ࢪمان #_عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت21
مہیاࢪ:
از دیشب که دیدم مهدخت تو حیاط کلافه میچرخه تا الان نتونستم چشم رو هم بزارم...
ینی چی انقدر فکرشو آزار میداد؟
کسی ناراحتش کرده بود؟
غلط کرده هرکیه😠
دختر به این ماهی...
مہخٺ...دختره ماھ🌙
چقدر معنیه اسمش بهش میومد.
عین ماه خوشگل بود🙈
بنظرم همونقدرم مهربونه🙊
فقط با من جنگ داره😑⚔
امشب خوده پارسا میرفت هیئت
ولی خب منم میرم باهاشون😁
پس چی؟مهدختو تنها بزارم؟عمرا...
(ینی قشنگ پارسا رو با🌱یکی حساب کردم)
واقعا از خستگی چشمام باز نمیشد.گفتم دوسه ساعت میخوابم بعد پامیشم...
ولی وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود😥
با عجله رفتم تو پذیرایی و ساعتو نگاه کردم...
واییییییی🤦🏻♂حتما رفتن تا الان
نفهمیدم با چ سرعتی لباس پوشیدم رفتم تو حیاط...
چراغای خونه خاموش بود.🙆🏻♂
تا مسجد دویدم.دم در که رسیدم نفس نفس میزدم😓
+وای چقدر دیر رسیدممممم
_نه گل پسر.هنوز هیئت شروع نشده
برگشتم سمت صدا.حاج اقا بود😕
+سلام حاج آقا
_سلام.واسه نماز نرسیدی.ولی واسه مراسم به موقع اومدی...
+آها ممنون
_نمیری داخل؟
+نه شما بفرمایید.
_اخه دیشبم نیومدی
ب تو چ اخه😐
+من از تاسوعا میام.
_دلیل خاصی داره؟
😐چ بی کاره ها.البته موقعیت خوبیه🤔بزار ببینم حاجی میتونه جواب منو بده؟
+راستش اعتقادی به این ندارم که باید از یکم عزاداری کنیم...
هنوز اتفاقی نیوفتاده که.من خودم به شخصه تاسوعا عاشورا رو تا اربعین مشکی میپوشم و عزاداری میکنم ن قبلش رو
_پس قسمت بوده که امشب دیر برسی و ما با هم رو به رو شیم تا این ابهام حل بشه...
اینام که فقط از قسمت حرف میزنن😒
+گوشم با شماست...
_اینجا که نمیشه.بریم داخل من تو سخنرانی بعد از زیارت عاشورا میگم جوابتو.شاید سوال کسه دیگه ای هم باشه...
رفتیم داخل.یکم چشم چشم کردم تا پارسا رو ببینم.ردیف چهارم نشسته بود و زیارت عاشورا میخوند.رفتم نشستم پیشش ولی متوجه من نشد😕
از سجده که پاشد گفتم:سلام
با تعحب نگام کرد:سلام😶
فکر کردم نمیای؛وگرن منتظرت میموندم.
+چرا نیام؟
_سرت...
+آها؛ن خیلی درد نمیکنه.
_من هنوز اتفاقات دیشبو هضم نکردم.
+خودمم
حاج آقا شروع کرد به سخنرانی....
🌕پایان پارت بیست و یکم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313 🌟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت21
از خوشحالی رقص میکردند!نورانی بودند.به حدی نور از سر و صورتشان میبارید که وقتی این نور به زمین میتابید اثرش ماندگار میشد و از بین نمیرفت.محو شادی و خوشحالی این گروه بودم که آن دست به شانهام خورد و گفت:اینها شهدا هستند!
مکاشفهای که برایش اتفاق افتاده بود را برایم تعریف کرد.هق هق گریهاش بیشتر شد.حالت عجیبی پیدا کرده بود.یادمه شب های عملیات شاد بود.زیستن در دنیا برای این پیرمرد عاشق،سخت شده بود.اواخر جنگ خیلی گریه میکرد.میگفت:کمیل همه رفتند من پیر شدم.محاسنم سفید شد ولی شهید نشدم.نکنه برای ما شهادت ننویسند!
اما شهادت حق حاج فرضعلی بود.بالاخره آن پیرمرد عاشق،گه کلاس درسش،مکتب امام راحل بود.از دانشگاه جبهه فارغالتحصیل شد و چه زیبا به ملکوت اعلی پر کشید.از شلمچه به آسمان رفت هفت سال بعد پیکرش به مازندران بازگشت.یاد بازگشتهاند نامش همیشه در دلم جاری است و دست پدریاش را هیچگاه بر روی سرم فراموش نخواهم کرد.