eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
..‌👀✋🏻•• «یـٰا‌حَۍُ‌یـٰا‌قَیـُوم'🖤🗞'» ‹اۍ‌زِندِه‌وَ‌پـٰایَـنده..'📓🔗'› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چاهزاده گوگوریو وارد میشود 🥷 پ.ن : جوری که سلطنت طلبا از پهلوی تعریف میکنن😂
اینکه صهیونیست ها انقدر دلباخته‌ی خاندان پهلوی هستن چیز عجیبی نیست این بزرگواران از همون اولشم برای گوساله ارزش خاصی قائل بودن :)🤌🏻
دلم روضه ای در گوشه ای دِنج میخواهد ...🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه عالم بدانند.. که خط قرمز ما... امام خامنه ای است😎✌🏻
🌸اگر روزی دلم گرفت یادم باشد که قاصدکی در راه است که فرشته ها برایم دعا می کنند که ستاره ها شب رابرایم روشن خواهند کرد 🌸اگر روزی دلم‌گرفت یادم باشد خدایم همین نزدیکیهاست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طبیعیه کسی که آرمان انقلابش "توی کوچه رقصیدن" بود اصلا توانایی تصور و درک آرمان بزرگ فلسطین رو نداشته باشه.
📸 دانستنی‌هایی از مخارج نظامی رژیم صهیونیستی
یه دنیا به عشق علی عاشقن ..! " تو دنیایِ علی عشق فاطمه ست "💔
_همینقدر تباه
میگفت: ‏یہ‌وقتایـی . ‌. جورے‌بقیه‌رو‌‌ببخشید، ڪه‌با‌‌خودشون‌‌بگن‌‌اگہ‌این‌‌بنده‌ے‌خداست ؛ پس‌‌خودِ‌‌خدا‌‌چہ‌جوریہ..؟😍🥺 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ای‌پرچمت،ماراکفن 🇮🇷🇮🇷
دوستان‌‌این‌‌روزهاتوجه‌داشته‌‌باشیدکه کریسمس،واسه‌باکلاسا نیست؛ واسه‌-مسیحی‌‌ها-هست . .🚶🏻‍♂ بله؛ فقط‌‌خواستم‌یادآوری‌‌کرده‌باشم👀🥤
-تباه‌التباهین‌-یعنی‌اینکه تو‌ادعای‌مذهب‌بکنی ؛ ولی‌کارات‌شیطان‌پسند‌باشه .
ما دیه تا چند وقت تب ادمینی نمیریم هرکی می خواد همین الان بیاد
هروقت‌کسی‌ناراحت‌تون‌کرد‌به‌ساعت نگاه‌کنید،ببینیدساعت‌چنده؟!🕒 به‌فرض‌مثال‌اگرساعت۳بودیانزدیک‌این عدد،بگیدیاامام‌حسین'علیه‌السلام'به‌خاطر شمامی‌بخشم...🤍 ایده‌ی‌قشنگی‌بود✨🤍 می‌شه‌برا‌هرچیزی‌استفاده‌اش‌کرد! مثلاًهروقت‌خواستیم‌گناه‌کنیم نگاه‌به‌ساعت‌کنیم‌وبه‌معصوم‌پناه‌ببریم.. یامثلاًهروقت‌دلمون‌گرفت به‌ساعت‌نگاه‌کنیم‌وباهاشون‌دردودل‌کنیم.. مثلاً‌هروقت.... می‌شه‌این‌جوری‌هم،‌همیشه‌ به‌یاد باشیم..🌱
خواهـرم! بلاخـره‌یہ‌روزمجبـورۍباحجـٰاب‌بشۍ! وازسرتـاناخـن‌‌وپـٰات‌رومۍپوشونَن امـٰادیگہ‌دیرشـده! این‌آخـرین‌حجـٰابت‌خـواهدبـود! پس‌محجـوب‌بـٰاش‌و نـزاراولیـن‌حجـٰابت‌،‌ڪفنت‌بـٰاشہ..
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ همه خندیدند. شهاب سرش و پایین انداخت. ـــ وقتی مادرش موضوع و با من در میون گذاشت؛ و گفت شهاب دختری رو برای ازدواج انتخاب کرده، اینقدر تعجب کردم... آخه میدونید؛ هر موقع در مورد ازدواج باش صحبت می کردیم، اخم و تخم می کرد. ولی الان... موضوع فرق کرده... شهاب، با خجالت سرش وپایین انداخت. ـــ الان هم اگه اجازه بدید، برند حرف های خودشون رو بزنند. احمد آقا لبخندی زد. ـــ اختیار دارید. مهیا جان بابا، آقا شهاب رو راهنمایی کن. مهیا، چشمی زیر لب گفت و از جاش بلند شد. شهاب، با اجازه ای گفت و به طرف مهیا رفت. مهیا در اتاقش و باز کرد. ـــ بفرمایید... شهاب، وارد اتاق شد. مهیا بعد از اون وارد شد مهیا، روی تخت نشست. شهاب صندلی میز تحریر مهیا رو برداشت و روبه روی تخت گذاشت و روی اون نشست. به اتاق مهیا نگاه می کرد، که نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت موند. مهیا که سکوت شهاب و دید سرش و بالا آورد که با دیدن نگاه خیره شهاب رد نگاهش و گرفت. لبخندی به عکس شهید همت زد. ــــ این چفیه ایه که من بهتون دادم؟! ـــ بله... دوباره سکوت بین اونا حکم فرما شد. شهاب سرفه ای کرد. ــــ من اول شروع کنم یا شما؟! مهیا آروم گفت: ـــ شما بفرمایید. ـــ خب! من شهاب مهدوی، 29سالمه، پاسدارم! این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید. دیگه لازم به توضیح نیست. نفس عمیقی کشید. ـــ واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما... سرش و با خجالت پایین انداخت. ــــ مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم. واقعیتش من انتظار زیادی ندارم، فقط می خوام همسرم همیشه در همه حال، کنارم باشه؛ تکیه گاهم باشه؛ چیزی از من پنهون نکنه؛ منو محرم اسرارش بدونه... و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم، همیشه در مورد این موضوع، من رو درک کنند. ــــ شما صحبتی ندارید؟! مهیا سرش و پایین انداخت. ـــ من فقط می خواستم یه سوال بپرسم... ـــ بفرمایید؟! ـــ شما می خواید برید سوریه؟! شهاب سرش و بالا آورد. ــــ نخیر نمیرم، سعادت نداریم. احساس آرامشی به مهیا دست داد. سرش و پایین انداخت. ــــ مهیا خانم جوابتون... مهیا استرس گرفت. احساس سرما می کرد. دستاش می لرزید. ــــ سکوتتون علامت رضایته؟! مهیا سرش و پایین انداخت و بله ای گفت. شهاب خنده ای کرد و خداروشکری گفت. آیا وکیلم: ــــ با اجازه بزرگترها، بله! نفس آرومی کشید. صدای صلوات تو محضر پیچید. احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد. اینبار نوبت شهاب بود. شهاب همان بار اول، بله رو گفت. دوباره صدای صلوات تو محضر پیچید. دفتر بزرگی مقابلشون قرار گرفت. مهیا شروع کرد به امضا کردن... گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک اونا بهش ثابت می کردند، که شهاب الان مرد زندگیشه . بعد از امضا های شهاب، همه برای تبریک جلو اومدند و کادو های خودشون و دادند. تو جمع همه خوشحال بودند؛ شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. تو اون جمع فقط نگاهای نرجس و خانواده اش دوستانه نبود... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. مهیا سرش و پایین انداخت، الان حرف مادرش و درک می کرد؛ که با خوندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می ده که... شهاب دست مهیا رو فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد. ـــ ممنونم، مهیا خانوم... هوای گرم، کلافه اش کرده بود. صدای تلفنش بلند شد. کیفش و باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالاخره پیداش کرد، با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت. ــ الو شهاب... ــ سلام خانمی... ــ سلام عزیزم خوبی؟! ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟! ــ نزدیک خونمونم. ــ دانشگاه بودی؟! مهیا اخمی کرد. ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه! شهاب خندید. ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میاوردمت... فقط امروز نتونستم. ــ نظرت چیه؟ الانم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم. شهاب جدی گفت: ــ مهیا! مهیابه خونه رسید، موبایل و بین سروشونه اش نگه داشت و کلید و ازکیفش درآورد. ــ باشه نزنم... شوخی کردم! ــ استغفرا...! مهیا گفت ــ خوبه، همیشه استغفار بگو! شهاب بلند خندید. مهیا از پله ها بالا رفت. کسی خونه نبود، در رو باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت. ــ شهاب اداره ای؟! ــ آره! مهیا مغنعه اش و از سرش کشید. ــ آخیش چقدر گرم بود. ــ چی شد؟! ـ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم. شهاب دوباره جدی شد. ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی! مهیابه پنجره نگاهی انداخت. ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!! ــ مهیا پرده رو بکش... مهیا غرزنان پرده رو کشید. ــ بفرما کشیدمش. ــ مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند. ــ باشه. ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون! مهیا فکری به سرش زد. ــ شرمنده نمیتونم بیام شهاب ناراحت گفت: ــ چرا؟! ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره! مهیا می خواست شهاب و اذیت کنه. ولی نمی دونست نمیشه پاسدار مملکت و به این سادگی گول بزنه. شهاب سعی کرد نخنده و جدی صحبت کند: ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم. مهیا عصبانی داد زد. ــ شهاب!! شهاب بلند زد زیر خنده: ــ باشه! آروم باش خانومی... مهیا هم خنده اش گرفته بود. ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟! ــ نه سلامتی آقا! ــ یا علی(ع)... ــ علی یارت... تلفن و روی تخت انداخت. کتاب هاش و تو قفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید... شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نام کنه. با اینکه براش سخت بود، اما نمی تونست، اخم های شهاب و تحمل کنه. صدای اذان، تو اتاقش پیچید. لبخندی زد. به طرف سرویس بهداشتی رفت؛ وضو گرفت؛ به اتاق برگشت ؛ سجاده رو پهن کرد و شروع به نماز خواندن کرد. مهلا خانم وار خانه شد. ــ مهیا مادر... جوابی نشنید، به سمت اتاق مهیا رفت. در و باز کرد، با دیدن مهیا روی سجاده، لبخندی زد و در و بست..... ــ مهیا کجایی؟! شهاب دم در منتظره! ــ اومدم مامان... مهیا کفش هاش و پا کرد. سبد و برداشت، بعد از خداحافظی، از پله ها تند تند پایین اومد. در و بـاز کرد. شهاب به ماشینش تکیه داده بود. مهیا به سمتش رفت. ــ سلام خانومی! به طرفش اومد و سبد رو ، از دست مهیا گرفت و تو صندوق گذاشت. مهیا لبخندی زد. ــ سلام! ـ بریم که مریم و محسن خیلی وقته منتظرمون هستن. مهیا سوار ماشین شد. شهاب ماشین و روشن کرد و حرکت کردند. مهیا به بیرون نگاهی انداخت. ـــ صبح هوا خیلی گرم بود. ولی الان خداروشکر خنکه! ـــ آره هوا عالیه، چه خبر دانشگاه چطوره؟! ـــ توروخدا اسمش و نیار شهاب! نمیخوام شبم خراب بشه... شهاب خندید. ـــ دختر، تو که خیلی به رشته ت علاقه داشتی پس چی شد؟! ـــ تو از کجا می دونی علاقه داشتم؟! شهاب لبخندی زد و دست مهیا رو گرفت و دنده رو عوض کرد. ـــ اون موقع که پوستر های مراسم رو طراحی کردی اینقدر قشنگ طراحی کردی، که معلوم بود کار کسیه که با عشق و علاقه این طرح هارو زده.. 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝