ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت17
مہدخت:
وقتی دیدم داره با اون پسره بحث میکنه خیلی تعجب کردم...
ولی دلهره بدیم گرفتم😢
از این پسرای بی سر و پا بود که تو محل خیلی سرو صدا میکرد.هروقتم که با پارسا دعواش میشد پارسا یا محل نمیداد یا تمامه تلاششو میکرد که به همون دعوای لفظی ختم بشه.
اصلا دلم نمیخواست با همچین کسی دهن به دهن بشه یا دعوا کنه...
چرا انقدر واسم مهم شده خدا😩
چرا مدام تو فکر و خیالمه...
من حتی درست و حسابی نمیشناسمش😖
شبه اول محرم همیشه حال و هواش فرق داره🖤
مداح شروع کرد به خوندنه قافله سالاره جواد مقدم...
خیلی خالی شدم...
واقعا با گریه آدم آروم میشه.پا به پای نوحه اشک ریختم و خودمو خالی کردم.
هرسال محرم از ارباب سلامتیه خانوادمو عزیزامو طلب میکردم.امشب مخصوص تر واسه پدر بزرگم دعا کردم که از بینمون نره😭
مراسم که تموم شد با پری وایسادیم تو حیاطه مسجد تا پارسا بیاد.حدود نیم ساعتی وایسادیم همونجا و الکی حرف زدیم ولی خبری نشد.
هوا خیلی تاریک بود.اصلا سابقه نداشت انقدر دیر کنه😕
+پارسا چرا انقدر دیر کرده؟
_خودمم تعجب کردم.بیمارستانه ولی فکر میکردم بیاد دنبالمون.
+چیکار کنیم حالا؟
_خودمون بریم دیگه.بیشتر از این وایسیم فقط خلوت تر میشه.
راه افتادیم سمته خونه.کوچه ما روزه روزش خلوت و ساکت بود الان که هیچی دیگه🤦🏻♀خیلی تاریک بود. چراغای تو کوچه نور کمی داشتن...
حس کردم صدای پا میاد😥
_مهدخت...تو هم میشنوی؟
+صدا پا رو میگی؟
_اوهوم😰
+میشنوم😥
_برگردم ببینم کیه؟
+ن اصلا.ول کن الان میرسیم دیگه.
صدای پا نزدیک تر میشد😰
واقعا ترسیده بودم...
+پری من میترسم😩
_منم😫
قدمامونو تند تر کردیم.ولی صدای پا هم تند تر شد هم نزدیک تر😨
نمیخواستم برگردم پشتمو نگاه کنم...
چند قدمی خونه که رسیدیم تقریبا داشتیم میدویدیم دیگه.
تا رسیدیم پریسا سریع درو باز کرد و دویدیم داخل😓
خداروشکرررر به خیر گذشت🤕
قلبم اومد تو دهنما😬
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای در اومد.انقدر یهویی که دوتامون باهم جیغ کشیدیم😱
درو از اینور قفل کردم و کلیدم گذاشتم تو در.آب دهنمو قورت دادم...😰
حتما فهمیدن خونه تنهاییم😭
از تو باغچه چوب بلندی که مال دسته بیل بود رو برداشتم.
عین مترسک وایساده بودیم همونجا که خانم پروین با حالته دو و پریشون اومد سمتمون.
×یا ابوالفضل چی شده؟؟؟؟؟
اصلا حواسم نبود همسایه داریم دیگه🤦🏻♀
+خداروشکر شما هستین😰
_پریسا:از مسجد تا اینجا یکی دنبالمون کرد الانم که داره در میزنه😭
دوباره در زد😰
×آروم باشید شاید همسایه ای کسیه...
+همسایه نیست😭
خانم پروین سرشو چسبوند به در تا ببینه صدایی میشنوه یا ن.
بعد از مکثی کوتاه گفت کیه؟
ولی صدایی نیومد😰
+لابد فهمید تنها نیستیم بیخیال شد رفت😥
×خانم پروین:منم دارم میترسم دیگه😥اخه میگید تو کوچه هم دنبالتون بود.
تاپــــــــــــــــــــ
یکی پرید تو حیاط.😱
اینبار سه تایی
جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ زدیم😱😱😱
دقیقا جلوی پای من پرید و تو حالته نیم خیز بود😰
طی یه حرکته خیلی غیر ارادی محکم با چوبی که دستم بود کوبیدم تو سرش که آخش دراومد.
افتاد رو زمین...
خاک تو سرمممممممممم اینکه مهیاررررررر بووووووود😱😱😱😱🤦🏻♀
دستشو گرفت رو سرشو چشماشو محکم رو هم فشار داد
×خانم پروین: هیــــــــــــــــــــع
اینکه مهیارهههههه
مونده بودم چیکار کنم🤯
خانم پروین رو به پریسا تقریبا داد زد:
چرا وایسادی؟؟؟؟؟ زنگ بزن اورژانسسسسس
🌕پایان پارت هفدهم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313 🌟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت17
همسر صبورش به او رسیدگی میکرد.هنوز حماسه ی او را به یاد داشتم که در چه شرایطی برای حفاظت جان رزمندگان خاکریز میزد.به حسین گفتم:رفقای هم محلهای تو همگی کارخانه سنگبری دارند.پشیمان نیستی که جبهه اومدی و...همین طور که خوابیده بود با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:بگذار ماجرایی را برایت بگوییم.چند روز قبل در بيمارستان به کما رفتم.یکباره دیدم که بعد سالها توانستم از روی تخت پایین بیایم و راه بروم!سبک بودم و سرحال.
نمیدانی چه حالی داشتم.همینطور به اطراف میرفتم.همان لحظه دو جوان زیبا آمدند و به من گفتند:آماده رفتن هستی؟
با خوشحالی گفتم:بله من از تمام سختی ها راحت شدم.همراه آنها راه افتادم و به آسمان رفتیم.ما در جایی توقف کردیم.مقابل ما یک پل بسیار بازرگ و عریض بود.مردم مثل راهپیمایی از آن عبور میکردند جای سوزن انداختن نبود.گفتند:همه باید رد شوند،همه!
به صورت مردم نگاه میکردم وحشت و ترس رو میدیدم.وقتی کمی جلو میرفتند.این پل بزرگ بهاندازه عبور هر کسی باریک میشد.بعد هم نازک و نازک تر...مانند مو باریک میشد!من دیدم که خیلی ها با وحشت از پل به پایین پرت ميشدند.تازه فهمیدم که پل صراط و جهنم چه معنایی داره!راستش را بخواهی من هم وحشت کردم.اما دو جوان گفتند:شما صراط را در دنیا طی کردی.شما شهدا احتیاج به عبور از طراط را ندارید.بعد با هم پرواز کردیم و وارد بهشت شدیم.ابتدا مرا در بهشت سیر دادند.همه جا را نشانم دادند.باغها قصرها...نمیتوانم برایت توصیف کنم.هر جا که اراده میکردم میرفتم.بعد هم به جایی رفتیم که شهدای لشکر اماحسین(علیهالسلام)بودند.نمیدانی چه برو بیایی بود