ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت20
مہدخت:
وقتی پرستار ها داشتن علائم حیاطیشو چک میکردن و با چراغ قوه حرکت مردمک چشمشو میدیدن شنیدم که آروم گفت:
یکی بهش بگه چقدر دوسش دارم...
دوباره با یاد آوری اون صحنه بغضم گرفت.
چرا من انقدر احمقم؟
چرا ی درصد هم احتمال ندادم که مهیار یکیو دوست داره؟
بالاخره اینم پسره جوونه.رفیقه آرشم که هست.ینی خدا میدونه چقدر چشم چرونی کردن😑
پارسا چند بار تعریف کرده بود که ی پسری هست تو کلاسشون بعد از مدرسه با رفیقاش میرن دخترا رو اذیت میکنن و بهشون تیکه میندازن...
ینی مهیارم جزوشون بود؟😥
معلومه که نههه😬
از کجا معلوم؟🤭
انقدر راحت به مردم تهمت نزن😠
خود درگیری های منم دنیایی داره☹️
پریسا رفت تو آشپز خونه تا چایی دم کنه .دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و گفتم:
اگر بدون اینکه به عشقتون برسید بمیرید...شهید محسوب میشید.البته اگه تو عشقتون پاک مونده باشید....
بعدشم رفتم تو اتاقم.این تیکه اخره حرفمو از عمد زدم.
خدایا من نمیخوام دلم پیشه کسی گیر باشه😭باید کیو ببینم؟
بابا این دلش با من نیست...
اصلا منو چ ب این حرفا؟
من هنوز بچم...
فقط ۱۷ سالمه.چه میدونم عشق چیه.
حسی که من به مهیار دارم خیلی حسه بدیه😖خدا کنه عشق ب این بدی نباشه.
خیلی بده که نتونی نبود کسیو تصور کنی.
نتونی درد کشیدنشو ببینی.
وقتی فهمیدم مهیارو زدم خودم ۱۰۰ برابره اون درد کشیدم😭
کاش دستم میشکست اون چوبو بر نمیداشتم😩
یعنی الان خیلی سرش درد میکنه؟😢
اصلا ب جهنم😤
همون عشــــــــــــــــــــق جونش بیاد مراقبت کنه ازش...
ب من چه😠
تا چند ساعت داشتم ب این فکر میکردم که عشقه مهیاره چ شکلیه😣
ینی وقتی میخنده مهیار چقدر دلش ضعف میره؟😩
وقتی نگاش میکنه چقدر تپش قلب میگیره؟
وقتی کنارشه چقدر در حین آشوب بودن آرومه؟
مث من که واسه دیدنش لحظه شماری میکنم اونم واسه دیدنه اون لحظه شماری میکنه؟😥
دوباره یاده نمایشگاه افتادم...
یاد اون تابلو.همه چی از همونجا شروع شد.عشقی از جنس ماھ🌙
مهیار...
چقدر اسمش قشنگ بود.یارِ ماه.
خوشبحاله اون ماهی که تو یارشی😔
چند ساعتی شده بود که تنها نشسته بودم تو اتاق.لابد تا الان دیگه مهیار رفته خونه خودشون...
لباس پوشیدم رفتم تو حیاط.امروز ۲۳مهر ماه بود و هوا دیگه واقعا سرد شده بود.
نشستم روی سکوی جلو در...
همون جایی ک مهیار چند ساعت پیش نشسته بود.دوباره اون جمله اومد تو ذهنم😖
با اکراه پاشدم و اینبار شروع کردم به قدم زدن.نگاهم به ماه افتاد...
چقدر قشنگ بود🌖
🌕پایان پارت بیستم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313 🌟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت20
من هم از گریه های حاجی منقلب شدم با حرفش تعجب کردم گفتم:حاجی چی دیدی؟
هقهق گریه های حاج فرضعلی کمتر شد.در جوابم گفت:وقتی دعای کمیل تمام شد،همانجا سر جاسم نشستم،یک دفعه همه چیز عوض شد.صحنه عجیبی جلویچشمانم ایجاد شد!یک زمین وسیعی بود من گروههایی را دیدم که در حال عبور بودند!
برایم سوال شد با خودم گفتم:این ها چه کسانی هستند؟اینجا دیگر کجاست؟مگه من الان جبهه نبودم؟
در همین لحظه ناگهان یک نفر از پشت دست گذاشت روی شانهام و گفت:فرضعلی،نترس اینجا صحرای قیامتِ!
من عدهای را دیدم که همگی به سویی میرفتند.پاهای آنها مثل انسان بود ولی سرهایشان مثل حیوان!انواع و اقسام حیوانات را دیدم.عجیب تر اینکه مثل انسان بر روی دو پا راه میرفتند!وحشت کرده بودم.کسی که پشت سرم بود را نمیتوانستم ببینم.وقتی ترس مرا دید دوباره دست به شانهام زد و گفت:این ها آدم هایی هستند که در دنیا به طبیعت زندگی کردند.اینجا هر کدام به شکل یک حیوان ظاهر شدند.
گروهی دیگر را دیدم که سرهایشان به یک سمت رفته و یک چیزی هم بغلشان بود.چیزی شبیه به تخته که رویش خط خطی بود.انها وحشت زده و نگران بودند.بازم برایم سوال شد که آن شخص دوباره گفت:اینها امیدی برای نجات نمیبینند.این ها از عملخودشان نا امیدند.عدهای را دیدم که یک تابلوی سفید دستشان بود و خیلی خوشحال و خندان و راحت بودند آن شخص گفت:اینها به اعمالشان امیدوارند.اما جماعتی را ديدم که روی پای خودشان بند نبودند.