄پس بادیگارد قبلیه دلشونو زد اومدن تورو تور کردن؟
_بفهم چی میگی😠
یه جوری داد زد که من رنگم پرید😨
🌕پایان پارت پانزدهم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت15
من کسی را ندیدم اما صدای مهربانی شنیدم که گفت:او زائر ما بوده.من ضامن او هستم.او را به ما ببخشید.دوباره دقت کردم اما کسی را ندیدم.فقط صدا را دقیق شنیدم.بلافاصله دیدم فرشته مرگ احترام گذاشت و عقب رفت.بعد سراغ تخت چهارم رفت.خانمی روی آن تخت خوابیده بود کمی با او صحبت کرد و روح او را به راحتی از بدنش بیرون اورد.او زن مؤمنی بود.این را به سادگی میشد فهمید.خیلی خوشحال و راحت شده بود.آن خانم وقتی میخواست برود بالای سر من امد و خداحافظی کرد.همینطور که میرفت احساس کردم نوای حدیث کسا در بیمارستان پخش میشود.او به من گفت:سلام شما را به مادرم حضرت زهرا(سلام الله علیها)میرسانم.وقتی انها رفتند بلافاصله یکی از پرستار ها و بعد تیم پزشکی بالای سر ان خانم امدند و با ناامیدی گفتند:خانم موسوی از دست رفت.اما من پس از ۱۴روز بیماری و کما در روز شهادت امام رضا(علیهالسلام)به سفاعت ایشان،به هوش امدم و لحظه به لحظه بهتر شدم.یکی دو روز بعد،مادرم به همراه تیم پزشکی بالای سرم امدند.برایشان از حضور فرشته مرگ بالای سر خودم گفتمو...اما هیچکدام باور نمیکردند.برخی از انها منکر این قضیا بودند.من رو کردم به یکی از پزشکان و اسم و فامیلی او را دقیق گفتم.دکتر با تعجب گفت:من رو از کجا میشناسی؟
گفتم شما روز اول بالای سرم بودی.از مشهد برای کار دیگری امده بودی و شما را اوردند بالای سر من،درسته؟
بعد رو کردم به یکی پرستار ها گفتم:شما اصرار داشتی مرا برای اهدای عضو بفرستند؟با تعجب گفت:درسته من پیشنهاد کردم!بعد هم از مرگ خانم موسوی گفتم.اینکه ایشان سید بوده و علت مرگش چیبوده را توضیح دادمو...تیم پزشکی حسابی تعجب کرده بود.چون از زمانی که خانم موسوی بستری شد من بیهوش بودم.چند روز بعد،از بیمارستان مرخص شدم.وقتی به شهرمان رسیدیم،خبر دار شدم که شوهر خواهرم از بلندی افتاده و به کما رفته.مدتی بعد هم از دنیا رفته.یاد حرف محمد افتادم:شوهر خواهرت را به جای تو میاوریم.من زندگی مجددم را مدیون امامرضا(علیهالسلام)بودم.در ان سفر زیبا چیز های دیگری هم دیدم که بسیار برایم جال بود.¹
۱_ماجرای جوانی که سکته کرد و مرد ولی به شفاعت امام رضا(علیهالسلام)برگشت.