قلبم ❤️داشت از سینه ام بیرون می آمد. صدای بلند شعار های مردم درگوشم اکو میشد.
مرگ بر آمریکا...
مرگ بر اسرائیل...
تاجایی که چشم کار می کرد آدم بود.
روی بنر ها نوشته شده بود...
الموت الامریکا...
الموت اسرائیل...
عضو بسیج بودم و به بسیجی بودنم افتخار میکردم.
امیدوارم همه حس خوب بسیجی بودن و راهپیمایی در روز ۲۲ بهمن را بچشن.
45سالگرد انقلاب اسلامی بر همه مسلمانان مبارک باد 💐 🎉 🎈 🌹🎊🎊🎉✨✨ 🎈
مهسا رحمتی 👩🎓 هستم
#خاطره۲۲بهمن
سلام
ما پارسال برای راهپیمای ۲۲ بهمن رفته بودیم چون که تو ۲۲ بهمن تولد من هم هست من گل رز خریدم و به تمام مادر شهدا دادم
#خاطره۲۲بهمن
پ.ن: خوش به سعادتتون آفرین برشما😍✨
من فاطمه جعفر پور از آزربایجان غربی خوی 🌱
۲۲بهمن یعنی حماسه یعنی فرار شاه از ایران و امام خمینی وارد ایران میشود و وقتی،که امام آمد مجسمه شاه را میندازن پایین .
خاطره من🌱
سال ۱۴۰۱ ۲۲ بهمن تمام مردم آمده بودند بیرون راهپیمایی و همه شعار های انقلابی میگفتند و آمریکا دیگه نمیتونن هیچ غلتی بکنن.🌱
شاه فراری شده🚴♂
سوار قاری شده🎠
#خاطره۲۲بهمن
⃟⃟ ⃟⃟ ⃟ ⃟🪐⃟ ⃟ ⃟✨
#داستانک
+یه سوال
_بفرماید
+از چی متنفری؟
_از آدمای دورغگو،دو رو
+خب بعدش
_باید بعد هم داشته باشه
+آره
_چطور
+آخه دل منم از این آدما گرفته😔
-تو چرا
+چون به خاطر بعضی از اون ها بابا مهدی رو نگاه نکردم😞یعنی به اونا اهمیت میدادم و دوست شون داشتم
_خب
+اما،امان از دل غافل که اینها هیچ فایدهای نداره بلکه به روح،جسم خودم لطمه میزنه💔
_تو چیکار کردی؟؟
+با شرمندگی رفتم در خونهای بابا مهدی(امام زمان)
_خب چی شد
+ایشون منو ببخشید.
اما من هنوز خودم رو نتونستم ببخشم،شبا کارم گریه بود😭اما بابا مهدی آرومم میکرد
_آخه چطوری؟مگه میشه
+آره چرا نشه!باهاش،میشینم درد و دل میکنم و گله میکنم از خیلی چیزها که نمیتونم به کسی بگم🥹و گریه میکنم اونم همش گوش میکنه و در آخر آرومم میکنه
_خوش به حالت
+چرا
_چون یکی رو داری که هوات رو داشته باشه
+تو هم میتونی داشته باشی🙂
_آخه چطوری
+این چیزهای الکی دنیا رو ول کن بچسب به بابامهدی❤️
_چطوری بهش نزدیک بشم؟؟
+الان بهت میگم. صبح وقتی که پا میشی بگو بابا مهدی سلام خوبی امروز کسی دلت رو شکشته💔😞یه خاطر که خودت دوست داری یا از کسی ناراحتی رو براش تعریف کن البته میتونی کارهاتو هم انجام بدی و درد و دل کنی راستی
_چیشده
+میتونی هر کاری رو که انجام بدی بگی فقط به عشق بابامهدی😍ببین حسش عالی
_وای چه عالی
+آره.تازه کجاشو دیدی میتونی بهشون بگی بابای،باباجونم و. . .صداش کنی😊
_از کی شروع کنم
+از همین الان که اینو خوندی میتونی شروع کنی
_باشه پس یاحق
+یا علی و الله یارت
#تلنگرانه
#امام_زمان
#داستانک
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
آفریدند تورا نام نهادند حسین
تا که جانسوز ترین واژهی دنیا باشی :)
#دلبرِعراقی
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_72
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_محمد میگفت کارم داشتی.
مامان: آره، باورت نمیشه امشب قراره برای حامد بریم خواستگاری.
لبخندی زدم و گفتم:
_مبارکه!
مامان لحظهای مکث کرد و گفت:
-تو ام امشب بیا خونه تا بریم باهم خواستگاری!
_من؟
مامان: آره دیگه!
_نه مامان من نیام بهتره.
مامان: یعنی چی نیای بهتره؟ ناسلامتی مراسم خواستگاری داداشته.
_میدونم مامان ولی خوب نیست همین اول همهگیمون جمع شیم بریم خونهشون، انشاءالله یه دفعه دیگه با محمدرضا میرم دیدنشون البته اگه جواب مثبت رو به حامد بدن.
مامان: میدن من میدونم.
_ببینیم، پس من نمیام.
مامان: من که حرفی ندارم این حامده که پیله کرده!
_اگه حامد چیزی گفت بهش بگو زنگ بزنه به خودم تا باهاش حرف بزنم.
مامان: باشه، ولی واقعا جات امشب خالی میشه!
لبخندی زدم و گفتم:
_میدونم، کاری نداری مامان؟
مامان: نه برو به کارت برس خدانگهدار!
نگاهی به محمد کردم و ظرف های روی میز رو جمع کردم و روی اوپن گذاشتم.
محمد: آماده شو که بریم.
وارد آشپزخونه شدم و گفتم:
_باشه الان میرم لباسم رو عوض میکنم.
محمد به ساعت مچیش نگاهی کرد و گفت:
-یه وقت دیر نشه؟
_نه بابا، تازه زودم هست.
با احساس حالت تهوع دستم رو روی اوپن گذاشتم و اون یکی دستم رو روی دهنم گذاشتم.
محمد: چیشد؟
دستم رو به نشانه چیزی نیست تکون دادم و به سمت دستشویی دویدم.
همه محتویات معدهام رو خالی کردم.
کمی که حالم بهتر دست و صورتم رو شستم که صدای محمد رو شنیدم:
-چیشد؟
_فکر کنم مسموم شدم.
برگشتم که دیدم محمد کنار در دستشویی ایستاده و به من زل زده!
محمد: حالت خوبه؟
_اوهوم!
از دستشویی بیرون رفتم که محمد گفت:
-میخوای زنگ بزنم بگم ما نمیایم؟
نگاهی به محمد کردم و گفتم:
_میخوای مراسم عقد حامد رو نریم؟
محمد شونه هاشو بابا انداخت و گفت:
-نمیدونم، آخه حالت...
حرف محمد رو قطع کردم و گفتم:
_نگران نباش حالم خوبه، برو پایین ماشین رو حاضر کن منم الان میام.
خواستم وارد اتاق بشم که دیدم محمد هنوز همونجا ایستاده!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_73
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_چرا وایستادی؟
محمد: اگه دوباره حالت بد شد چی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_نترس خوبم، برو.
محمد: همینجا منتظرم، وقتی لباست رو عوض کردی باهم میریم پایین!
سرم رو تکون دادم و وارد اتاق شدم.
لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
چادرم رو سرم کردم و پشت سر محمد از خونه بیرون رفتم.
وارد آسانسور شدم، با پایین رفتن آسانسور دوباره حالم بد شد که میله آهنی کنارم رو گرفتم.
محمد دستم رو گرفت تا زمین نیفتم و گفت:
-خوبی؟
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم:
_نمیدونم امروز چم شده!
محمد: میخوای بریم بیمارستان؟
_نه، بهترم، بخوایم بریم بیمارستان به مراسم نمیرسیم.
با باز شدن در اسانسور از آسانسور بیرون رفتم و سوار ماشین محمد شدم.
محمد ماشین رو روشن کرد و به سمت محضر حرکت کرد.
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و نگاهم رو به خیابون دوختم.
بعد از کلی کشمکش امروز شد روز عقد حامد و نازنین!
چقدر دلم میخواست توی کت و شلوار دامادی ببینمش.
نازنین همون شب اول جواب بله رو به حامد داده بود و نیازی به کندن پاشنه در خونهشون نبود.
خونواده نازنین هم از حامد خوششون اومده بود.
با صدای زنگ گوشی محمد به محمد نگاه کردم.
محمد نگاهی به صفحه گوشیش کرد و به تماس جواب داد، گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و گفت:
-سلام فاطمه خانم.
فاطمه: سلام آقا محمدرضا، کجایین؟
محمد: الان تو راهیم چطور؟
فاطمه: هدیه هم پیشتونه؟
محمد: آره اینجاست.
فاطمه: اگه میشه یه لحظه گوشی رو بهش بدین.
محمد گوشی رو بهم داد که گفتم:
_چیکارم داری؟
فاطمه: علیک سلام!
مکثی کردم و گفتم:
_سلام، کارتو بگو.
فاطمه: کجایین شما؟ یه عده آدم رو اینجا الاف خودتون کردین!
_مگه چیشده؟
فاطمه: داداش خانتون میگه الا و بلا تا خواهرم نیاد نمیذارم خطبه عقد خونده بشه، عاقدم میخواد بره.
_خوبه حالا، قربون داداش گلم برم.
فاطمه: دیوونهاید همتون، میگم عاقد میخواد بره!
_بذار بره، برای داداشم یه عاقد دیگه میارم.
فاطمه: زود باشین بیاین، من دیگه حوصله ندارم، پنج دقیقه دیگه اینجا نباشی میذارم میرم.
_باشه داریم میایم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_74
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با قطع شدن تماس نگاهی به صفحه گوشی کردم و گفتم:
_بیادب خداحافظی نکرد.
محمد لبخندی بهم زد و گفت:
-اگه از دوستیتون خبر نداشتم فکر میکردم باهم دشمنید.
_دوست فقط نازنین، میبینی؟ قشنگ یه خانم با شخصیت با وقار، این چیه آخه؟
محمد: میخوای این حرفاتو بهش بگم؟
_شوخی میکنم، تو چرا کت و شلوارتو نپوشیدی؟
محمد لحظهای مکث کرد و گفت:
-اگه اونو میپوشیدم که همه منو به جای داماد اشتباه میگرفتن.
لبخندی زدم که محمد ادامه داد:
-جدا از شوخی من خوشگلترم یا داداشت حامد؟
خندهای کردم و گفتم:
_چه سوالایی میپرسی؟
محمد: نه جدا؟
بعد از کمی مکث گفتم:
_شما خوشگلتری!
محمد لبخندی زد و چیزی نگفت، وارد کوچه که شدیم بوی اسپند وارد ماشین شد.
یاد روز عقد خودم و محمدرضا افتادم.
محمد ماشین رو متوقف کرد که از ماشین پیاده شدم.
فاطمه از بین جمعیت جلوی در به سمتم دوید و دستام رو گرفت.
فاطمه: معلوم هست کجایی؟ همه از دست تو و داداشت کلافهاند.
با لبخند عمیقی جواب فاطمه رو دادم و از بین جمعیت وارد هال شدم.
مجلس مردونه اینجا نبود و فقط زنها اینجا بودند.
از مردا فقط چند نفر کنار سفره عقد ایستاده بودند.
با ورودم زندایی بلند گفت:
-خواهر دوماد تشریف آوردند.
لبخندی زدم و به سمت نازنین و حامد قدم برداشتم.
دست نازنین رو گرفتم و گفتم:
_خسته که نشدی عزیزم؟
نازنین لبخندی زد و گفت:
-نه، ولی خیلی دیر اومدی.
نگاهی به حامد کردم و گفتم:
_ممنون که منتظرم بودین!
حامد لبخندی زد که کنار ایستادم.
محمد هم وارد هال شد و کنار بابا ایستاد.
عاقد خطبه رو شروع کرد، لبخندی زدم و به نازنین و حامد خیره شدم.
زندایی: عروس رفته گل بچینه!
عاقد: برای بار دوم عرض میکنم...
نگاهی به محمد کردم که داشت با لبخند به حامد نگاه میکرد.
پیراهن سفیدی که پوشیده بود نگاهم رو گرفت.
عاقد: برای بار سوم عرض میکنم، آیا بنده وکیلم؟
نازنین بعد از کمی مکث گفت:
-با اجازه از پدر و مادرم...بله!
خم شدم و بوسهای روی گونه نازنین گذاشتم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_75
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
خم شدم و بوسهاس روی گونه نازنین گذاشتم.
نازنین دستم رو گرفت و با لبخندی جوابم رو داد.
با احساس حالت تهوع دستم رو روی دلم گذاشتم.
فاطمه دستم رو گرفت و گفت:
-چیشد؟!
با صدای ملایمی گفتم:
_نمیدونم، از صبح اینطوریام.
از روی زمین بلند شدم و وارد حیاط شدم.
کنار باغچه نشستم که فاطمه هم دنبالم اومد.
فاطمه جلوم ایستاد، کمی خم شد و گفت:
-دلت درد میکنه؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_نه، حالت تهوع دارم.
فاطمه: حالا گفتم چیشده، حتما مسموم شدی، بیا بریم برات چای نبات درست کنم.
فاطمه خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
_نمیخواد، یکم اینجا بمونم خوب میشم.
فاطمه کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه زد.
کمی که گذشت فاطمه از هال بیرون اومد و به سمتمون قدم برداشت.
نزدیکمون که شد گفت:
-هدیه چت شد؟
_چیزی نیست، چرا اومدی بیرون؟
نازنین: نگرانت بودم.
_برو داخل، ناسلامتی عروسی، باید داخل جمع باشی.
با احساس حالت تهوع از جام بلند شدم و وارد دستشویی شدم.
مثل امروز صبح هر چی تو معدهام بود داخل سنگ روشویی خالی کردم.
فاطمه از داخل حیاط گفت:
-خوبی؟
جوابی ندادم، شیر آب رو باز کردم و کمی به صورتم آب زدم.
با حس کردن دو تا دست روی شونهام برگشتم که با نازنین روبرو شدم.
نازنین: اصلا خوب نیستی، مسموم شدی؟
_نمیدونم، فکر کنم باید برم پیش دکتر!
نازنین: اونکه بله ولی قبلش برو یه جای دیگه!
با تعجب به نازنین نگاه کردم و گفتم:
_کجا؟
نازنین: همینجا وایستا الان میام.
نازنین بدو بدو وارد خونه شد و لحظهای بعد برگشت.
دستم رو بالا گرفت و کارتی توی دستم گذاشت.
نازنین: یکی از دوستام اینجا کار میکنه، بهش میگم که تو میای، حتما خیلی زود برو.!
لبخندی زدم که نازنین وارد خونه شد.
به کارت توی دستم نگاه کردم.
(آزمایشگاه رازی)
کارت رو داخل جیبم گذاشتم و به سمت فاطمه رفتم.
فاطمه: نازنین چی بهت داد؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱