ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت18
مہیاࢪ:
از مسجد تا خونه با فاصله پشت سرشون رفتم که یوقت معذب نشن.
وسط کوچه یهو سرعتشون تند شد😕
منم تند تر راه رفتم...
نزدیک خونه که رسیدن یهو دویدن😶
در خونه رو که باز کردن عین فشنگ پریدن تو و درو بستن😐
اینا چشونع😕
ینی قشنگ من بووووق😑
رفتم و در زدم...
با صدای جیغ شاید ۳ متر پریدم عقب😨
یاخداااااا😰
چیشده یعنی؟؟؟؟
یه چند ثانیه سکوت بود بعدش صدای صحبت یکی دیگه اومد...
ینی کسی داخله؟😱
مامان که قرار بود امشب پیش خاله بمونه...
مامانه مهدخت هم که با پارسا رفت بیمارستان😕باباشم که همونجاست.
دوباره در زدم...
اینبار صدای جیغ بلند تر شد😨
وای خدا چی داره میشه اون تو...؟؟؟
چرا درو باز نمیکنن اخههههه
مث اینکه راه دیگه ای ندارم.🤦🏻♂
چند قدم عقب رفتم و دویدم سمت در...
دستو پاهامو گذاشتم رو چاله چوله ها و پریدم داخل حیاط...
یک ثانیه از افتادنم تو حیاط نگذشته بود که...
تـَـــــــــــــــــــق🤯
یه چیزی محکم خورد تو ملاجم🤕
پهنه زمین شدم...
از درد چشمامو رو هم فشار دادم.
فقط اسممو شنیدم...
چشمامو دو سه بار باز و بسته کردم.
سعی کردم پاشم ولی سرم به شدت گیج رفت و دوباره افتادم...
فقط نگرانه این بودم کی داخله و الان چه بلایی داره سره مهدخت میاد...
چند ثانیه که گذشت صدا های اطراف واسم واضح تر شد.
ولی من هنوز گیج میزدم🤕
صدای آژیر اومد🚨
خداروشکر.انگار پلیسا رسیدن.فقط خداکنه دیر نیومده باشن...
دوتا دست قوی زیر بازو هامو گرفت و نشوندم رو یه سکویی که از زمین ارتفاع داشت.سعی کردم چشمامو باز کنم...
دوتا مرد با لباسه سفید جلوم بودن.یکیشون با سرو کلم ور میرفت🤒
یکیشونم داشت نبضمو میگرفت.
چه خبره اینجا؟؟؟
یهو یه نوره سفیده خیلی شدید خورد تو چشم.
ینی من مردم؟😱
الان رفتم تو بهشت؟🤨
وای پس مهدخت چی میشه😰
هیچکسم نمیدونه دوسش دارم😐😭
خدایا ناکام از دنیا بردییییم😭
زیر لب زمزمه کردم:یکی بهش بگه چقدر دوسش دارم...
دوباره همون نوره سفید...
جدی جدی مُردَم؟؟؟😱😭
+مهدختـــــ
_انگار مشکله جدی نیست...ضربه خیلی شدید نبوده
دوباره چشمامو باز کردم.
_ولی بازم اگه حالشون بد شد اطلاع بدید.
صدای مامان اومد: چشم حتما.ممنون زحمت کشیدین
بعدش مامان نشست پیشم...
×خوبی پسرم؟
گیج نگاش کردم😶
×وای بچم چرا پلک نمیزنه؟😰
پلک زدم...
صدای مهدخت اومد🤤:
خداروشکر خوبن انگار...
نگاش کردم.چشماش اشکی بود.
ینی نگرانم شده بود؟؟🤭
خواهره پارسا هم گفت:من برم ی لیوان آب قند بیارم...
برگشتم سمته مامان:رفتن؟
×کیا؟ پرستار های اورژانس؟
+دزدا...
🌕پایان پارت هجدهم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313 🌟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت18
خیلی آنجا زیبا بود.بعد گفتم:میتوانم مادربزرگم را ببینم؟
به دیدن اقوام و مادربزرگ و پدربزرگ رفتم،جایگاه بهشتی آنها بسیار زیبا بود.انجا دختر جوانی را دیدم که با مهربانی به من سلام کرد...اورا نشناختم.مادربزرگم گفت:ایشان عمه توست که قبل تولد تو مرحوم شد¹
به دو جوان همراه خودم گفتم:من از بچگی عاشق حضرت عباس(علیهالسلام)بودم میشود ایشان را ملاقات کرد؟با آنها راهی شدیم پس از عبور از باغ های بهشتی در کنار تپهای زیبا ایستادیم.به ما گفتند:حضرت عباس(علیهالسلام)از درب مقابل وارد میشوند.شما بمانید تا ایشان را ملاقات کنید.پس از لحظاتی حضرت عباس(علیهالسلام)با همراهان خود از آن درب وارد شدند.نمیدانید چههیبت و چه زیبایی خیرهکنندهای داشتند.تازه فهمیدم قمر بنیهاشم(علیهالسلام)یعنیچی!
ما از همان فاصله ایشان را دیدم و بعد از مشاهده بقیه قسمت های بهشتبرزخی،بلافاصه مرا در بيمارستان کنار بدنم آوردند.بعد ادامه داد:سید نمیدانی چه چیز هایی دیدم.حتی نمیخواهم یکلحظه اینجا بمانم.من قیامت و پل صراط و جایگاه خودم را دیدم.اما خوشحالم که بدون حساب مانند شهدا به سوی بهشت رفتم.حسین رضایی،این جانباز صبور مدتی قبل به آرزویش رسید و در گلزار شهدای اصفهان کنار دوستانش آرامید.²
۱_بعد ها از پدرم سوال کردم که گفت:بله قبل از تولد تو؛عمهات در جوانی مرحوم شد و من این موضوع را نمیدانستم.
۲_سید علی بنی لوحی از شهدای زنده و از سرداران لشکر امام حسین(علیهالسلام)اصفهان و از یاران نزدیک شهید خرازی است.یک روز تماس گرفت و مواردی در مورد کتاب سه دقیقه در قیامت بیان کرد و گفت:از این کتاب تعدادی تهیه کردم و به رفقایم هدیه دادم.بعد هم خاطرات زیبای شهید رضایی را بیان نمود.