eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
803 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
ࢪمان 🌙 مہدخت: داشتیم از مسجد بر میگشتیم که دیدم ی تاکسی جلو در خونمون پارکه... مهیار ازش پیاده شد و چند ثانیه ای همونجوری جلو در وایساد. وقتی رسیدیم بهش با صدای پارسا برگشت سمتمون: کجا رفتید یهو شماها؟؟؟!!! وای خدای من😱 این چرا این ریختییی شدههههه؟؟؟!!😨 بینیش خون اومده بود😥 تو اون تاریکی خیلی معلوم نبود ولی انگار ورم هم داشت😓 کی زده ترکونده این بد بختو؟ نکنه با داداشش بخاطر من دعوا کرده؟😱 ن بابا😕تو هم دلت خوشه هاااا😒 مگه چیکارشی ک بخاطرت بره دعوا😏 با خودم درگیر بودم ‌طبق معمول که انگار پارسا هم مث من متوجه بینیش شد ک گفت: مهیار!!! صورتت چیشده؟؟؟دعوا کردید باهم؟؟؟ مهیار منو نگاه کرد... یهو دلم ریخت😶 این واسه چی اینجوری آدمو نگاه میکنه😰 بابا لامصب ای قلبه من ی ماهیچه است فقط... به چهارتا دونه رگه زپرتی وصله.نمیگی از کار میوفته؟! مهیار: چیز مهمی نیس پارسا: ینی چی چیز مهمی نیس؟! بابا ورم کرده... دستشو گذاشت روی بینیش ک از درد صورتش جمع شد. پری:شاید شکسته باشه😥برید دکتر بنظرم مهیار:ن نیازی نیست خیلی پکر بود🙁حس کردم حالش خوب نیس.دوباره منو نگاه کرد🤯 یا حضرت عباس😬ی نگاه اینجوری ب بقیه بکنه ک دیگه ول کنش نیستن🤭 بابا من دختر خوبیم همه مث من نیستن ک...☹️ پارسا درو باز کرد.خانم پروین با مامانم تو حیاط بودن.تا مهیارو دیدن دست پاچه شدن... _خاک بر سرم😱این چ سرو وضعیه؟؟ +چیزی نیس مامان نگران نباش _کوفتو چیزی نیست😠بیا اینجا ببینم +میگم چیزی نشده دیگه.... _یهو ول کردین رفتین نمیگین آدم نگران میشه؟؟با سامیار دعوا کردی؟؟😱😱 +مامان جان😐میگم اتفاق خاصی نیوفتاده دیگه ول کن... ن با سامی دعوام نشده😒 مامان من😬: بیا تو لا اقل ی کمپرس یخ بزارم روش +دست شما درد نکنه.نیازی نیس خانم پروین:رو حرف بزرگترت حرف نزن😠 +چشم😶 رفتیم داخل.ینی خونه ماشده بود درمانگاه اختصاصی آقا مهیار😐 مامان: مهدخت اون کمپرس یخو بیار... هیشکی دیگه نبود صداش کنی؟😐 +چشم😑 کمپرسو آوردم و دادم دست مامان. همینجور ک داشت شونه های خانم پروینو ماساژ میداد گفت:خودت بزار رو بینیش نمیبینی من دستم بنده😠 شهناز جون نگران نباش بچه نیست که.هرجا رفته باشه خودش میاد ماشالله دانشجو شده دیگه.... ×شهناز جونش: آخه سابقه نداشت بی خبر بزاره بره...گوشیشم خاموشه اخه.مهیارم ک این شکلی برگشته.مطمئنم ی چیزی شده😭 _بد به دلت راه نده (آره عامو نمکی دزدیدتش😑) ب من چهههه😐 کمپرسو دادم دست پری و آروم گفتم: بیا اینو بزار رو صورتش ورمش بخوابه... _آروم تر جواب داد:مگه من پرستارم؟😶 +بزار دیگه😕 _ب من چ خودت بزار😬 من تو فاصله چند متریش وایمیسم تپش قلب میگیرم🤭حالا وایسم تو چند سانتیش؟😶 پارسا نشسته بود کنارش رو مبل و سعی داشت از زیر زبونش بکشه چیشده... اونم ک قربونش برم سکوت کامل اختیار کرده بود محو شده بود تو افق😕 رفتم پیششون. +پارسا اینو بزار رو صورته آقا مهیار ورمش بخوابه _باشه بده من.. بیشووور😑تو چرا نگفتی ب من چ خودت بزار😢 ب جهنم😁 یخو از دست من گرفت و گذاشت رو بینیش.از سرمای کمپرس مهیار از افق برگشت😂 _مرسی خودم میگیرمش... حس کردم دردش میاد😢ناخودآگاه زبونم چرخید: +خیلی درد داره؟😥 دوباره از همون نگاها رفت🤤 بابا منو امشب سکتههه میدی با این نگاهات🙈 سرمو انداختم پایین... _ن؛درد نمیکنه یکی تو راست میگی یکی چوپان دروغ گو😕 حالا باور کن داره از درد میترکه ها... 🌕پایان پارت بیست و هشتم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313🌟
یکدفعه دیدم دو ملک کنار من ایستادند!آنها به من گفتند:از هیچ چیزی نگران و ناراحت نباش.تو در راه خداوند شهید شده‌ای و اکنون راهی بهشت الهی خواهی شد.همراه با آن دو ملک به سمت آسمان ها پرواز کردیم.در حالی که بدن من همین طور پشت خاکریز افتاده بود. در راه همینطور به من امید می‌دادند و می‌گفتند:نگران هیچ چیزی نباش.خداوند مقام بسیار والایی را در بهشت برزخی برای شما و بقیه شهدا آماده کرده‌.در راه برخی رفقایم که شهید شده بودند می‌دیدم.انها هم به آسمان می‌رفتند.کمی بعد به جایی رسیدیم که دو ملک دیگر منتظر من بودند.دو ملک دیگر گفتند:اینجا آسمان اول تمام می شود.شما با این دو ملک راهی آسمان دوم می‌شوی.از احترامی که به دو ملک آسمان دوم گذاشتند فهمیدم که ملائک آسمان دوم از لحاظ رتبه و مقام از ملائک آسمان اول برترند.ان دو ملک هم حسابی مرا تحویل گرفتند و به من امید دادند.که لحظاتی دیگر وارد بهشت برزخی خواهی شد و هر زمان بخواهی می‌توانی به دیدار اهل‌بیت(علیه‌اسلام)بروی.بعد ما را تحویل ملائک آسمان سوم دادند.همین طور ادامه داشت تا مرا تحویل ملائک آسمان هفتم دادند.کاملا مشخص بود ملائک آسمان هفتم از ملائک آسمان ششم برترند.بلافاصله نگاهم به بهشت افتاد.نمی‌دانید چقدر زیبا بود.از هر نعمتی بهترینش آنجا بود.یکباره دیدم هر دو برادرم در بهشت منتظر من هستند.فهمیدم که هر دوی آنها شهید شده‌اند.چون قبلا به ما گفتند آنها اسیر شده ‌اند.خواستم وارد بهشت شوم.که ملائک آسمان هفتم گفتند:این شهید را برگردانید.پدرش راضی به شهادت او نیست.در مقام بهشتی او تاثیر دارد او را برگردانید تا با رضایت پدرش برگردد.