eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
858 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
ࢪمان 🌙 مہیاࢪ: +من مسلمون نیستم؟ _مسلمونی به اینه که الکی بزنی تو سرو کله خودت؟ +ن اصلا ولی... صدای در مانع از این شد که ادامه حرفمو بزنم. میدونستم یا پارساست یا خانم درخشان؛کلا یکی از طبقه پایینع چون کسه دیگه ای کار داشته باشه اول آیون میزنه یکاره ک نمیاد در خونه.پس خودم درو باز کردم.مهدخت بود😍 +سلام (انگار انتظار نداشت من درو باز کنم چون یکم هول شد):سلام...خانم پروین هستن؟ مامان صداشو شنید و خودش جواب داد: آره عزیزم بیا تو. از جلو در رفتم کنار و آرم گفتم:بفرمایید _ن مزاحم نمیشم بعدبلند تر جوری ک مامان بشنوه گفت: خانم پروین؛مامان گفتن هر وقت که تونستید ی سر بیاید پایین بی زحمت. پا درد داره اون نمیتونه بیاد. مامان اومد دم درو گفت:خدا بد نده چیشده؟ _چیز خاصی نیست.مچ پاش پیچ خورده یکم درد میکنه ×باشه گلم.کارم تموم شد میام _ممنون بعدشم سریع رفت☹️ خب میومدی تو😕 سامیار گفت:کی بود؟ خواستم جواب بدم ک مامان زود ترگفت: دختر صاحب خونه.شاگردمم هست _آها،تعریف کردی راستی...آخه صداش آشنا بود واسم تو دلم گفتم تو ک صدای نصف دخترای شهر واست آشناس😏 یهو ته دلم بد جوری ریخت😥 نه بابا...اخه از کجا باید بشناستش +مطمئن باش این یکیو نمیشناسی _این الان تیکه بود؟ +ن.تیکه چرا؟؟؟ اومد نزدیکمو جوری که مامان نشوه گفت: گذشتمو نکوب تو سرم.میدونی که الان همه چی عوض شده.خیلی از کارهایی که کردم پشیمونم؛میدونم که بعضیاش غیر قابل جبرانه ولی من دیگه اون سامیاره احمق نیستم.همون موقشم خام حرفای پوچه آرش شدم.واسع همین انقدر تاکید داشتم که حق نداری باهاش بگردی (این آخریو راست میگه.خدایی تقریبا هرروز زنگ میزد و میگفت نشنوم باز با آرش رفته باشی بیرونا.اخه آرش و سامیار ی زمانی خیلی باهم صمیمی بودن) +من چیزی رو نمیکوبم تو سرت... نشستیم پای تلویزیون.یک ساعتی از اومدنه مهدخت میگذشت.سامیار یهو بی هوا پرسید: _چقدر دیگع میخوای بری؟ +کجا؟ _مسجد دیگع... +اها؛الان دیگه باید آماده بشم... _خیلی خب منم میام +کجا؟؟😟 _چته تو🙁مسجد دیگه... +خدایی میخوای بیای؟ _مامان ک داره میره خونه صاحب خونع.تو ام ک میری مسجد؛من تنها بمونم چیکار کنم؟بشینم سبزی پاک کنم؟ _ن😂بپوش بریم... نیم ساعت بعدش دوتامون حاضر بودیم و تو حیاط منتظر پارسا وایساده بودیم. چند دقیقه بعد پارسا اومد و پشت سرشم خواهرش با مهدخت اومدن... پارسا با تعجب سامیارو نگاهوکرد. با دست به سامیار اشاره کردم و گفتم: داداشم سامیار... پارسا یکم مکث کرد و بعد با اکراه باهاش دست داد: _بله.میشناسمش...😒 این چرا اینجوری میکرد😕 نگاهم رفت سمت مهدخت؛دهنش چسبیده بود به موزاییک های حیاط😲 چشاش از تعجب اندازه نعلبکی شده بود😳 وای خدا ینی میشناسن همو‌؟؟😨 خواهر پارسا هم دست کمی از مهدخت نداشت😐 ینی چی اخع؟؟ سامیارو نگاه کردم.اونم با دهنه باز داشت نگاشون میکرد😦 اینا چرا انقدر از دیدن هم جا خوردن؟؟؟😶 🌕پایان پارت بیست و سوم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟