eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
803 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
ࢪمان 🌙 مہیاࢪ: از مسجد تا خونه با فاصله پشت سرشون رفتم که یوقت معذب نشن. وسط کوچه یهو سرعتشون تند شد😕 منم تند تر راه رفتم... نزدیک خونه که رسیدن یهو دویدن😶 در خونه رو که باز کردن عین فشنگ پریدن تو و درو بستن😐 اینا چشونع😕 ینی قشنگ من بووووق😑 رفتم و در زدم... با صدای جیغ شاید ۳ متر پریدم عقب😨 یاخداااااا😰 چیشده یعنی؟؟؟؟ یه چند ثانیه سکوت بود بعدش صدای صحبت یکی دیگه اومد... ینی کسی داخله؟😱 مامان که قرار بود امشب پیش خاله بمونه... مامانه مهدخت هم که با پارسا رفت بیمارستان😕باباشم که همونجاست. دوباره در زدم... اینبار صدای جیغ بلند تر شد😨 وای خدا چی داره میشه اون تو...؟؟؟ چرا درو باز نمیکنن اخههههه مث اینکه راه دیگه ای ندارم.🤦🏻‍♂ چند قدم عقب رفتم و دویدم سمت در... دستو پاهامو گذاشتم رو چاله چوله ها و پریدم داخل حیاط... یک ثانیه از افتادنم تو حیاط نگذشته بود که... تـَـــــــــــــــــــق🤯 یه چیزی محکم خورد تو ملاجم🤕 پهنه زمین شدم... از درد چشمامو رو هم فشار دادم. فقط اسممو شنیدم... چشمامو دو سه بار باز و بسته کردم. سعی کردم پاشم ولی سرم به شدت گیج رفت و دوباره افتادم... فقط نگرانه این بودم کی داخله و الان چه بلایی داره سره مهدخت میاد... چند ثانیه که گذشت صدا های اطراف واسم واضح تر شد. ولی من هنوز گیج میزدم🤕 صدای آژیر اومد🚨 خداروشکر.انگار پلیسا رسیدن.فقط خداکنه دیر نیومده باشن... دوتا دست قوی زیر بازو هامو گرفت و نشوندم رو یه سکویی که از زمین ارتفاع داشت.سعی کردم چشمامو باز کنم... دوتا مرد با لباسه سفید جلوم بودن.یکیشون با سرو کلم ور میرفت🤒 یکیشونم داشت نبضمو میگرفت. چه خبره اینجا؟؟؟ یهو یه نوره سفیده خیلی شدید خورد تو چشم. ینی من مردم؟😱 الان رفتم تو بهشت؟🤨 وای پس مهدخت چی میشه😰 هیچکسم نمیدونه دوسش دارم😐😭 خدایا ناکام از دنیا بردییییم😭 زیر لب زمزمه کردم:یکی بهش بگه چقدر دوسش دارم... دوباره همون نوره سفید... جدی جدی مُردَم؟؟؟😱😭 +مهدختـــــ _انگار مشکله جدی نیست...ضربه خیلی شدید نبوده دوباره چشمامو باز کردم. _ولی بازم اگه حالشون بد شد اطلاع بدید. صدای مامان اومد: چشم حتما.ممنون زحمت کشیدین بعدش مامان نشست پیشم... ×خوبی پسرم؟ گیج نگاش کردم😶 ×وای بچم چرا پلک نمیزنه؟😰 پلک زدم... صدای مهدخت اومد🤤: خداروشکر خوبن انگار... نگاش کردم.چشماش اشکی بود. ینی نگرانم شده بود؟؟🤭 خواهره پارسا هم گفت:من برم ی لیوان آب قند بیارم... برگشتم سمته مامان:رفتن؟ ×کیا؟ پرستار های اورژانس؟ +دزدا... 🌕پایان پارت هجدهم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
خیلی آنجا زیبا بود.بعد گفتم:می‌توانم مادربزرگم را ببینم؟ به دیدن اقوام و مادربزرگ و پدربزرگ رفتم،جایگاه بهشتی آنها بسیار زیبا بود.انجا دختر جوانی را دیدم که با مهربانی به من سلام کرد...اورا نشناختم.مادربزرگم گفت:ایشان عمه توست که قبل تولد تو مرحوم شد¹ به دو جوان همراه خودم گفتم:من از بچگی عاشق حضرت عباس(علیه‌السلام)بودم می‌شود ایشان را ملاقات کرد؟با آنها راهی شدیم پس از عبور از باغ های بهشتی در کنار تپه‌ای زیبا ایستادیم.به ما گفتند:حضرت عباس(علیه‌السلام)از درب مقابل وارد می‌شوند.شما بمانید تا ایشان را ملاقات کنید.پس از لحظاتی حضرت عباس(علیه‌السلام)با همراهان خود از آن درب وارد شدند.نمی‌دانید چه‌هیبت و چه زیبایی خیره‌کننده‌ای داشتند.تازه فهمیدم قمر بنی‌هاشم(علیه‌السلام)یعنی‌چی! ما از همان فاصله ایشان را دیدم و بعد از مشاهده بقیه قسمت های بهشت‌برزخی،بلافاصه مرا در بيمارستان کنار بدنم آوردند.بعد ادامه داد:سید نمی‌دانی چه چیز هایی دیدم.حتی نمی‌خواهم یک‌لحظه اینجا بمانم.من قیامت و پل صراط و جایگاه خودم را دیدم.اما خوشحالم که بدون حساب مانند شهدا به سوی بهشت رفتم.حسین رضایی،این جانباز صبور مدتی قبل به آرزویش رسید و در گلزار شهدای اصفهان کنار دوستانش آرامید.² ۱_بعد ها از پدرم سوال کردم که گفت:بله قبل از تولد تو؛عمه‌ات در جوانی مرحوم شد و من این موضوع را نمی‌دانستم. ۲_سید علی بنی لوحی از شهدای زنده و از سرداران لشکر امام حسین(علیه‌السلام)اصفهان و از یاران نزدیک شهید خرازی است.یک روز تماس گرفت و مواردی در مورد کتاب سه دقیقه در قیامت بیان کرد و گفت:از این کتاب تعدادی تهیه کردم و به رفقایم هدیه دادم.بعد هم خاطرات زیبای شهید رضایی را بیان نمود.