eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 –نه دخترخالم میاد. شما زحمت نکشید. ــ چرا به ایشون گفتید؟ مارو قابل نمی دونید؟ ــ این حرفها چیه؟آخه شما حالتون خوب نیست، ریحانه ام خوابه اذیت میشه. سعیده خودش بهم گفت می خواد بیاد دنبالم. با روشن شدن صفحه ی گوشیم و آمدن  اسم سعیده روی گوشی‌ گفتم: – آمد، دیگه با اجازه‌تون من برم. مامان در حال سبزی پاک کردن بود، با دیدن من پرسید: – چه خبر؟ ــ کنارش نشستم و گفتم: –با نسخه ی شما خیلی بهتر شدن. اونقدر که نطق بابای ریحانه باز شده بود. با تعجب گفت: –چطور؟ انگار منتظر همین سوالش بودم که سیر تا پیاز را برایش بگویم. حتی زنگ زدن های گاه و بیگاه آرش را هم از قلم نینداختم. حرف هایم غرق فکرش کرده بود. توی سکوت آخرین  برگ های جعفری را از ساقه جدا می کرد. پرسیدم: –واسه آش فرداس؟ مامان جوابی نداد، انگار اصلا نشنید. نمی دانم چرا انقدربه فکررفته بود. سرم رابه بازویش تکیه دادم و گفتم: –مامان جان، اون فقط نظرش رو گفت: بالاخره هر کس هر جور که فکر میکنه  زندگی میکنه دیگه. سرش رو به علامت تایید تکون دادو گفت: – تا تو لباس هاتو عوض کنی پاک کردن سبزیهام تموم میشه. بیا بشور و خردشون کن. ــ کاش خرد شده می گرفتید. ــ رفتم بگیرم نداشت. روزای تعطیل که اصلا سبزی پیدا نمیشه، اینم به خاطر فردا آورده بود. پاشو تنبلی نکن. باخودم فکرکردم امروز دستگاه سبزی خردکن شدم، ظهرسبزی سوپ، حالا هم سبزی آش باید خردکنم. ــ چشم مامانم. فقط اگه آرش دوباره زنگ زد جواب بدم؟ لبخندی زدو گفت: – جواب بده ببین حرف حسابش چیه؟ ــ آخه شاید بگه بیا بریم بیرون حرف بزنیم. ــ حالا فعلا تلفنی صحبت بکن باهاش ببین چی میگه. لباسهایم را عوض کردم و گوشی‌ام را از سایلنت در آوردم و همراه خودم به آشپزخانه بردم. موقع خرد کردن سبزیها دوباره گوشی‌ زنگ خورد. گردنم را چرخاندم تا ببینم کیه هم زمان  دستم را بریدم. با گفتن آخ...مامانم هراسون به سمتم آمد وپرسید: – بریدی؟ دستم رازیرشیر آب گرفتم و گفتم: – بد جور...احساس می کردم قلبم روی یک تاب نشسته و زنگ تلفن هم دستی است که هلش می دهد وهرلحظه محکم تر...مامان نگاه گذرایی به صفحه ی گوشی انداخت و لبخندمحوی زدوگفت: – تو برو یه کم زرد چوبه بریز روش ببندش، من خودم بقیه اش رو خرد می کنم. در حال بستن انگشتم بودم که صدای پیام گوشی‌ باعث شد نیمه رهایش کنم. با دیدن اسمش، با خودم گفتم حتما دلخورشده وپیام داده. ولی وقتی بازش کردم، دیدم نوشته: – همین صدای بوق خوردن گوشیتم آرومم می کنه. درد انگشتم کلا یادم رفت و برای چند دقیقه بی حرکت فقط به پیامش نگاه می کردم. نوشتم: – موقعیتش نبود که جواب بدم. فوری جواب داد: – الان می تونید صحبت کنید؟ نوشتم: – اگه کوتاه باشه، بله. به ثانیه نکشید که گوشی‌ زنگ خورد، از این همه سرعت جا خوردم. زل زده بودم به اسمش، که روی گوشیم افتاده بود. انگارتمام وجودم شده بود قلب و می تپید. ــالوو... آنقغدر ذوق زده سلام کرد که یک لحظه خنده ام گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و آرام جواب دادم. با همان ذوق گفت: –اگه بدونید چقدر نذر و نیاز کردم تا گوشیتون رو جواب بدید. توی دلم قند آب شد، ولی سعی کردم جدی باشم. – امرتون؟ احساس کردم تمام ذوقش کور شد. چون سکوتی کرد و گفت: –فقط ازتون می خوام یه جلسه با هم حرف بزنیم. من با خانواده‌ام صحبت کردم، اگه سختتونه بیرون دوتایی حرف بزنیم، اجازه بدید برای آشنایی بیاییم خدمتتون تا... حرفش را بریدم: –وقتی خودمون به نتیجه نرسیدیم چه کاریه خانواده هارو تو زحمت بندازیم؟ نفسش را محکم بیرون دادوگفت: –خب پس چیکار کنیم؟ شما بگید. بی معطلی گفتم: – صبر. اونم بی معطلی پرسید: – تا کی؟ ــ من باید فکر کنم. ــ یعنی حتی واسه با هم حرف زدنم باید فکر کنید؟ ــ خب تقریبا می تونم حدس بزنم چی می خواهید بگید. بعد ازچند لحظه سکوت گفتم: آقا آرش. ــ با ذوق گفت: –جانم این جانم گفتنش برای یک لحظه تکلم را ازم گرفت...برای این که لرزش صدایم لو نرود مجبور شدم سکوت کنم. ــ چی می خواستید بگید؟ گوشی را از دهانم فاصله دادم و نفس عمیقی کشیدم. – لطفا در مورد من دیگه با کسی حرف نزنید. کار درستی نبود با آقای معصومی در مورد من حرف زدید. من به یک شرط دوباره باهاتون حرف میزنم که هر چی جوابم بود شما همون رو قبول کنید و دیگه از دیگران کمک نگیرید. جوابی نداد، وقتی سکوتش را دیدم ادامه دادم: –می تونید فکر کنید بعدا جواب بدید. ــ آخه اگه من با آقاکمیل حرف نزده بودم که شما الان جوابم رو نمی دادید. من خوشبختتون می کنم، شما نگران چی هستید؟ _نگران این که خوشبختی از نظر شما اون چیزی نباشه که ... حرفم را برید و گفت: –باشه، هر چی شما بگید، من راضیتون می کنم. هر کاری که لازمه و شما صلاح می دونید انجام میدیم. ــ حتی اگه به ضررتون باشه؟
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 شما هیچ وقت به ضرر کسی راضی نمیشید. باتعریف هایی که آقاکمیل از شما کرد، فهمیدم شما برای من از سرمم زیادید،ولی... سکوت کوتاهی کردو آرومتر ادامه داد:بر من منت بگذارید بانو...انگار ذوقش دوباره برگشته بود. مکثی کردم و گفتم: آقا آرش لطفا قبل از هر صحبتی خوب فکراتونو بکنید. لطفا برای یک روز هم که شده احساستون رو بذارید کنار با منطق به این موضوع فکر کنید. اگه شما بخواهید با کسی مثل من زندگی کنید ممکنه براتون سخت باشه ها، البته منظورم برای شما با این تفکر ممکنه سخت باشه. همینطور این سختی برای منم هست، حتی برای خانواده هامونم ممکنه سخت باشه. لطفا تا وقتی قرار بذاریم واسه حرف زدن همه ی جوانب رو بسنجید. بااجازتون من دیگه باید قطع کنم... آرش گفت خیالتون راحت باشه. من فکرام رو کردم. _باشه، پس فعلا خداحافظ. _به خانواده سلام برسونید. خداحافظ. گوشی را روی تختم انداختم. نمی دانستم باید چکار کنم. هنوز خوب آرش را نمی شناختم، نمی دانستم خانواده‌اش چه تفکری دارند. هر چه فکر کردم به این نتیجه رسیدم که تنها راه، آشنایی بیشتروشناخت بیشتره. می دانستم ما هیچ وجه مشترکی باهم نداشتیم، ولی حرفهای کمیل هم فکرم را مشغول کرده بود. آنقدر برای زندگی آینده‌ام در ذهنم برنامه داشتم، ولی نمی دانم چرا وقتی آرش را در کنارم تصور می کنم رسیدن به اونها را سخت و دست نیافتنی می بینم. نمی دانستم قبول کردن آرش درسته یا رد کردنش... نیت کردم هفته ی بعد سه روز روزه بگیرم تا خدا راهی را جلوی پایم قراردهد. روز سیزده به در خانواده خاله به خانه ی ما آمدند. پدر سعیده مرد آرام و کم حرفی بود، برای کشیدن سیگارش گاهی میرفت بیرون می رفت و برمی گشت. چون می دانست مامانم به دود سیگار چقدر حساس است. سرش را با تلویزیون نگاه کردن گرم می کرد. سعیده یک خواهرو برادر کوچکتر از خودش داشت، که مدام سر به سر هم می گذاشتند و مارا می خنداندند. بعد از ناهار، همه با هم کمک کردیم ظرف ها را شستیم و جمع و جور کردیم. پدر سعیده به اتاق رفت تا چرتی بزند. اسرا پیشنهاد داد اسم فامیل بازی کنیم. دوگروه تشکیل دادیم خانواده ماو خاله. مسعود برادر سعیده هم داور شد. بازی را از حروف های سخت شروع کردیم. اولین حروف را مسعود "ژ" انتخاب کرد. مامان دستش فرز بود و ما زودتر تمام کردیم. وقتی داور چیزهایی راکه آنها نوشته بودند را خواند، همه از خنده روده بر شدیم. مثلا: اشیا را نوشته بودند، ژاکت مصنوعی...اسرا گفت: – خاله جان ژاکت خودش شیء حساب میشه دیگه...خاله با خنده گفت:مصنوعیش واسه محکم کاریه خاله. یااسم حیوان را نوشته بودند ژانگولر...اسرا همونطور که از خنده روی پایش میزد گفت:خاااله...این که حیوان نیست، اداهای شعبده بازا یا اونا که میرن رو طناب و اینا رو میگن. خاله قری به گردنش دادو گفت:وا اسرا خانم فکر کردی ما نمیدونیم حیون از "ژ" میشه"ژوژه" اگه درست می نوشتیم که اینقدر نمی خندیدید، ما خودمونو فنا کردیم خاله. اسرا ذوق زده رفت کنار خاله نشست و گفت: –من با گروه خاله اینا، سعیده تو برو با ماما اینا...اینجا بیشتر خوش می گذره... حدود یک ساعتی بازی کردیم که همه اش به خنده گذشت.بعد از آن خاله برایمان کلی از خاطرات بچگی‌اش با مامان تعریف کرد. حرفهای خاله که تمام شد، سعیده سرش را روی شانه ی مامان گذاشت و گفت: –خاله برامون شعر می خونی؟ مامان بوسه ای روی موهای سعیده زدو گفت: از هر کی می خوای بخونم برو کتابش رو بیار، تو کتابخونس خاله. سعیده رفت و با دیوان شهریار برگشت و مامان کتاب را باز کردو نگاه عمیقی به صفحه ی کتاب انداخت، بعد نفسش را بیرون دادوشروع کرد به خوندن کرد. شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم همه به کاری و من دست شسته از همه کاری همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم. مامان با لبخند نگاهی به جمع انداخت، همه تو حال و هوای خودشان بودند. کتاب را بست و بلند شدوگفت: – بچه ها برم براتون میوه بیارم. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 آقا یوسفم از خواب بلند شدو گفت:چایی داریم؟ مامان از آشپز خونه گفت:الان دم می کنم. آرش🙍🏻‍♂ فردای تعطیلات بست، نشسته بودم داخل محوطه ی دانشگاه وچشمم به در بودتا راحیل را ببینم، نیامد.باهم کلاس نداشتیم، ولی مدام چشم می چرخاندم شاید...شاید... دوستش سوگند آمده بود، دلم می خواست سراغش را ازاو بگیرم ولی غرورم اجازه نمی داد. با فکر این که شایدبا خودش گفته امروز دانشگاه خبری نیست نیامده، خودم را آرام کردم. به هر سختی بود آن روز را گذراندم. فردایش می خواستم پیام بدهم که اگر دوباره نمی آید من هم نروم، ولی با خودم گفتم، شاید بهتره که صبر داشته باشم، همون چیزی که خودش خواست. امروز با هم کلاس داشتیم، روی صندلی نشستم و چشم به در دوختم. انتظارهم از دست من خسته شده بود این روز ها حرف به حرفش را با تمام سلولهای بدنم هزاران بار هجی می کردم و وقتی تمام میشدبا صبوری دوباره از نو شروع می کردم. گاهی سعیدچیزی می پرسید یا حرفی میزد ومن سعی می کردم کوتاهترین جواب را برایش انتخاب کنم. شاید حتی یک لحظه هم نمی خواستم حواسم از انتظار پرت شود. با وارد شدن استاد، همه از جابلند شدیم. باخودم گفتم پس یعنی امروزهم نمی آید... آنقدر دلم برایش تنگ شده بودو فکرم پُر از راحیل بود که اصلا نمی فهمیدم استاد چه می گوید...هوای کلاس بدون راحیل انگار اکسیژن نداشت. سعید پرسید:چته آرش؟ تو این دنیا نیستیا. جوابش را ندادم. او هم شروع کرد به سربه سر گذاشتنم. درآن لحظه انتظاروشوخی چه خصومتی باهم داشتند نمی دانم فقط می دانم دیگر تحمل هیچ کدام را نداشتم. رو به سعید گفتم: –دوباره تو بچه بازیت گل کرد؟ معترضانه گفت: –خیلی خوب بابابزرگ کلاس... به خاطر فقط سه سال اختلاف سنی که من بابا بزرگ بودم. البته خودش هم سه سال پشت کنکور مانده بود. عرفان که ردیف پشت ما نشسته بود کله اش را از بین ما رد کردو رو به سعیدگفت: –مگه چند سالشه بهش میگی بابا بزرگ؟ لبخندی زدم وآرام گفتم: –بیست و هفت سال ناقابل. عرفان چشم هایش گردشدو گفت: –واقعا؟ پس تا حالا کجا بودی؟ لبخندزدم.تو لباسام...وقتی نگاه منتظرش را دیدم ادامه دادم: –جونم برات بگه پسرم، من کلا نمی خواستم وارد دانشگاه بشم، به نظرم بدون دانشگاه رفتنم میشه کارکردو پیشرفت کرد. ولی بعد از چند سال متوجه شدم، جامعه ما مدرک گراست، باید یه مدرکی داشته باشی هر چند که کارت هیچ ربطی به مدرکی که گرفتی نداشته باشه. عرفان خنده بی‌صدایی کردو گفت: – پس عقل کل هم هستی بابا بزرگ. با اشاره به سعید گفتم: –خودشم همچین کم بابا بزرگ نیستا...سه سال پشت کنکور بوده...دوباره چشم های عرفان گرد شدو گفت: پس چرا اصلا بهتون نمیاد، چیکار می کنید پوستتونو می کشید؟ هرسه خندیدیم. استاد که مطلبی را برای یکی از دانشجوها توضیح می داد نگاهی به ما انداخت وگفت: آقای سمیعی اونجا خبریه؟ ــ سرم را پایین انداختم و گفتم:نه استاد. خدارو شکر از این استاد گیرا نیست. بیست دقیقه ای از کلاس گذشته بودومن امیدوارانه منتظر راحیل بودم. دیگر نمی توانستم در کلاس بمانم، جای خالی اش اذیتم می کرد.از استاداجازه گرفتم وبیرون آمدم. روی پله های خروجی سالن نشستم و به در چشم دوختم. چند دقیقه ای  نشسته بودم که  راحیل از در وارد شد... باورم نمیشد، خیره به او از جایم بلند شدم. لبهایم به لبخند کش آمد.با عجله می آمد وقتی از دور من را دید که بی حرکت  نگاهش می کنم، سرعتش را کم کردو آرام به طرفم آمد من هم به پیشوازش رفتم و سلام کردم. از ذوق دیدنش انگار رفتارم دست خودم نبود. سرش را پایین انداخت و جواب سلامم را داد. همانطور که سعی می کرد چادرش راکه باد به بازی گرفته بود مهار کند پرسید: – استاد نیومده؟ چرا آمده، منم تا چند دقیقه پیش کلاس بودم. آمدم بیرون ببینم شما میایید یا نه؟ بعد نگاهی به پایش انداختم و پرسیدم: –راستی پاتون بهتره؟ من اون روز اونقدر ذوق زده شدم یادم رفت بپرسم. با تعجب نگاهم کردوگفت: ممنونم، خوبه. بعد انگار از حرفم خجالت کشیده باشه موضوع را عوض کردو گفت: فکر می کنید استاد اجازه بده برم کلاس؟ ــ شما اولین بارتونه دیر می کنید، دلشم بخواد دانشجوی به این منظمی. از حرفم خجالت کشید و زیر لبی گفت: –با اجازه. بعداز کنارم رد شد. آن لحظه فقط دلم می خواست تماشایش کنم. همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم. احساس می کردم زندگی بهم برگشته، انرژی گرفته بودم. همیشه با دخترا خیلی راحت بودم، با هم بیرون می رفتیم در حد رستوران و گردش رفتن، ولی هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بودم. از وقتی راحیل اغمده بود، موقع برخورد با آنها استرس و عذاب وجدان می گرفتم، مدام چهره ی راحیل جلوی چشم هایم می آمد. دیگر حتی دلم نمی خواست بادخترها دست بدهم ولی خب دست ندادن را هم اُفت کلاس می دانستم، شاید یک جورهایی عادت کرده بودم..
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 یک هفته ای از تعطیلات گذشته بود و من منتظر بودم راحیل خبر بدهد، ولی او اصلا عین خیالش نبود. آخر خودم پیام دادم وگله آمیز خواستم که با هم صحبت کنیم. بعد از یک ساعت جواب داد: –باشه فردا بعد از کلاس همون بوستان پشت دانشگاه. وقتی ساعتش را تعیین کرد، دیدم من آن ساعت کلاس دارم... ولی چیزی نگفتم. از این که خیلی زود قرار گذاشت و حرف دیگری نزد تعجب کردم... ترسیدم بگویم کلاس دارم دوباره ملاقاتمان عقب بیفتد. آخر شب دوباره پیام داد: – من شاید کمی دیرتر بیام چون توی کتابخونه چند دقیقه ای کار دارم. شما اون ساعت کلاس ندارید که؟ نوشتم: –چرا کلاس دارم ولی نمیرم، مهم نیست. – پس شما کلاستون رو برید، هروقت تموم شد بهم پیام بدید، من میام. – آخه اونجوری نمیشه که، شما کجا میرید... –کتابخونه...نگران نباشید من بلدم چطور از وقتم استفاده کنم. آن شب چشم هایم به هیچ صراطی مستقیم نبودند از خواب گریزان بودندو کتاب خواندن هم نتوانست خسته شان کند تا بالاخره دم دمای صبح بود که تسلیم خواب شدند. صبح وقتی چشم هایم را باز کردم و یادم افتاد، امروز با راحیل قرار دارم، مثل فنر از تخت پایین پریدم و آماده شدم. آنقدر خوشحالی‌ام به چشم می آمد که مامان گفت: –چیه؟ کبکت خروس می خونه؟ دستش را بوسیدم و گفتم: – مامان برام دعا کن، امروز روز خیلی مهمیه برای من. با تعجب پرسید: –چطور؟ جایی میخوای استخدام بشی؟ لبخندی زدم و گفتم: – خیلی مهمتر از این حرفها...کلمه ی خیلی را کشیده گفتم. مرموز نگاهم کردو گفت: – قضیه چیه؟ همانطور که کفشهایم را می پوشیدم گفتم: –شما دعا کن جوابش مثبت باشه، آمدم همه چیزرو براتون تعریف می کنم. مامان با تعجب نگاهم کردو گفت: –بدون صبحونه؟ ــ دانشگاه یه چیزی می خورم. آن روز زیاد حواسم به کلاسهایم نبود، مدام در ذهنم آماده می کردم که چه چیزهایی بگویم که راحیل خوشش بیایدو یک وقت حرفی نزنم که پشیمان شود. بالاخره کلاسم تمام شدو پیام دادم. جواب داد: –  شما تشریف ببرید منم میام. چند دقیقه ای منتظر روی نیمکت نشستم که آمد. از جایم بلند شدم و منتظر ایستادم تا برسد. آنقدر ماتش شده بودم که وقتی سلام کرد تازه به خودم آمدم و جوابش را دادم. منتظر ماندم تا بنشیند، بعد من هم نشستم. بعد از چند ثانیه سکوت، وقتی نگاهش کردم دیدم زل زده به یکی از پاهایم که ناخودآگاه تند تند تکانش می دادم. پایم را از حرکت دادن انداختم. نگاهی به صورتم انداخت و گفت: – خوبید؟ لبخندی زدم و گفتم: – مگه میشه در کنار شما بد باشم. سرش را پایین انداخت و گفت: – استرس دارید؟ ــ استرس واسه یه دقیقس... ــ چرا؟ ــ از این که خودش را بیخیال نشان می داد حرصم گرفته بود، گفتم: –می دونید انتظار یعنی چی؟ –منظورتون چیه؟ ــ هیچی، فقط انتظار خیلی سخته، بعد اشاره ای به پایم کردم و گفتم: – آدم این شکلی میشه. ــ معذرت می خوام، من قصد اذیت کردن شما رو نداشتم. باید فکر می کردم. باید مشورت می کردم. به خاطر عذر خواهی اش شرمنده شدم ادامه داد –چند جلسه هم مشاوره رفتم. با چشم های گرد شده گفتم: –مشاوره؟ وقتی سکوتش را دیدم پرسیدم: –حالا به چه نتیجه ای رسیدید؟ ــ راستش چیزهایی که گفتند باب دل شما نیست. با شنیدن حرفی که زد قلبم ریخت، چشم هایم را  به چشم هایش دوختم، جرأتم را از دست دادم. می خواستم بپرسم نظر خودش چیست، ولی نتوانستم. عرقی را که روی پیشانیم نشسته بود را پاک کردم و سرم را بین دستهایم گرفتم. خم شدو به صورتم نگاه کردو گفت: – حالتون خوبه؟ سکوت کردم. با ناراحتی گفت: –نمی خوام اینجوری ببینمتون. وقتی ناراحت میشید، قلبم می گیره. ــ  از حرفش قلبم ضربان گرفت، سرم را بلند کردم وچشم هایش را غافلگیر کردم وگفتم: –وقتی اینجوری باهام حرف می زنید مگه میشه بد باشم. از این بهتر نمیشم، بعد لب زدم، با تو توی جهنمم خوبم،چ راحیل، تو فقط با من باش....برای اولین بار دیدم که نگاهش را ندزدید. هاله ی اشک  در چشم هایش به رقص درآمد و برای سرازیرنشدنشان به نیمکت تکیه داد و سرش را بالا گرفت. برگشتم طرفش و با التماس گفتم: –اونا مگه چی گفتن؟ ــ خب وقتی من معیارام رو گفتم، گفتن به هم نمی خوریم. ــ مگه چی بود معیاراتون؟ اگه مسائل مالیه که من هر چی بخواهید... ــ نذاشت حرفم را تمام کنم گفت: – نه موضوع... دوباره من حرفش رو بریدم و گفتم: – مسائل مذهبی رو هم گفتم که هر چی شما بگید من... دوباره حرفم رو بریدو گفت: –آخه این مسائل با گفتن من نیست شما باید خودتون اعتقاد داشته باشید. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: – شما چرا فکر می کنید من آدم بی اعتقادی هستم؟ ــ نه، منظورم این نیست بی اعتقادید، خب یه مسائلی هست که... ــ راحیل نگو اینجوری، برای من هیچ مسئله ای نیست که حل نشه... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
⁶پارت تقدیم نگاهتون🌷
- بیخیال همۀ دلهره ها ! - چهرۀ حیدری ات مایۀ آرامش ِماست😍❤️ " @Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
ای اسرائیل! نسلی را تهدید کردید که هدفش فتح قدس و مقصدش شهادت است😎 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
..همیشه‌میگفت : زیباترین‌شهادت‌رو‌می‌خوام! یه‌بارپرسیدم: شهادت‌خودش‌زیباست‌زیباترین‌ شهادت‌چطوریه؟! گفت‌:زیباترین‌شهادت‌اینه‌که‌ جنازه‌ای‌هم‌ازانسان‌باقی‌نمونه:)!! .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو ک میدونی خونه دلم😓
بغلم کن حسین😔💔
نزار تنها بمونه دلم
بغلم کن حسین…
یه کنج از حرم بهم جا بده 😔
دلم تنگته خدا شاهده..
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
هفته ی دیگه این موقع؛
کیا هیئتن؟ کیا کرب و بلا؟
کیا اسم تو رو میزنن صدا…؟
کیا مشهدن؛ کیا تو کاظمین؟
کیا مهمونن. تو بین الحرمین؟
گریه میکنم که مادرت ببینه…
ٻسمـِ‌ࢪَبِ‌النّۅرِو‌الذی‌خَلق‌اڶمَہـد؎.... .قبل.از.خواب 😴 ‼ ✅حضرت‌رسول‌اڪرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از ‌خواب↯ ¹قرآن‌را‌ختمـ ڪنید «³بار‌سورھ‌توحید» ²پبامبران‌را‌شفیع‌خود‌گࢪدانید «¹بار=اللھم‌صل‌علۍ‌محمد‌وآل‌محمد‌ و‌عجل‌فرجھم،اللھم‌صل‌علۍ‌جمیع‌ الـانبیاء‌و‌المرسلین» ³مومنین‌‌را‌از‌خود‌راضۍ‌ڪنید «¹‌بار=اللھم‌اغفر‌للمومنین‌و‌المومنات» ⁴یڪ‌حج‌و‌یڪ‌عمرھ‌بہ‌جا‌آورید «¹‌بار=سبحان‌اللہ‌والحمدللہ‌ولـا‌الہ‌الـاالله‌ والله‌اڪبر» ⁵اقامہ‌هزار‌رڪعت‌نماز «³‌بار=یَفْعَل‌ُالله‌ُما‌یَشاء‌ُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُم‌ُ ما‌یُرید‌ُبِعِزَّتِہِ» آیا‌حیف‌نیست‌هرشب‌بہ‌این‌سادگۍ‌از‌چنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:" ⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـِسمِ‌رَبِ‌خـورشید💛🌤!‌‌‌シ سَلآم‌وعَرضِ‌اِرآدَات👀🖐🏼!•• •🌻🌙•