خدا میگه اینجوری حرف بزن:
همیشه راستگو باش آل عمران/۱۷
با آرامش و نرمی حرف بزن طه/۴۴
از کلمات زشت استفاده نکن المومنون/۳
حرفهای بیفایده رو رها کن البقره/۸۳
حرفهای مثبت وقشنگ بزن الاسراء/۵۳
مهربون باش الاسراء/۲۳
چقدر شبیه این آیهها هستیم؟!🤔
🦋 ••
هرگاه که نمازت قضا شد و نخواندی
در این فکر نباش که وقت نماز
خواندن نیافتی ، بلکه . .
فکر کن چه گناهی را
مرتکب شدی که خداوند
نخواست در مقابلش بایستی💔'(:
#شهیدنویدصفری
#صلوات
ألْلّٰهُمَعَجِلْلِوَلِیکَاَلْفَرَجْ
‹🔗🖤›
- #تلنگرانه
بزرگی گفت: وابسته به خدا شوید
گفتم: چه جوری؟
گفت: چه جوری وابسته به یه نفر میشی؟
گفتم: وقتی زیاد باهاش حرف میزنم زیاد میرم و میام
گفت: آفرین
زیاد با خدا حرف بزن زیاد با خدا رفت و آمدکن..🥰
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_107
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_مامان بنده خدا که خلاف شرع نکرده، یه چیزی به من گفته، اگه جوابتون منفیه و نمیخواید بیاد خواستگاری خب بگید، چرا فحشش میدید؟
مامان: دارم بهت میگم، تکهای از این حرفا نباید به گوش پدرت برسه، میدونی که چقدر روی تو حساسه، حالا هم برو توی اتاقت.
وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم.
روی تختم نشستم و گالری مو باز کردم.
عکس های هدیه رو روی صفحه آوردم و بهشون خیره شدم.
با صدای تق تق در اتاق چشمانم رو باز کردم.
مامان: فاطمه؟
_بیا تو مامان.!
مامان وارد اتاق شد که بلند شدم و روی تخت نشستم.
مامان در اتاق رو بست و کنارم روی تخت نشست و گفت:
-بابات اومده باهات کار داره، برو نمازتو بخون بعدش بیا پیش من و پدرت!
_باشه، ساعت چنده؟ امروز از همه کارام افتادم.
مامان: اذان رو تازه گفتند.
از جام بلند شدم و دستم رو روی دستگیره در بردم که مامان گفت:
-یادت باشه، در مورد محمدرضا هیچ حرفی به پدرت نمیزنی!
_چشم، بابا کجاست؟
مامان: تو پذیرایی داره نماز میخونه.
از اتاق بیرون رفتم و بعد از گرفتن وضو دوباره وارد اتاقم شدم.
سجاده مو وسط اتاق پهن کردم و نمازم رو خوندم.
بعد از نماز روی سجادهام نشستم و مشغول ذکر گفتن شدم.
چهره و حرفای محمدرضا از ذهنم بیرون نمیرفت.
فاطمه تو چقدر ضعیفی که نمیتونی حرفتو رک و پوست کنده به خونوادهات بگی.
توی اینجور مواقع همیشه با هدیه درد و دل میکردم.
با به یاد آوردن جای خالیش اشک توی چشمانم حلقه زد.
با شنیدن صدای مامان از پشت در اتاق اشک هام رو پاک کردم:
-فاطمه نمازتو خوندی؟
_بله مامان، الان میام.
سجاده مو جمع کردم و داخل کمد گذاشتم.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
به بابا که روی مبل نشسته بود نگاهی کردم و گفتم:
_سلام خوبی بابا؟
بابا: سلام آره دخترم، تو خوبی؟
_اوهوم.
با اشاره بابا روی مبل کنار مبل مامان نشستم و سرم رو پایین انداختم.
بابا: چه خبر؟ مائده خوبه؟
_آره خداروشکر.
بابا: محمدرضا هم حالش خوبه؟
با تعجب به بابا نگاه کردم و نگاهم رو به سمت مامان سوق دادم.
_ایشونم خوبند.
بابا: امروز پدر محمدرضا بهم زنگ زد.
با شنیدن این حرف بابا نگران به زمین چشم دوختم.
ضربان قلبم بالا رفته بود.
بابا: تو رو از من، برای پسرش خواستگاری کرد.
سرم رو بالا آوردم، خواستم حرفی بزنم که مامان دستش رو بالا آورد و مانع شد.
مامان: چیز خاصی نیست، پسره نفهمیده یه چیزی از دهنش پریده بیرون، فردا پس فردا یادش میره.
بابا: پس خود محمدرضا هم حرفایی زده، قضیه جدیه!
مامان: من خودم میخواستم جواب منفی رو بهشون بدم...
بابا حرف مامان رو قطع کرد و گفت:
-فاطمه؟
به بابا نگاهی کردم و گفتم:
-جانم؟
بابا مکثی کرد و گفت:
-تو محمدرضا رو دوست داری؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_108
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بابا مکثی کرد و گفت:
-تو محمدرضا رو دوست داری؟
مامان: معلوم هست چی...
بابا با بالا آوردن دستش حرف مامان رو قطع کرد.
سرم رو پایین انداخته و بودم و به فرش چشم دوخته بودم.
بابا: دوسِش داری؟
مکثی کردم و مِنمِن کنان گفتم:
_ب...بله بابا!
نگاه سنگین مامان رو حس کردم، صدای ضربان قلبم رو میشنیدم.
بابا: خانم، برای فردا شب یه لیست خرید درست کن بده بهم فردا اول صبح برم برای خرید، فردا شب میان خواستگاری.!
با اشاره بابا از جام بلند شدم و پشت سر محمدرضا وارد اتاقم شدم.
محمدرضا روی صندلی نشست و من هم روی تخت نشستم.
سرم پایین بود و منتظر بودم تا محمدرضا سر حرف رو باز کنه!
محمد: فکر نمیکردم الان بتونم اینجا باهاتون حرف بزنم، شما چطور؟
مکثی کردم و گفتم:
_منم فکر نمیکردم.
محمد لحظهای سکوت کرد که گفتم:
_یه سؤال داشتم ازتون!
محمد با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-خب بپرسین.
_شما منو، واقعا دوست...دارین، یا به خاطر مراقبت از مائده، میخواید با من ازدواج کنید؟
از سؤالم جا خورده بود.
لحظهای مکث کرد و گفت:
-وقتی اون روز بهم گفتین که میخواین از مائده مراقبت کنین، با خودم گفتم عجب رفیقی!
نشستم فکر کردم، وقتی یه نفر میتونه اینطوری پای رفیقش وایسته، پس لابد میتونه همینطوری، پشت همسرش مثل یه کوه وایسته.
نگاهی بهش کردم که ادامه داد:
-بعد از فوت هدیه، شما جای هدیه رو برای مائده پر کردین، کارتون رو به خاطرش ول کردین.
محمد داخل همین چند جملهاش، به همه سؤالهام جواب داد.
به انتخابم شک داشتم ولی الان میتونم بدون تردید بهش نگاه کنم و بگم که دوسِش دارم.
‹محمدرضا👇🏻›
جعبه حلقه رو باز کردم و به ست حلقه داخلش نگاه کردم.
با اومدن فاطمه جعبه رو بستم و روی داشبورد گذاشتم.
فاطمه کنارم نشست که گفتم:
_وسایلاتو خریدی؟
فاطمه: آره بریم.
به سمت خونه فاطمه راه افتادم.
فاطمه و مائده رو جلوی در پیاده کردم و بعد خداحافظی دور زدم به سمت خونه عمو!
مدام حرفامو توی ذهنم تکرار میکردم.
جلوی در خونه عمو از ماشین پیاده شدم و روبروی در ایستادم.
زنگ آیفون رو فشار دادم که صدای زنعمو از پشت آیفون اومد:
-بله؟
_محمدرضام!
زنعمو: سلام بیاتو!
با باز شدن در وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_109
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
زنعمو از داخل هال گفت:
-بیا داخل!
سرم رو پایین انداختم و از پله های حیاط بالا رفتم.
آروم کفشهامو در آوردم و وارد پذیرایی شدم.
به زنعمو که داخل آشپزخونه ایستاده بود نگاهی کردم و گفتم:
_سلام زنعمو!
زنعمو: سلام محمدرضا، بیا بشین الان برات چایی میارم.
به مبل تکنفره نگاهی کردم، همون مبلی که شب خواستگاری هدیه، روش نشسته بودم.
چند قدمی جلو رفتم و روی همون مبل نشستم.
زنعمو با سینی استکان چای روبروم ایستاد.
استکان چای رو برداشتم و روی میز گذاشتم که زنعمو روبروم نشست.
زنعمو: خب چه خبر؟ خودت خوبی فاطمه خوبه؟
_ممنون هر دومون خوبیم.
زنعمو: خریدای عقدتون رو کردین؟
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و جعبه حلقه رو از داخل جیبم در آوردم.
_این حلقه مونه؟ قشنگه؟
زنعمو نگاهی به حلقه ها کرد و گفت:
-خیلی قشنگه.
_قرار شد چند روز دیگه، داخل محضر یه عقد کوچیک بگیریم و بریم زیر یه سقف!
زنعمو: انشاءالله که مبارک باشه.
زنعمو مکثی کرد و گفت:
-به نظر کاری داشتی که اومدی اینجا؟
_بله زنعمو.!
زنعمو: خب؟
به در و دیوار خونه نگاه کردم، زدن این حرف برام سخت بود اما باید میگفتم.
مدام چهره مائده و هدیه توی ذهنم مجسم میشد.
زنعمو: محمدرضا؟ حرفتو بزن.
_اومدم بگم که فردا...
مکثی کردم و ادامه دادم:
_فردا بیاین...برای آخرین بار مائده رو ببینید.
زنعمو با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:
-برای آخرین بار؟
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم:
_بله، برای آخرین بار!
زنعمو خندهای کرد و گفت:
-حالت خوبه محمدرضا؟ معلوم هست چی داری میگی؟
نگاهم رو روی دیوار چرخوندم که قاب عکس هدیه نگاهم رو گرفت.
قطره اشکی از چشمم جاری شد.
زنعمو: محمدرضا؟
به زنعمو نگاهی کردم و گفتم:
_من میخوام، فاطمه مادر مائده باشه.
زنعمو: خب ما هم داریم همینو میگیم، فاطمه برای مائده مثل یه مادر باشه و ازش مراقبت کنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_نه، مثل یه مادر نه، من میخوام مائده با این فکر بزرگ بشه که فاطمه مادرشه!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_سی_و_هفتم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند
امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با
خیال راحت در النههایشان خزیدند. با فروکش کردن حمالت، حلیه بالخره
توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان
برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد. پشت پنجره-
های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه می-
کردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در
حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سر انگشتانش میچکید. دستش
را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه
میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش
نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی
زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار
تکیه داده و چشمانش را بسته بود. از صدای پای من مثل اینکه به حال
آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :»همه سالمید؟« پس از حمالت
دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حاال دیگر رمقی
برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید :»پاشو عباس، خودم
میبرمت درمانگاه.« از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه
کرد :»خوبم خواهرجون!« شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا میشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه خونی زخمش را با دست
دیگرش پوشاند و پرسید :»یوسف بهتره؟« در برابر نگاه نگرانش نتوانستم
حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره
به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد
:»حاج قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشیها رو دست
به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.« سپس به سمتم چرخید و حرفی
زد که دلم آتش گرفت :»دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!«
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :»میخوای
بیدارش کنم؟« سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد
و با خجالت پاسخ داد :»اوضام خیلی خرابه!« و از چشمان شکستهام فهمیده
بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد
:»انشاءاهلل محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!« و خبر نداشت آخرین
خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده
است. دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگیاش بگویم، اما صورت
سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم
نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار
زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :»نرجس دعا کن
برامون اسلحه بیارن!« نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفته اش را به سختی شنیدم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_سی_و_هشتم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو
کوبید، دو تا از بچهها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که
آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.«
سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :»انگار داریم با همه دنیا
میجنگیم! فقط سیدعلی خامنهای و حاج قاسم پشت ما هستن!« اما همین
پشتیبانی به قلبش قوت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و
ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره
سرش را باال آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :»سنجار با همه
پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!« صورتش از
قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار
حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این
گرما تمام تنم یخ زد :»تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست
داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!« دستش
همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که
لبخندی زد و با آرامشی شیرین سوال کرد :»بلدی باهاش کار کنی؟« من
هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی
خشکش نفس بلندی کشید و گفت :»نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...« و
از فکر نزدیک شدن داعش به ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت
و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله
گفت :»هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.« با دستهایی که از
تصور تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان
خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. این نارنجک قرار
بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا
میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده-
اش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :»انشاءاهلل کار به اونجا نمیرسه...«
دیگر نفسش باال نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با
قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت. او میرفت و دل من از رفتنش
زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای
در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد،
دیدم زن همسایه، ام جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال
افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :»دو روزه فقط بهش آب چاه
دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟« عباس بیمعطلی به پشت
سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
📌 اجابت نذر مادر به امام زمان (عج) با شهادت سیدجعفر
[ مـادرانـه.. ]
🔷️ مادر شهید سید جعفر سید صالحی می گوید: نذر کرده بودم ؛ غرقِ در عشق امام زمان (عج) پرورش بدهم فرزندم را
◇ گفتند شهیدگمنام است تا اینکه عینک غواصیاش را که آوردند ، فهمیدم نذرم قبول شده ....
#شهید_سیدجعفر_سیدصالحی
ٻسمـِࢪَبِالنّۅرِوالذیخَلقاڶمَہـد؎....
#اعمال.قبل.از.خواب 😴 ‼
✅حضرترسولاڪرمفرمودندهرشبپیشاز
خواب↯
¹قرآنراختمـ ڪنید
«³بارسورھتوحید»
²پبامبرانراشفیعخودگࢪدانید
«¹بار=اللھمصلعلۍمحمدوآلمحمد
وعجلفرجھم،اللھمصلعلۍجمیع
الـانبیاءوالمرسلین»
³مومنینراازخودراضۍڪنید
«¹بار=اللھماغفرللمومنینوالمومنات»
⁴یڪحجویڪعمرھبہجاآورید
«¹بار=سبحاناللہوالحمدللہولـاالہالـاالله
واللهاڪبر»
⁵اقامہهزاررڪعتنماز
«³بار=یَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُمُ
مایُریدُبِعِزَّتِہِ»
آیاحیفنیستهرشببہاینسادگۍازچنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:"
⊱ #اعمال_شب_رفاقت
⊱ #اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!
#ذِکـرروزدوشَنـبِہ..👀✋🏻••
«یـٰاقاضۍالحـٰاجات'🖤🗞'»
‹اۍبَرآورَنـدِهحـٰاجاتھا..'🔗📓'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
هرگز مأیوس نباش!
من امیدم را در یاس یافتم، مهتابم را در شب، عشقم را در سال سخت یافتم، و هنگامی ك داشتم خاکستر میشدم گر گرفتم .🌱🤍.
-احمد شاملو