گفتم:ای شهید!
خیلی دوستت دارم...
گفت:مشتی!تو هنوز به دنیا نیومده بودی من جونمو فدات کردم....(:
#دلانه
فڪرڪنبرےگلزارشہدا،
میونقبرهاقدمبزنے،
نوشٺہهاشونوبخونے،
اشڪبریزے،
ٺااینجاهمہچیزعادیہ!
امافڪرڪنبرسےبہیہمزار،یہشہید..
روےسنگقبرروبخونے..
شہیدهمسنٺباشہ..!
اونموقعسٺڪہ،
نفسٺحبسمیشہ،
قلبٺٺندمےزنه،
اشڪاٺروونمیشہ..:)💔
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
【 #نگاه_به_نامحرم👀🚫】
فقط کسایی بخونند ..
که دنبال آرامش هستن...
🔰چرا به نامحرم نگاه نکنیم⁉️
💠👈🏻️نگاه به نامحرم در احادیث به عنوان
«تیر زهر آلود شیطان» معرفی شده...
❌مهم ترین اثر نگاه حرام اینه که انسان رو تنوع طلب میکنه و آرامش رو از زندگی انسان میگیره...♨️بطوریکه فرد بعد از مدتی محبتش نسبت به اطرافیانش کمتر میشه و فکر میکنه کسی که توی خیابون دیده از همسرش ..
جذاب تره...❕
📖✨قرآن میگه:
﴿یَغُضُّوا مِن اَبصارِهِم وَ یحفَظُوا فُروجَهُم﴾
«اول میگه چشم هاتون رو حفظ کنید
و بعد میگه دامانتون رو حفظ کنین.»
📌💠این یعنی کسیکه چشماشو از گناه
حفظ کنه، میتونه دامانش رو هم حفظ کنه...
⚠️اما اگه چشم بیحیا بود،
مطمئنا قلب هم بیحیا میشه...😔
✨علاوه براین پیامبرهم فرمودن :
«نسبت به ناموس دیگران عفیف باشید ِ.
تا ناموستان عفیف بماند.»
🌹♻️اگه کسی به ناموس دیگران نگاه حرام نکنه٬خدا ناموسش رو از نگاه حرام ِ..
بقیه حفظ خواهد کرد و برعکسشم هست...
💔
❣️🌱 #تلنگرانه ⚠️چی بگم.... 😔
#چادر مۍ پوشد امّا☝🏻
سرخۍ ݪباݩشـ از دور هویداست❗️
#چادر مۍ پوشد امّا☝🏻
سیاهہ #آرایش چشمانشـ ..
#چشم #ݩامحرم را خیره مۍ ڪݩد!
#چادر مۍ پوشد امّا☝🏻
بوۍ #عطر دݪ انگیزش مشام ..
هر نامحرمۍ را مۍ ݩوازد!🥺🥺
#چادر مۍ پوشد امّا
رنگہاۍ #جیغ اݪبسہ هایش..
تحسیݩ مردهاۍ #هرزه_چشم را بر مۍ اݩگیزد!☝🏻
و توجیہ مۍ ڪݩد ڪہ می خواهم همه ،
بدانَݩد ڪہ چادرۍ ها هم، #شیک، #زیبا،
#خوشبو و #مرتب اݩد.!☹️
آهاۍ چادرۍ نما ..
(پوشیدݩ چادر آداب دارد)🙂👌🏻
به خودت بیا دختر😐💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عذرخواهی حاج محمود کریمی بابت حرف های اخیرش..
باز خوبه ادمای با شرف مثل حاج محمود پیدا میشن که اگر یه وقتی حرفی زدن چیزی گفتن که حالا اشتباه بوده یا هرچی ،میان معذرتخواهی میکنن..
دم شما گرم حاج محمود..!
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه های جنگ؟
اگه شما مرد جنگ بودید که از اون ور مرزها واق واق نمیکردید 😏
مرد جنگ اونی هست که رودر رو بجنگه😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی صدای ما رو داری؟🥲
حاجی بیشتر از همیشه بهت احتیاج داریم ولی نیستی:)))
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_100
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
در واحد کمی باز شد و از پشت در صدای محمدرضا اومد:
-یاالله!
_بفرمایید داخل!
محمدرضا وارد خونه شد و گفت:
-سلام خسته نباشین.
_سلام خیلی ممنون، غذای مائده رو دادم یه چیزی برای شما درست کردم روی گازه، اگه کاری ندارین من برم.
محمدرضا: ممنونم خیلی زحمت کشیدین!
کیفم رو برداشتم و گفتم:
_خدانگهدار!
برای مائده دستی تکون دادم و از کنار محمدرضا رد شدم.
خواستم وارد راه پله بشم که با صدای محمدرضا ایستادم.
محمدرضا: ببخشید یه لحظه!
به محمدرضا نگاهی کردم و گفتم:
_بله؟
محمدرضا: میخواستم بگم فردا مائده رو میبرم پیش مادرم دیگه لازم نیست شما بیاین!
فاطمه: باشه، پس فردا میبینمتون!
از پله ها پایین رفتم و وارد محوطه آپارتمان شدم.
‹محمدرضا👇🏻›
بعد از رفتن فاطمه خانم در واحد رو بستم و رو به مائده گفتم:
_خاله فاطمه رو که اذیت نکردی؟
مائده غلطی روی مبل خورد.
لبخندی زدم و وارد آشپزخونه شدم و گفتم:
_ببینم خاله فاطمه چی برامون درست کرده؟
در قابلمه رو باز کردم، با دیدن باقالی پلو گفتم:
_بهبه، باقالی پلو!
بعد از خوردن شام مائده رو خوابوندم و وارد اتاقم شدم.
روی تختم دراز کشیدم، طولی نکشید که خوابم برد.
مامان لباس های مائده رو از دستم گرفت و وارد اتاق شد.
روی مبل نشستم، به تلویزیون خیره شدم که مامان گفت:
-خدا هدیه رو بیامرزه!
مامان لحظهای مکث کرد و گفت:
-الان تقریبا یه سال از فوت هدیه میگذره.
با تعجب به مامان نگاهی کردم که گفت:
-بزرگ کردن این دختر اونم دست تنها خیلی سخته!
_دست تنها نیستم، فاطمه خانم هست.
مامان: اونم دیگه سختشه، میدونی چقدر از دخترت مراقبت کرده؟ والا به خدا دیگه تو باید خجالت بکشی!
_مامان؟ برو سر اصل مطلب.
مامان مکثی کرد و گفت:
_میخوام برات آستین بالا بزنم.
با شنیدن این جمله مامان دستم رو مشت کردم و گفتم:
_دست شما درد نکنه، من نمیخوام بعد هدیه ازدواج کنم.
مامان: نمیخواد شبیه این فیلما اَدای این آدمای وفادار رو در بیاری، محمدرضا، تو یه دختر کوچیک داری، قطعا باید ازدواج کنی!
جواب مامان رو ندادم و به میز خیره شدم.
مامان: من اگه حرفی میزنم به خاطر مائدهست، این طفل معصوم گناه داره!
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
_من شب میام دنبال مائده، خدانگهدار!
وارد حیاط شدم که صدای مامان اومد:
-محمدرضا، کجا میری؟
از خونه بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم و حرکت کردم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_101
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
گوشیمو از داخل جیبم در آوردم و شماره حامد رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد:
-جانم؟
_میخوام ببینمت، کجا بیام؟
حامد: الان؟
_آره، آدرس بده بیام پیشت!
حامد آدرس یه کافیشاپ رو داد و تماس رو قطع کرد.
به سمت کافیشاپی که آدرسش رو داده بود رفتم.
ماشین رو پارک کردم و وارد کافه شدم، سر یه میز دو نفره نشسته بود.
روبروی حامد نشستم و باهاش دست دادم.
حامد: چی میخوری؟
_هیچی!
حامد: اومدی کافیشاپ نخوای هم باید یه چیزی بخوری، بگو!
_یه لیوان آب!
حامد: بداخلاق.
حامد کافهچی رو صدا کرد و گفت:
-یه قهوه و یه چای تلخ!
_من که گفتم آب میخوام.
حامد: من برات چای تلخ سفارش دادم، چیکارم داشتی؟
به حامد نگاهی کردم و گفتم:
_همه میگن باید ازدواج کنی.
حامد با تعجب نگاهی بهم کرد که ادامه دادم:
_حتی پدر مادر خودت.
حامد دستانش رو زیر چونهاش گرفت و گفت:
-خب؟
_هر چقدر مخالفت میکنم اونا فشار رو بیشتر میکنند.
حامد: از من چی میخوای؟
_نظر تو چیه؟ باید چیکار کنم؟
حامد: هر چیزی به صلاحته، حرف دیگران رو بریز دور، ببین خودت چی میخوای؟
_حامد؟
حامد نگاهی بهم کرد و گفت:
_جانم؟
بغض گلوم رو چنگ زد، اشک توی چشمام حلقه زده بود.
_هدیه...بد موقعی تنهام گذاشت نه؟
حامد دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت:
-داری گریه میکنی؟
دستمال رو از روی میز برداشتم و اشک توی چشمانم رو پاک کردم.
حامد: حالت خوبه؟
_آره!
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
_ایکاش هدیه الان بود.
با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشی نگاه کردم.
فاطمه خانم!
تماس رو جواب دادم:
_بله؟
فاطمه: سلام آقا محمد!
_سلام بفرمایین.
فاطمه مکثی کرد و گفت:
-میخواستم بدونم کجایید؟
_بیرونم چطور؟
فاطمه: مادرتون بهم زنگ زد گفت مائده تب کرده بردتش بیمارستان!
_چرا تب کرده؟
فاطمه: نمیدونم، زنگ زدم بهتون خبر بدم، من تو راه بیمارستانم.
_آدرس بیمارستان رو بگین.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_102
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_آدرس بیمارستان رو بگین.
بعد از گرفتن آدرس بیمارستان، تماس رو قطع کردم.
حامد: چی شده؟
چنگی به موهام زدم و گفتم:
_مائده تب کرده!
شماره مامان رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد:
-الو محمدرضا؟
_کجایی مامان؟
مامان: من الان بیمارستانم، فاطمه بهت خبر داد؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_آره، چرا به خودم زنگ نزدی؟
مامان: اون موقع اولین شماره ای که گیر آوردم شماره فاطمه بود.
_حال مائده چطوره؟
مامان: نمیدونم من که دکتر نیستم، خیلی گریه میکرد، بدنش هم خیلی داغ بود.
_من خودم رو میرسونم، اگه فاطمه خانم هم اومد بهش بگین بره، کاری بهش ندیم بهتره!
مامان: باشه پس زود خودتو برسون.
تماس رو قطع کردم و از روی صندلی بلند شدم.
_من باید برم.
حامد: باشه، میخوای منم بیام؟
_نه، خودمون هستیم.
حامد: باشه پس بیخبرم نذار!
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و از کافه بیرون رفتم.
سوار ماشینم شدم و به سمت بیمارستان راه افتادم.
نسخه رو روی میز گذاشتم و به خانم پشت میز گفتم:
_این دارو هارو میخواستم.
خانم پشت میز به نسخه نگاهی کرد و چند تا دارو داخل سبد گذاشت و یه کاغذ بهم داد و گفت:
-برید صندوق حساب کنید.
بعد از پرداخت پول رسید رو از صندوق گرفتم و به سمت باجه تحویل دارو رفتم و دارو هارو گرفتم.
راهرو بیمارستان رو طی کردم و جلوی مامان ایستادم.
_دارو هاشو گرفتم، دکتر چی گفت؟
مامان: گفت میتونیم ببریمش خونه.
مائده رو از روی تخت برداشتم و رو بهش گفتم:
_قند عسل بابا مریض شده؟
مائده رو بغل کردم و همراه مامان از بیمارستان بیرون رفتم.
با صدای زنگ گوشیم، گوشی رو از روی داشبورد برداشتم.
فاطمه خانم، جواب دادم:
_بله؟
فاطمه: سلام آقامحمد!
_سلام چیزی شده؟
فاطمه: نه نه، فقط امروز من باید زودتر برم، میخواستم ببینم شما کجایین؟
_من تو راهم زود میرسم.
فاطمه: آهان باشه، من غذای مائده رو دادم خوابیده، حالا حالا ها بیدار نمیشه، من میرم شما هم زود بیاین که یه وقت چیزی نشه!
_باشه ممنونم، خدانگهدار.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_سی_و_سوم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی
طولانی را نداشتم. همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف
آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال
اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم
خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم
:»بله؟« اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد
:»پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟« صدایی غریبه که
نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم
حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :»البته فکر نکنم بتونه
حرف بزنه، بذار ببینم!« لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از
درد فریاد کشید. ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بالیی
سرم آورده که با تازیانه تهدید به جان دلم افتاد :»شنیدی؟ در همین حد
میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حاال خودت
انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!« احساس نمیکردم، یقین داشتم
قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم باال میآمد که به حالت
خفگی افتادم. ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و
کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :»پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط
میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش
میدم تا بمیره!« از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم
نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه
خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :»از اینکه دارم هردوتون رو زجر
میدم لذت میبرم!« و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خالص زد :»این کافر
اسیر منه و خونش حالل! میخوام زجرکشش کنم!« ارتباط را قطع کرد،
اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی-
گشت و نفسی که در سینه مانده بود، باال نمیآمد. دستم را به لبه کابینت
گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست
و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان
گرم خون را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در
دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم. همه
به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم
در هم شکسته و این خون، خونانه غم است که از جراحت جانم جاری شده
است. عصر، عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حاال شاهد
زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته قاتل جانم شده بود.
ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و وحشت عدنان کارم را طوری ساخت
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_سی_و_چهارم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای
مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم،
عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی
پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه قیامت شده است. در حیاط بیمارستان
چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند. پارگی
پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی
تمام شده و او از شدت درد و خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچهای
در حمله خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست
پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این جراحت چه کند، جان
داد. صدای ممتد موتور برق، المپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا
و درماندگی مردم، عین روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر
پَرپَر میزد که بالخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. نخ و سوزن
بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد،
زنعمو اعتراض کرد :»سِر نمیکنی؟« و همین یک جمله کافی بود تا
آتشفشان خشمش فوران کند :»نمیبینی وضعیت رو؟ ترکش رو بدون
بیهوشی درمیارن! نه داروی سر ی داریم نه بیهوشی!« و در برابر چشمان
مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :»آمریکا واسه
سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!« یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و
منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :»دولت از آمریکا
تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا قاسم سلیمانی تو آمرلی باشه،
کمک نمیکنه! باید ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!« و با پوزخندی
عصبی نتیجه گرفت :»میخوان حاج قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت
بدن!« پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، باال گرفت تا شاهد ادعایش
باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :»همینی که االن تو درمانگاه پیدا میشه
کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته قتل عام مردم رو تماشا میکنه!« از لرزش
صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش
برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با خشمی که از چشمانش می-
بارید، بخیه را شروع کرد. حاال سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود
که به یاد نالههای مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم. به چه
کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم
فرزندشان غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که
دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که
از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید. بخیه زخمم تمام شد و من
دردی جز غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون
میباریدم. میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار می کردم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
یادمونباشهکههرچی
برایخداکوچیکیوبندگیکنیم
خدادرنظردیگرانبزرگمونمیکنه🌱!'
#شھیدحسینخرازی
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
داشتیم روایت گوش میدادیم یهو گفت ! شهدا دستتون گرفتن شب جمعه شلمچه باشید !
آقا مهدی گفت شب جمعه مارو یاد کنید ماهم نزد ارباب شمارو یاد میکنیم !
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
#شعبان