ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت27
مہیاࢪ:
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم...
+مگه با یه حیوونه بی شرف مث تو چجوریییی رفتار میکنن؟؟؟
_حرف دهنتو بفهمممم...
ی کلمه ازت پرسیدم چطوری؟
چته پاچه میگیری؟؟؟؟
چقدر پروعه این😡
رفتم سمتش که آرش گرفتم...
آرش:بابا بیخیال شو مهیار قضیه مال پارساله...کشش نده
_قضیه چی کشک چی؟؟؟
چ مرگتع مهیار؟؟؟
چرا یهو وحشی شدی!!😠
+وحشی تویی با اون رفیقای حیوون تر از خودت😡
کاش اونروز اونجا بودم...
بخدا قیمه قرمت میکردممممم
_توعه جوجه فنچ میخوای منو قیمه قرمه کنی؟
جرعت داری بیا جلو ببین آبگوشتتو میزارم جلو ننت یا ن😡
دوباره حمله کردم سمتش...
اینبار دونفر دیگه هم اومدن کمک آرشو منو گرفتن
از اونورم چند نفر داریوشو گرفته بودن.
آرش:مهیارررر بس کنننن
+چی چیو بس کننننن؟؟؟!!!
من تا اینو آدم نکنم ول کنش نیستم
_اخه تو چ خری هستیییی ک بخوای منو آدم کنیییی
+خیلیییی بی شرفیییی داریوووش خیلییییی پستیییییی.خااآک تو سر من که یه زمانیییی به تو میگفتممم رفییییق
حیفههه وقتایی که با تو حرومشون کردم
_حرفات خیلی آشناس جوجه کوچولو
نکنه سامی پُرِت کرده؟؟؟
+نیازی نیست کسی پرم کنهههه خودم عقللل دارممم
_شک دارم عقل داشته باشی...
چون اگه داشتی میفهمیدی ک نباید با من در بیوفتی
+ببین الان انقدر از دستت عصبانیم که اگه ولم کنن مرگت حتمیهههه
_ولش کنید ببینم چ شکری (خودتون جایگزین کنید بیزحمت😁) میخواد بیخوره
آرش: بسههه دیگهههه
مهیار کوتاه بیاااااا
+ولم کننن.آرش بخدا تورم میزنمممم.
ولم کنیییییییید.
چه خبرتونه محلو گذاشتید رو سرتون؟؟؟
برگشتم سمت صدا...
دیدم یه مرد هیکــــــــــــــــــــلی😐
با قده ۱۹۰ بلکم بیشتر😐
ابروی تیغ زده😐
با شلوار ارتشی😐(همون پلنگیه خودمون😁)
داره میاد سمتمون😬
آرشو بقیه ولمون کردن.
آرش:مخلص آقا بیژنه بامرام.خبری نیست که😁خبره سلامتیه شما...
_رفیقا تو ان؟
+ن😶
(ینی عین 🥒 آدم میفروشه😑)
غول بیابونیه:جم کنید بند و بساتتونو برید سریع...
آرش:چشم آقا بیژن.میرن الان
داریوش:چی چیو چشم میرن الان؟؟
من تا تکلیفه اینو مشخص نکنم ول کن نیستم😤
بیژن آروم رفت طرفش🤐خدایی نفسه همه تو سینه هاشون حبس شده بود.
_مشکلی نی...
الان تکلیفه جفتتونو خودم مشخص میکنم.
بعدشم خم شد یقشو گرفتو با کله کوبید تو صورتش😵
داریوش افتاد زمین...
چند قدم رفتم عقب🤐
اومد سمت من😱
یا خدا😱
وایساد جلوم...
_خوبی؟
آب دهنمو قورت دادم😰
+به مرحمت شما😰
یهو همه چی سیاه شد...
صداشو شنیدم:به مرحمت من دیگه خوب نیستی...
چشامو باز کردم.حس کردم صورتم خیسه😶
دست زدم به بینیم و دیدم دستم کلا شد خون😨
نامررررد تو دماغههه منم زد😬
وای چقدر درد میکرد🤕
بیژن: تو محله ما هیشکی حقه دعوا نداره.مگر اینکه من دعوام بشه...
(چه منطق جالبی داشت این🙄)
داریوش اونور افتاده بود رو زمین من اینور...
داشتم با تعجب نگاش میکردم که دیدم🤭
_جونم؟ مشکلی هس؟
+مشکل واسه چی؟؟ ن اصلا
_هنو نشستی که....
سریع پاشدم.ولی سرم گیج رفت و نزدیک بود بیوفتم ک آرش گرفتم...
_چقدر سوسووولی تو بچه.خوبه تو دماغت زدم...
😐😐😐اگه ناراحتی بیا ی جا بهتر بزن
این دیگه کیه بابا...
جمعیت رفتنو آرشم واسه من ی تاکسی گرفت تا برگردم خونه.
خیلی دیر وقت بود...
ینی برم مسجد دنبال مهدخت؟
ن ولش کن...پارسا باهاشه دیگه.
از تو آیینه بغل ماشین خودمو دیدم🤒
هنوز یکم خونه خشک شده کنار بینیم بود.روی بینیمم کبود شده بود و ورم داشت🤥
خدایا امیدم ب همین بینیم بود ک کوچیکه.دمت گرم واقعا🙄
رسیدم جلو در خونه.با تردید پیاده شدم
نمیدونستم وقتی سامیارو میبینم واکنشم چیه...
اصلا اومده خونه؟
🌕پایان پارت بیست و هفتم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت27
کرده.طوری که پوست و گوشت از بین رفته.دو برادر او هم مفقودالاثر شده اند.او زن و بچه هم دارد.اگر میشود کاری برایش انجام دهید.تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمد حسن را راهی اتاق عمل شد.دکتر همین که میخواست مشغول کار شود مرا صدا کرد و گفت:باورم نمی نمیشه!این مجروح چطور زنده مانده؟!به قدری کمر او آسیب دیده که از پشت میتوان حتی محفظهای که ریه ها در آن میگیرد.مشاهده کرد!دکتر به من گفت:این غیر ممکنه.معمولا در چنین شرایطی بیمار یکی دوساعت بیشتر دوام نمیآورد. بعد گفت:من کار خودم را انجام میدهم.اما هیچ امیدی ندارم.مراقبت های بعد عمل بسیار مهم است.مراقب این دوستت باش.عمل تمام شد.یادم هست چهل عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردم و روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم.دایرهای به قطر حدود ۲۵ سانت روی کمر او متلاشی شده بود.
روز بعد دوباره به محمد حسن سر زدم.حالش کمی بهتر بود.خلاصه روزبهروز حالش بهتر شد.یادمه روز آخر اسفند حسابی براش وقت گذاشتم.گفتم:فردا روز عید هست و بستگان شما و مردم به بيمارستان و ملاقات مجروحین میآیند.بگذار حسابی تر و تمیز بشی.همینطور که مشغول بودم.او هم به روی شکم خوابيده بود.به من گفت:میخوام به خاطر تشکر از زحماتی که برای من کشیدی یک ماجرای عجیب و غریب رو برات تعریف کنم.گفتم:بگو میشنوم.
فکر کردم می خواد از حال و هوای جبهه و رزمندگان تعریف کنه.اما ماجرایی گفت که بعد از سالها،هنوز هم وقتي به آن فکر میکنم،حال و هوایم عوض میشود.
محمد حسن بیمقدمه گفت:اثر انفجار رو روی کمر من دیدی؟من با این انفجار شهید شدم.روح به طور کامل از بدنم خارج شد!من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه کردم....
#ادامهدارد...