eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
..‌👀✋🏻•• «اللّھُم‌صَل‌عَلۍ‌مُحمد‌وَ‌آل‌مُحمد🔗📓» ‹خدایـٰا‌درود‌فِرسـت‌بَر‌محمد‌و‌خاندان‌او🖤› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
یه‌سلامم‌بدیم‌خدمت‌آقاجانمون؛ اَلسَلام‌ُعَلَیك‌یاصاحِب‌اَلعَصروَالزَمان..(: 💚 السَّلامُ‌علیک‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدی‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریکَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی ومَولایالاَمان‌الاَمان . . . 🌱
※ دعای روزهای آخر ماه • اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ، فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ. • خدایا اگر در آن قسمت از ماه شعبان که گذشته، ما را نیامرزیده‌ای، در روزهای باقی‌مانده این ماه، بیامرزمان.
ما در قبال تمام کسانی که راه را کج می روند،مسئولیم حق نداریم با آنها تند برخورد کنیم از کجا معلوم که ما در انحرافِ آنها نقش نداشته باشیم؟ -ابراهیم همت-
با وجود اینکه ساسی مانکن برای جنجال و حاشیه سازی از طریق موزیک ویدیوهایش و کسب درآمد داره خودش رو به آب و آتش میزنه، آمار ها نشون میده که سال به سال سطح فراگیری تولیداتش و هواداراش داره کاهش پیدا میکنه!
تازنده‌ام‌که‌هیچ،به‌من‌اعتماد‌کن؛ می‌میرم‌و‌میان‌کفن‌عاشقِ‌توام! آقای‌امام‌حسین(ع)♥️
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حآجـت‌ڪِه‌زیـٰاداَسـت‌ وَلـۍچَـنـدصبـٰاحۍسـت . . دآغ‌سـفَـرڪَرببلابَـردلمـٰان‌اَسـت💔!
ما در آخرت با قلبمون وزن میشیم نه به آنچه باور داشتیم . . ! _استاد شجاعی اللهم عجل لولیک الفرج♡
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
-
نه نماینده بود نه وزیر ولی کارایی برای ایران کرد که رهبرمون گفتن: من در مقابل اقداماتش تعظیم میکنم :) نثارروح‌شهید‌یک‌صلواتی‌هدیه‌کنیم "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
اِمامِ زَمان فَرمودَند: اَگَرشیعَیان مابِه‌اَندازِه‌ے یِک‌لیوانِ آب🥛تِشنِه‌‌ے‌مابودَند ماظُهورمےکَردیم💔
شدیدانیٰـازدارم‌آقـٰای‌ِامـٰام‌حسین‌ازم‌بپرسه : ـ کیفَ‌حٰالـُك ؟!. مـنم‌بگـم:هَليمكنك‌اَن‌ۡتَعٰانقني . .؟ میشه‌بغلـم‌کنـي .؟💔🚶🏻‍♂. ‌‌‴ الحمدُللّٰه‌ الذي خلقَ الحُسین . 🌼🤍 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
همیشه‌‌میگفت: قانون‌‌هفت‌‌ساعتو‌‌یادتون‌‌نره! تاگناهی‌مرتکب‌‌شدید‌‌تاهفت‌ساعت‌ فرصت‌‌توبه‌دارید !🌱 -شهیددانشگر
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
‌حضرت‌آقاتوۍخونہ‌یڪۍاز شھدابودن‌ڪہ‌یڪۍمیگہ: هدف‌همہ‌ٔ‌‌بچہ‌هاشھادت‌است! حضرت‌آقاهم‌فرمود: هدفتان‌شھادت‌نباشد؛هدفتان انجام‌تڪالیف‌فورۍوفوتۍباشد گاهۍاوقات‌هست‌ڪہ‌اینجورتڪلیفۍ منجربہ‌شھادت‌میشود؛گاهۍهم‌ بہ‌شھادت‌منتھۍنمیشود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
سخت‌است‌ڪه‌دلتنگ‌شوی‌چاره‌نباشـد ای‌ڪاش‌بہ‌این‌حال‌ڪسۍزنده‌نباشـد!':) "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_138 🧡 🎻 مقدم: بهتره بری درساتو بخونی جای این حرفا، اگه نمی‌خوای درس بخونی و اومدی دانشگاه برای همچین کاری، بدون دختر بد کسی رو انتخاب کردی، حالا هم برو خونه‌تون! خواست پشت فرمون بشینه که گفتم: _میشه بگین اشکال کار من کجاست؟ لحظه‌ای نگاهم کرد و گفت: -همه جاش اشکاله، اینکه توی دانشگاه از دختر من خواستگاری کردی، اصلا برای چی باهاش حرف زدی... حرفش رو قطع کردم و گفتم: _اصلا چرا داری تو دانشگاه دختر من درس می‌خونی، اصلا چرا داری نفس میکشی، درسته؟ مقدم: چند سالته پسر جون؟ متعجب نگاهش کردم و گفتم: _۲۱سالمه مقدم: به نظرت هنوز برای ازدواجت زود نیست؟ _به نظرم دیر هم هست. مقدم: ولی دختر من فقط نوزده سالشه، هنوز برای من همون دختریه که داره عروسک بازی می‌کنه و اصلا به این حرفایی که تو میزنی فکر نمی‌کنه. _از کجا میدونین که فکر نمی‌کنه؟ مقدم: چون من پدرشم. _ازش پرسیدین؟ با تعجب نگاهم کرد و بعد از کمی مکث گفت: -از چی داری حرف می‌زنی؟ _از کجا میدونین که به من علاقه ندارند؟ از ماشینش پیاده شد و به سمتم قدم برداشت. از ترس قدمی به عقب برداشتم که انگشت تهدیدش رو بالا آورد و گفت: -داری خیلی حرف میزنی، حواست باشه داری چی میگی و جلوی کی میگی. _چرا نمی‌ذارید خود دخترتون تصمیم بگیره؟ مقدم: مثل اینکه اون سیلی‌ای که بهت زدم ادبِت نکرده! مکثی کرد و ادامه داد: -حالا هم برو، اگه یه بار دیگه دور و بر دختر من پیدات بشه میدمت به همین تیر برق ببندنت! سوار ماشینش شد و به سمت انتهای خیابون راه افتاد. از ماشین پیاده شدم و رو به ریحانه گفتم: _ریحانه؟ به سمتم نگاه کرد. از جمع دوستانش جدا شد و به سمتم آمد. ریحانه: اینجا چیکار می‌کنی؟ _تا خونه می‌رسونمت. ریحانه سوار شد که پشت فرمون نشستم. ریحانه: رفتی سراغ معشوقه‌ات؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: _آره، به زور آدرس پدرشو ازش گرفتم. ریحانه: خب؟ _پدرش یه سیلی بهم زد و گفت دیگه دور و بر دختر من پیدات نشه. ریحانه متعجب نگاهم کرد و گفت: -بهت سیلی زد؟ ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم. ریحانه: با تو ام، میگم بهت سیلی زد؟ _ولش کن، حق داشت. ریحانه: اون بهت سیلی زد تو هم وایستادی نگاهش کردی؟ نفسم رو فوت کردم و گفتم: _گیج شدم ریحانه، همه‌اش یه حسی بهم میگه دارم اشتباه می‌کنم. ریحانه: چه اشتباهی؟ اگه خواستگاری اشتباهه همه اشتباه کردند. _پس چرا اینهمه سنگ میندازند جلوی پام؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_139 🧡 🎻 جلوی خونه ماشین ماشین رو نگه داشتم و رو به ریحانه گفتم: _ممنون که کمکم می‌کنی! لبخندی زد و گفت: -لازم نیست تشکر کنی، حالا هم پیاده شو که مامان یه شام خوشمزه درست کرده! _من نمیام، تو برو داخل بگو من درس داشتم نتونستم بیام. ریحانه: یعنی دروغ بگم؟ نگاهش کردم و گفتم: _پس هیچی نگو، زنگ زدند خودم بهشون میگم. ریحانه: می‌خوای کجا بری؟ _می‌خوام با خودم خلوت کنم، حالم اصلا خوب نیست. ریحانه از ماشین پیاده شد و بعد از خداحافظی وارد خونه شد. ‹مائده⁦👇🏻⁩› بابا ماشین رو روبروی یه آپارتمان متوقف کرد و گفت: -رسیدیم! از ماشین پیاده شدم و پشت سر بابا ایستادم. با باز شدن در پشت سر بابا وارد محوطه آپارتمان شدم. سوار آسانسور شدیم و طبقه سوم از آسانسور پیاده شدیم. با فشردن زنگ واحد دایی حامد در رو باز کرد. دایی: خوش اومدین. بعد از بابا روی فرش خونه دایی پا گذاشتم و به خانمی که داشت به سمتم می‌اومد نگاه کردم. محکم منو بغل کرد و گفت: -کجا بودی تو؟ با تعجب به بابا نگاه کردم که گفت: -نازنین خانم، زنِ دایی حامدته! از بغلش جدا شدم که به صورتم خیره شد و گفت: -چقدر شبیه هدیه‌ای! لبخندی زدم و کنار بابا روی مبل نشستم. به دختری که سینی چای رو روبروم گرفت نگاهی کردم و گفتم: _خیلی ممنون! دختر: نوش جان. استکان چای رو روی میز گذاشتم که نازنین خانم گفت: -دخترم نیلوفر! بابا: حسین کجاست؟ نازنین خانم: خونه دوستاشه، اونم می‌بینید. بهم نگاهی کرد و ادامه داد: -خیلی بزرگ شدی، انگار همین دیروز بود که پیشمون بودی. دایی: خب چه خبر دایی؟ لبخندی زدم و گفتم: _خبر خاصی که نیست، سلامتی. دایی لبخندی زد و گفت: -به قیافت نمی‌خوره که خواستگار داشته باشی، خواستگار داری یا نه؟ لبخندی از سر خجالت زدم و به بابا نگاه کردم. بابا: یه نفری هست، که هنوز تکلیفش معلوم نیست. دایی: یعنی چی هنوز تکلیفش معلوم نیست. بابا: یعنی هنوز نمیشه بهش گفت خواستگار، بگذریم، مهدیار کجاست؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_140 🧡 🎻 دایی: از محل کارش رفته مأموریت، فردا پس‌فردا برمی‌گرده! بعد از خداحافظی با زن‌دایی نازنین به سمت ماشین بابا قدم برداشتم و سوارش شدم. لحظه‌ای بعد بابا پشت فرمون نشست و ماشین رو روشن کرد. به سمت خوابگاه راه افتادیم. بابا: تو هنوز با این پسره در ارتباطی؟ با تعجب به بابا نگاه کردم و گفتم: _کدوم پسره؟ بابا: خودتو به گیجی نزن، من میتونم در مورد کدوم پسر صحبت کنم؟ _رضایی؟ بابا سرش رو به نشانه تأیید تکون داد که گفتم: _نه، باهم در ارتباط نیستیم. بابا: دروغ گفتن رو از کی یاد گرفتی؟ بهش نگفته بودی دهنش قرص باشه همه چیزو بهم گفت! _چی رو؟ بابا: اینکه همون صبحی که از رشت اومدیم دیدیش، بعد آدرس من رو بهش دادی. توی دلم فحشی نثار رضایی کردم و گفتم: _مجبور شدم بابا، دایی حامد اونجا بود نمی‌تونستم جلوی دایی باهاش جأر و بحث کنم. بابا: ولی می‌تونستی بهش توجهی نکنی و راهت رو بگیری بری داخل خوابگاه، ولی وایستادی، باهاش حرف زدی و آدرس من رو بهش دادی. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _آره، نباید اصلا باهاش حرف می‌زدم. بابا: ولی اشکال نداره، جاش یه سیلی خوابوندم توی گوشش تا بفهمه دیگه نباید باهات حرف بزنه؟ متعجب به بابا نگاه کردم و گفتم: _بابا؟ راست که نمیگی؟ بابا: راسته. _بابا؟ من با اون هم‌دانشگاهیم، مدام باهم چشم تو چشم میشیم. بابا: بالاخره باید حساب کار دستش می‌اومد. نگاهم رو از شیشه ماشین به بیرون انداختم. نزدیک خوابگاه بودیم که بابا گفت: -یه سؤال ازت می‌پرسم راستشو بهم بگو. با رسیدن به جلوی خوابگاه بابا ماشین رو متوقف کرد. _چه سؤالی؟ بابا به چشمانم خیره شد و گفت: -دوسِش داری؟ لحظه‌ای گوشم سنگین شد، نفس کشیدن برایم سخت بود. نگاهم رو از بابا گرفتم و به روبروم انداختم. بابا دوباره سؤالش رو تکرار کرد که سرم رو پایین انداختم. بابا: الان وقت خجالت کشیدن و اینا نیست، جوابمو بده. مکثی کردم و گفتم: _شاید! بابا: شاید یعنی چی؟ مطمئنم توی این مدت خیلی به این موضوع فکر کردی، پس حالا بهم بگو دوسش داری یا نه؟ سرم رو به نشانه تایید تکون دادم که گفت: -سرتو تکون نده، می‌خوام واضح بهم بگی مائده! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _آره... مکث تقریبا طولانی‌ای کردم و گفتم: _دوسِش دارم⁦♥️⁩ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
³ پارت تقدیم نگاهتون🌷
✨✨✨✨✨✨✨ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ حسابی کلافه شده بودم. نمی‌فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن. از طرف خانم‌ها چند تا خواستگار داشت، مستقیم بهش گفته بودن. اون هم وسط دانشگاه وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن. اونم با چه کسی! اصلاً باورم نمی‌شد. عجیب‌تر این‌که بعضی از آن‌ها حتی مذهبی هم نبودند.. به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی‌شد..! براش حرف و حدیث درست کرده بودند! مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمی‌شد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف می‌زد تن صداش موج خاصی داشت از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته‌ بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می‌پوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد راه که می‌رفت کفشش رو روی زمین می‌کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد 📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می‌دیدمش به دوستام می‌گفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده به خودشم گفتم..! اومد اتاق بسیج خواهران پشت به ما رو به دیوار نشست . اون دفعه رو خودخوری کردم دفعه بعد رفت کنار میز که نگاش به ما نیفته نتونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند اعتراضم رو به بچه‌ها گفتم. ینی به در گفتم تا دیوار بشنوه زور می‌زد جلوی خندش رو بگیره معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود هر موقع می‌رفتیم با دوستش اون‌جا می‌پلکیدند زیرزیرکی می‌خندیدم و می‌گفتم بچه‌ها باز هم دار و دسته محمد خانی بعضی از بچه‌های بسیج با کارو کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف. بین مخالفان معروف بود به تندروی کردند اما همه ازش حساب می‌بردن .. برای همین ازش بدم میومد فکر می‌کردم از این آدم‌های خشکه مقدسِ از اون طرف بام افتاده است اما طرف‌دارزیاد داشت. خیلی‌ها می‌گفتند: مداحی می‌کنه، هیئتیه،میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست! اما توی چشم من اصلاً این‌طور نبود . با نگاه عاقل اندر سفیهی به آن‌ها می‌خندیدنم که این قدر هاهم آش دهن سوزی نیست 📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می‌شد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کردن ب مسئول خواهران اعتراض کردم... دانشگاه به این بزرگی فقط این چند تا تیکه موکت!! در جواب حرفم گفت همیناهم پر نمیشه.. وقتی دیدم توجهی نمی‌کنه رفتم پیش آقای محمد خانی صداش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر اومد گفت «بفرمایید» بدون مقدمه گفتم این موکت‌ها کمه. گفت قد همینشم نمیان بهش توپیدم گفتم ما مکلف به وظیفه هستیم نه نتیجه اونم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟! بعد رفت دنبال کارش.. همین که دعا شروع شد روی همه موکت‌ها کیپ تا کیپ نشستند، همشون افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاریم یه بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه‌های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه .. مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتماً باید نامه‌نگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود من که خودم رو قاطی این ضابطه‌ها نمی‌کردم هر کاری به نظرم درست بود همونو انجام می‌دادم 📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ ✨✨✨✨✨✨✨
³پارت تقدیم‌نگاهتون🌷
خب رفقا داستان جدیدمون کتاب قصه دلبری هس کتاب شهید محمدحسین محمدخانی به روایت همسرشون🥲 پیشنهاد میشه بخونیدش حتی کسایی هم کع قبلا خوندنش دوباره بخوننش😍👌🏻