#ذِکـرروزجُمعـہ..👀✋🏻••
«اللّھُمصَلعَلۍمُحمدوَآلمُحمد🔗📓»
‹خدایـٰادرودفِرسـتبَرمحمدوخانداناو🖤›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(: 💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
#اعمال
※ دعای روزهای آخر ماه #شعبان
• اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ، فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ.
• خدایا اگر در آن قسمت از ماه شعبان که گذشته، ما را نیامرزیدهای، در روزهای باقیمانده این ماه، بیامرزمان.
#روزهای_آخر_شعبان
ما در قبال تمام کسانی که
راه را کج می روند،مسئولیم
حق نداریم با آنها تند برخورد کنیم
از کجا معلوم که ما در انحرافِ
آنها نقش نداشته باشیم؟
-ابراهیم همت-
تازندهامکههیچ،بهمناعتمادکن؛
میمیرمومیانکفنعاشقِتوام!
آقایامامحسین(ع)♥️
#حسین_من
ما در آخرت با قلبمون وزن میشیم
نه به آنچه باور داشتیم . . !
_استاد شجاعی
اللهم عجل لولیک الفرج♡
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
-
نه نماینده بود نه وزیر
ولی کارایی برای ایران کرد که رهبرمون گفتن: من در مقابل اقداماتش تعظیم میکنم :)
نثارروحشهیدیکصلواتیهدیهکنیم
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
اِمامِ زَمان فَرمودَند:
اَگَرشیعَیان مابِهاَندازِهے
یِکلیوانِ آب🥛تِشنِهےمابودَند
ماظُهورمےکَردیم💔
#اللهمعجللولیڪالفࢪج
شدیدانیٰـازدارمآقـٰایِامـٰامحسینازمبپرسه :
ـ کیفَحٰالـُك ؟!.
مـنمبگـم:هَليمكنكاَنۡتَعٰانقني . .؟
میشهبغلـمکنـي .؟💔🚶🏻♂.
‴ الحمدُللّٰه الذي خلقَ الحُسین . 🌼🤍
#آقام_حسین
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
همیشهمیگفت:
قانونهفتساعتویادتوننره!
تاگناهیمرتکبشدیدتاهفتساعت
فرصتتوبهدارید !🌱
-شهیددانشگر
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
حضرتآقاتوۍخونہیڪۍاز
شھدابودنڪہیڪۍمیگہ:
هدفهمۂبچہهاشھادتاست!
حضرتآقاهمفرمود:
هدفتانشھادتنباشد؛هدفتان
انجامتڪالیففورۍوفوتۍباشد
گاهۍاوقاتهستڪہاینجورتڪلیفۍ
منجربہشھادتمیشود؛گاهۍهم
بہشھادتمنتھۍنمیشود.
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
سختاستڪهدلتنگشویچارهنباشـد
ایڪاشبہاینحالڪسۍزندهنباشـد!':)
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_138
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
مقدم: بهتره بری درساتو بخونی جای این حرفا، اگه نمیخوای درس بخونی و اومدی دانشگاه برای همچین کاری، بدون دختر بد کسی رو انتخاب کردی، حالا هم برو خونهتون!
خواست پشت فرمون بشینه که گفتم:
_میشه بگین اشکال کار من کجاست؟
لحظهای نگاهم کرد و گفت:
-همه جاش اشکاله، اینکه توی دانشگاه از دختر من خواستگاری کردی، اصلا برای چی باهاش حرف زدی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_اصلا چرا داری تو دانشگاه دختر من درس میخونی، اصلا چرا داری نفس میکشی، درسته؟
مقدم: چند سالته پسر جون؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_۲۱سالمه
مقدم: به نظرت هنوز برای ازدواجت زود نیست؟
_به نظرم دیر هم هست.
مقدم: ولی دختر من فقط نوزده سالشه، هنوز برای من همون دختریه که داره عروسک بازی میکنه و اصلا به این حرفایی که تو میزنی فکر نمیکنه.
_از کجا میدونین که فکر نمیکنه؟
مقدم: چون من پدرشم.
_ازش پرسیدین؟
با تعجب نگاهم کرد و بعد از کمی مکث گفت:
-از چی داری حرف میزنی؟
_از کجا میدونین که به من علاقه ندارند؟
از ماشینش پیاده شد و به سمتم قدم برداشت.
از ترس قدمی به عقب برداشتم که انگشت تهدیدش رو بالا آورد و گفت:
-داری خیلی حرف میزنی، حواست باشه داری چی میگی و جلوی کی میگی.
_چرا نمیذارید خود دخترتون تصمیم بگیره؟
مقدم: مثل اینکه اون سیلیای که بهت زدم ادبِت نکرده!
مکثی کرد و ادامه داد:
-حالا هم برو، اگه یه بار دیگه دور و بر دختر من پیدات بشه میدمت به همین تیر برق ببندنت!
سوار ماشینش شد و به سمت انتهای خیابون راه افتاد.
از ماشین پیاده شدم و رو به ریحانه گفتم:
_ریحانه؟
به سمتم نگاه کرد.
از جمع دوستانش جدا شد و به سمتم آمد.
ریحانه: اینجا چیکار میکنی؟
_تا خونه میرسونمت.
ریحانه سوار شد که پشت فرمون نشستم.
ریحانه: رفتی سراغ معشوقهات؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
_آره، به زور آدرس پدرشو ازش گرفتم.
ریحانه: خب؟
_پدرش یه سیلی بهم زد و گفت دیگه دور و بر دختر من پیدات نشه.
ریحانه متعجب نگاهم کرد و گفت:
-بهت سیلی زد؟
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم.
ریحانه: با تو ام، میگم بهت سیلی زد؟
_ولش کن، حق داشت.
ریحانه: اون بهت سیلی زد تو هم وایستادی نگاهش کردی؟
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
_گیج شدم ریحانه، همهاش یه حسی بهم میگه دارم اشتباه میکنم.
ریحانه: چه اشتباهی؟ اگه خواستگاری اشتباهه همه اشتباه کردند.
_پس چرا اینهمه سنگ میندازند جلوی پام؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_139
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
جلوی خونه ماشین ماشین رو نگه داشتم و رو به ریحانه گفتم:
_ممنون که کمکم میکنی!
لبخندی زد و گفت:
-لازم نیست تشکر کنی، حالا هم پیاده شو که مامان یه شام خوشمزه درست کرده!
_من نمیام، تو برو داخل بگو من درس داشتم نتونستم بیام.
ریحانه: یعنی دروغ بگم؟
نگاهش کردم و گفتم:
_پس هیچی نگو، زنگ زدند خودم بهشون میگم.
ریحانه: میخوای کجا بری؟
_میخوام با خودم خلوت کنم، حالم اصلا خوب نیست.
ریحانه از ماشین پیاده شد و بعد از خداحافظی وارد خونه شد.
‹مائده👇🏻›
بابا ماشین رو روبروی یه آپارتمان متوقف کرد و گفت:
-رسیدیم!
از ماشین پیاده شدم و پشت سر بابا ایستادم.
با باز شدن در پشت سر بابا وارد محوطه آپارتمان شدم.
سوار آسانسور شدیم و طبقه سوم از آسانسور پیاده شدیم.
با فشردن زنگ واحد دایی حامد در رو باز کرد.
دایی: خوش اومدین.
بعد از بابا روی فرش خونه دایی پا گذاشتم و به خانمی که داشت به سمتم میاومد نگاه کردم.
محکم منو بغل کرد و گفت:
-کجا بودی تو؟
با تعجب به بابا نگاه کردم که گفت:
-نازنین خانم، زنِ دایی حامدته!
از بغلش جدا شدم که به صورتم خیره شد و گفت:
-چقدر شبیه هدیهای!
لبخندی زدم و کنار بابا روی مبل نشستم.
به دختری که سینی چای رو روبروم گرفت نگاهی کردم و گفتم:
_خیلی ممنون!
دختر: نوش جان.
استکان چای رو روی میز گذاشتم که نازنین خانم گفت:
-دخترم نیلوفر!
بابا: حسین کجاست؟
نازنین خانم: خونه دوستاشه، اونم میبینید.
بهم نگاهی کرد و ادامه داد:
-خیلی بزرگ شدی، انگار همین دیروز بود که پیشمون بودی.
دایی: خب چه خبر دایی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_خبر خاصی که نیست، سلامتی.
دایی لبخندی زد و گفت:
-به قیافت نمیخوره که خواستگار داشته باشی، خواستگار داری یا نه؟
لبخندی از سر خجالت زدم و به بابا نگاه کردم.
بابا: یه نفری هست، که هنوز تکلیفش معلوم نیست.
دایی: یعنی چی هنوز تکلیفش معلوم نیست.
بابا: یعنی هنوز نمیشه بهش گفت خواستگار، بگذریم، مهدیار کجاست؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_140
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
دایی: از محل کارش رفته مأموریت، فردا پسفردا برمیگرده!
بعد از خداحافظی با زندایی نازنین به سمت ماشین بابا قدم برداشتم و سوارش شدم.
لحظهای بعد بابا پشت فرمون نشست و ماشین رو روشن کرد.
به سمت خوابگاه راه افتادیم.
بابا: تو هنوز با این پسره در ارتباطی؟
با تعجب به بابا نگاه کردم و گفتم:
_کدوم پسره؟
بابا: خودتو به گیجی نزن، من میتونم در مورد کدوم پسر صحبت کنم؟
_رضایی؟
بابا سرش رو به نشانه تأیید تکون داد که گفتم:
_نه، باهم در ارتباط نیستیم.
بابا: دروغ گفتن رو از کی یاد گرفتی؟ بهش نگفته بودی دهنش قرص باشه همه چیزو بهم گفت!
_چی رو؟
بابا: اینکه همون صبحی که از رشت اومدیم دیدیش، بعد آدرس من رو بهش دادی.
توی دلم فحشی نثار رضایی کردم و گفتم:
_مجبور شدم بابا، دایی حامد اونجا بود نمیتونستم جلوی دایی باهاش جأر و بحث کنم.
بابا: ولی میتونستی بهش توجهی نکنی و راهت رو بگیری بری داخل خوابگاه، ولی وایستادی، باهاش حرف زدی و آدرس من رو بهش دادی.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_آره، نباید اصلا باهاش حرف میزدم.
بابا: ولی اشکال نداره، جاش یه سیلی خوابوندم توی گوشش تا بفهمه دیگه نباید باهات حرف بزنه؟
متعجب به بابا نگاه کردم و گفتم:
_بابا؟ راست که نمیگی؟
بابا: راسته.
_بابا؟ من با اون همدانشگاهیم، مدام باهم چشم تو چشم میشیم.
بابا: بالاخره باید حساب کار دستش میاومد.
نگاهم رو از شیشه ماشین به بیرون انداختم.
نزدیک خوابگاه بودیم که بابا گفت:
-یه سؤال ازت میپرسم راستشو بهم بگو.
با رسیدن به جلوی خوابگاه بابا ماشین رو متوقف کرد.
_چه سؤالی؟
بابا به چشمانم خیره شد و گفت:
-دوسِش داری؟
لحظهای گوشم سنگین شد، نفس کشیدن برایم سخت بود.
نگاهم رو از بابا گرفتم و به روبروم انداختم.
بابا دوباره سؤالش رو تکرار کرد که سرم رو پایین انداختم.
بابا: الان وقت خجالت کشیدن و اینا نیست، جوابمو بده.
مکثی کردم و گفتم:
_شاید!
بابا: شاید یعنی چی؟ مطمئنم توی این مدت خیلی به این موضوع فکر کردی، پس حالا بهم بگو دوسش داری یا نه؟
سرم رو به نشانه تایید تکون دادم که گفت:
-سرتو تکون نده، میخوام واضح بهم بگی مائده!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_آره...
مکث تقریبا طولانیای کردم و گفتم:
_دوسِش دارم♥️
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱