ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت19
مہیاࢪ:
+رفتن؟
×کیا؟پرستار های اورژانس؟
+دزدا...
×دزدا؟؟؟؟
+دزد نبودن؟
×چی میگی مهیار جان؟سرت خیلی درد میکنه؟
بعدشم روبه مهدخت گفت:
نیم ساعت گذشته هنوز مغزش جا نیوفتاده
(مگه قرمه سبزیه جا بیوفته🤐)
×چجوری زدیش؟هنوز منگه بچم...
چیشد؟؟؟؟😧
مهدخت منو زد؟؟؟
با تعجب نگاش کردم😶
همون موقع خواهره پارسا آب قند داد به مامان و اونم به زور یه جرعه به خوردم داد...
سرشو آروم انداخت پایین و آروم گفت:
بخدا نمیدونستم شمایید😔وگرن چرا باید میزدم؟
یه قطره اشک از چشمش چکید😢
من طاقت دیدنه این اشکارو ندارم لعنتی😥
گریه نکن.
+فدا سرتون...چیزی نشد بخدا.خوبم.
خواستم پاشم که تعادلمو از دست دادم و دستمو تکیه دادم به دیوار که نیوفتم.
×مامان:فشارت افتاده مامان بیا بریم داخل یه چیزی بهت بدم بخوری.
خواهر پارسا:الان از پله نرن بهتره...
مهدخت:بریم خونه ما
دوباره پاشدم و با کمک مامان رفتم داخل.
مامان رفت از تو خونه خودمون یچیزی بیاره واسه من.خواهر پارسا هم رفت چایی بزاره.
مهدخت تو فاصله کمی از من نشسته بود.
یهویی گفت: اگر بدون اینکه به عشقتون برسید بمیرید... شهید محسوب میشید.البته اگه تو عشقتون پاک مونده باشید...
اینو گفت و پاشد رفت🤐
چیشد الان؟🤕
نکنه وقتی گفتم یکی بهش بگه چقدر دوسش دارم این شنید؟😱
چه خاکی بریزم تو سرم الان؟🙆🏻♂
صدای در اومد.پدر مادره مهدخت و بعدشم پارسا اومدن داخل...
سه تاشون از دیدنم کلی جا خوردن😧
پدرش:سلام.
بزور پاشدم و سلام کردم...
مامانش:خوش اومدی آقا مهیار.
+ممنونم
سرم یهو تیر کشید🤕دستمو گذاشتم روش.
پارسا اومد سمتم و با نگرانی گفت:
سرت چی شده؟؟؟
چرا رنگو روت پریده
سرت ورم کرده انگار😥
خواستم جواب بدم که مامان اومد.
شروع کرد به تعریف کردن:
من خونه بودم یهو دیدم صدا جیغ میاد.سراسیمه اومدم تو حیاط دیدم دخترا ترسیده دارن میگن یکی دنبالمون بود الانم دارع در میزنه.نگو مهیار بوده.دید ما درو باز نمیکنیم از رو دیوار پرید تو.مهدختم نامردی نکرد با دسته بیل کوبید تو سرش.
قیافه من در حین تعریف:😕😐😶😦🤦🏻♂
ادامه داد:فقط نمیدونم مهیار پشت سره اینا چیکار میکرد.
پارسا:من بهش گفتم حواسش بهشون باشه😔ببخشید مهیار جان...
+این چ حرفیه😕چیزی نشده که🙁
(فقط مغزم یکم متلاشی شد)
🌕پایان پارت نوزدهم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت19
فضای جبهه آنقدر برای ما نورایی و به دور از مظاهر دنیا بود که برای زرمندگان،راه رسیدن به کمال و قرب الهی را سریع تر باز میکرد.برخی از آنها به مقاماتی رسیدند که هر بندهای در سیر و سلوکالهی،سخت به دنبال آن بود.اوج عرفان و زیباترین طریق الیالله را میدیدم در جبهه مشاهده کرد.بار ها از حبیبابنمظاهر لشکر ۲۵ کربلا،پیرمرد عارف حاج فرضعلی احمدی شنیده بودیم.سردار کمیل کهنسال در این باره میگوید:حاج فرضعلی احمدی،پیرمرد نورانی و عارفی بود.تومهاباد باهم آشنا شدیم.مهر و محبتش در دلم نشست.از آن به بعد،تو تمام مناطق عملیاتی باهم بودیم.او برایم همچون یک پدر بود.این چوپان قائم شهری که متولد ۱۳۰۲ بود،به نوای هلمنناصر حضرت امام پاسخ داد و همان سال۵۹ راهی جبهه شد.در فنون نبرد نیز همانند یک جوان شجاع بود،در بیشتر عملیات ها حضور داشت.یادمه یک ظرف همیشه تو کوله پشتیاش بود.خار و خاشاک را جمع میکرد،آب میریخت توی ظرف و خیلی سریع،حتی در مناطق عملیاتی چای دم میکرد.انسان عجیبی بود.با نماز شب هایش،با ناله و گریههایش،مرا به شدت منقلب میکرد.با آن سن سال،راه را راست پیدا کرده بود.یادمه خیلی آرزوی شهادت میکرد.یک شب در مناطق کرخه بودیم.قبل عملیات فتحالمبین،دعای کمیل برگزار شد.من آن زمان فرمانده گردان بودم و حاج فرضعلی مانند یک پدر در کنارم بود.بعد از دعای کمیل برگشتم توی سنگر حاجی پشت سرم اومد.ان زمان،دعای کمیلها،تا نیمهشب حتی گاهی تا صبح هم طول میکشید.دیدم حاج فرضعلی از گریه زیاد،هقهق میکند و میخواهد یک چیزی به من بگویید.با همان حالت،دستش را گذاشت روی شانه من و گفت:کمیل!من تو مراسم دعا یک چیزی دیدم!