چَشمهاییکشھید
حَتۍازپشـتِقابِشیشِهای؛
خیرهخیرهدنبالِتوست
کهبهگناهآلودهنشوی..
بهچَشمهایشانقسم،
تورامۍبینند...
#شهید_حسین_معزغلامی
12.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دُنـیـٰارو بـیـخـیـٰال. . .
#دنیایعنیحسین 🫀
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهل_و_ششم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود
که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد
:»من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به همسرتون
دارید...همین!« باورم نمیشد با این همه نجابت بخواهد به
حریم من و سعد وارد شود که پیشانی ام از شرم نم زد و
او بی توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :»میترسیدم
هنوز دوسش داشته باشید!« احساس ته نشین شده در
صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان میکردم
هوایی ام شده اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر
پیدا باشد. انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید
فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت
:»صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت
دیشب بچه ها خروجی داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.« با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت و
من سخت تر صدایش را میشنیدم که دیگر زبانش به
سختی تکان میخورد :»من رفتم دیدمش، اما مطمئن
نیستم!« گیج نگاهش مانده و نمی فهمیدم چه میگوید
که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید،
رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد
:»باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش
دارید، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!«
همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند
لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش
لرزید :»خودشه؟« چشمانم سیاهی میرفت و در همین
سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود،
قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهل_و_هفتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده
و چشمان روشنش که خیره به نقطه ای ناپیدا مانده بود و
قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از
سفیدی صورتم پیدا بود جریان خون در رگ هایم بند آمده
که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم
برسد. عشق قدیمی و زندان بان وحشی ام را سر بریده و
برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لبهایم می-
خندید و از چشمان وحشت زده ام اشک می پاشید. مادرش
برایم آب آورده و از لبهای لرزانم قطره ای آب رد نمیشد
که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی
از عشق و بیزاری پَرپَر میزدم. در آغوش مادرش تمام
تنم از ترس میلرزید و تهدید بسمه یادم آمده بود که با
بیتابی ضجه زدم :»دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!« و نه به
هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان هایم از ترس به
هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :»کی بهتون اینو
گفت؟« سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک هایم خیس
شده و میان گریه معصومانه شهادت دادم :»دیشب من
نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده
سعد رو میکشه و میاد سراغم!« هنوز کلامم به آخر
نرسیده، خون غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید
بی شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد
و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند. مادرش
سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم و مصطفی
آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد
:»بچه ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو حرم بودید!
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
ִֶָ ࣪یِڪپَنجـِرهِفـولآد،دِلَـمتَنـگتـوستآقـٰا . . ៹
اےڪـٰاشز ِزُوّارِخرـاسـٰانِتـوبـودم࣫͝ـ . .❤️🩹"
#امام_رضا
آقا جان ما درفراقکربلا
دلتنگکه نه دلمرگ شدهایم . . . ❤️🩹 !
.
بُزرگۍجَھـٰانرابیخیال . .
مَنآنچَندوَجبڪنجِ
بینالحَرمینتراخواهانَم :))👨🏻🦯!
.