🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
🖼 #عکس_سریالی
📝 خورشید شب فاطمه بالا آمد
شکل دگر علی و زهرا آمد
مشتاق زیارت حسن بود، حسین
این بود که ششماهه به دنیا آمد
#ولادت_امام_حسین
•~🌿
وقتـۍمیرفـتگلزارشھـدا
تمـومسنگِقبـرهـٰارومیشُست . .
وهمشونوبھآغوشمیڪشید
آخہممڪنبودیڪیشونپسرشباشھ..(:
#شهیدانه🌸'🌿
☑️ صــــرفاً برای عبرت...!
#ولی_دیر_شده_بود
🔻 بعد از واقعه عاشورا، حدود ۳۵ هزار نفر در یاری اهل بیت(ع) کشته شدند، ولی اصلاً ارزش کار آن ۷۲ نفر را نداشت...
۱. گروه اوّل توابیّن بودند؛
🔻 همانهایی که روز عاشورا سکوت کردند، بعد از شهادت همگی قیام کردند؛ تقریباً همه کشته شدند. ۵۰۰۰ نفر...
#ولی_دیر_شده_بود
۲. گروه دوّم مردم مدینه بودند؛
🔻 بعد از عاشورا قیام کردند. همگی کشته شدند؛ حدود ۱۰ هزار نفر. یزید گفت: لشکری که به مدینه حمله کند، سه روز جان و مال و ناموس مردم مدینه برايش حلال است.
#ولی_دیر_شده_بود
۳. گروه سـوّم یاران مختار بودند؛
🔻 بعد از جنگهای فراوان و کشته شدن حدود ۲۲ هزار نفر. گر چه قاتلان امام مظلوم (علیه السلام) را قصاص کردند...
#ولی_دیر_شده_بود
1️⃣ مردمی که در مدینه هنگام خروج امام حسین (علیه السلام) همراهیاش نکردند...
2️⃣ مردمی که هنگام ورود امام حسین (علیه السلام) به کوفه کمکش نکردند...
👈 همه بعدها به کمک امام رفتند...
#ولی_دیر_شده_بود
امام سجاد (علیه السلام) هم استقبال خاصّی از این حرکتها نمیکردند.
« #چون_دیر_شده_بود »
● حدود ۳۵ هزار نفر کشته شدند، امّا دیر شده بود.
💯 خیلی فرق هست بین آن ۷۲ نفری که به موقع به یاری امامشان رفتند...!
⚠️ ما باید مراقب باشیم که از امام خودمان (امام زمان عج) عقب نیفتیم.
الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ، وَالْمُتَاَخِّرُ عَنْهُمْ زاهِقٌ وَاللّازِمُ لَهُمْ لاحِقٌ _ هر که بر ایشان تقدم جوید از دین بیرون رفته و کسى که از ایشان عقب ماند، به نابودى گراید.
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا می گفتیم شهدا شرمندهام ولی با دیدن این فیلم بعید می دانم روز قیامت بتوانیم پاسخ این یک نفر را بدهیم باید این فیلم ها دیده شود تا بدانیم امنیتمان را از کجا بدست آوردیم💚💚💚💚🙏🙏🌹🌹🌹
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
••میدونی
چرا #توبهقیمتداره ؟!
چونوقتۍمیایڪهمیتونینیاۍ...
← مهماینهڪه
هرجاهستۍوفهمیدۍ
داریراهُاشتباهمیرۍ
برگردۍ.
#اناللّهیحبالتوابین
209_56516541686697.mp3
7.16M
خلاصه که دیگه تولدت خیلی مبارک بابای علیاکبر :))🥹 ♥️ 🕊️ 🌱
نوکریِ تو ارثیِ از پدرم مونده برام😍
#میلاد_امام_حسین
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای بهترین رفیق عالم...🤍
[امام حسین من]
ما هیچ تفاهمی باهم نداریم..
شما میگید #زنزندگیآزادی
ولی ما میگیم #زنعفتاحترام
شما منتظر آزاد شدن تتلویید
ولی ما منتظر ظهور امام زمان
شما خودتون رو میکشید
تا نامحرم بهتون نگاه کنه
ولی ما خودمونو میکشیم
تا نامحرم نگاهمون نکنه
و...
خلاصه که ما خیلی باهم فرق داریم..
حالا شما قضاوت کنید
کدوم بهتره...؟
#تلنگرانه
امروز با رفقا رفتیم راهپیمایی ما جلو بودی بعد سخنران خواست بره بالای سکو عباش گیر کرد زیره پاش با سر افتاد
#خاطره۲۲بهمن
سلام عزیزای دلم وقتتون بخیر
بنده حورا خازه فر هستم🌱
از آستان خوزستان🌱
شهرستان کرخه🌱
پیروزی انقلاب اسلامی 22 بهمن ماه و دهه فجر را مبارک باد بر شما🌱
خاطره من این است که کلاس ششم بودم و ۲۲ بهمن فرا رسید و اعلام کردند که راهپیمانی داریم🇮🇷
رهپیمانی ما به سمت شهدای گمنام بوده است،رهپیمانی بسیار شلوغ بود🇮🇷
و کلی شعرهای خوب و مسابقه های خوب در این روز بود🇮🇷
ببخشید اگر خاطره من کوتاه بود☺️✨
#خاطره22بهمن
قلبم ❤️داشت از سینه ام بیرون می آمد. صدای بلند شعار های مردم درگوشم اکو میشد.
مرگ بر آمریکا...
مرگ بر اسرائیل...
تاجایی که چشم کار می کرد آدم بود.
روی بنر ها نوشته شده بود...
الموت الامریکا...
الموت اسرائیل...
عضو بسیج بودم و به بسیجی بودنم افتخار میکردم.
امیدوارم همه حس خوب بسیجی بودن و راهپیمایی در روز ۲۲ بهمن را بچشن.
45سالگرد انقلاب اسلامی بر همه مسلمانان مبارک باد 💐 🎉 🎈 🌹🎊🎊🎉✨✨ 🎈
مهسا رحمتی 👩🎓 هستم
#خاطره۲۲بهمن
سلام
ما پارسال برای راهپیمای ۲۲ بهمن رفته بودیم چون که تو ۲۲ بهمن تولد من هم هست من گل رز خریدم و به تمام مادر شهدا دادم
#خاطره۲۲بهمن
پ.ن: خوش به سعادتتون آفرین برشما😍✨
من فاطمه جعفر پور از آزربایجان غربی خوی 🌱
۲۲بهمن یعنی حماسه یعنی فرار شاه از ایران و امام خمینی وارد ایران میشود و وقتی،که امام آمد مجسمه شاه را میندازن پایین .
خاطره من🌱
سال ۱۴۰۱ ۲۲ بهمن تمام مردم آمده بودند بیرون راهپیمایی و همه شعار های انقلابی میگفتند و آمریکا دیگه نمیتونن هیچ غلتی بکنن.🌱
شاه فراری شده🚴♂
سوار قاری شده🎠
#خاطره۲۲بهمن
⃟⃟ ⃟⃟ ⃟ ⃟🪐⃟ ⃟ ⃟✨
#داستانک
+یه سوال
_بفرماید
+از چی متنفری؟
_از آدمای دورغگو،دو رو
+خب بعدش
_باید بعد هم داشته باشه
+آره
_چطور
+آخه دل منم از این آدما گرفته😔
-تو چرا
+چون به خاطر بعضی از اون ها بابا مهدی رو نگاه نکردم😞یعنی به اونا اهمیت میدادم و دوست شون داشتم
_خب
+اما،امان از دل غافل که اینها هیچ فایدهای نداره بلکه به روح،جسم خودم لطمه میزنه💔
_تو چیکار کردی؟؟
+با شرمندگی رفتم در خونهای بابا مهدی(امام زمان)
_خب چی شد
+ایشون منو ببخشید.
اما من هنوز خودم رو نتونستم ببخشم،شبا کارم گریه بود😭اما بابا مهدی آرومم میکرد
_آخه چطوری؟مگه میشه
+آره چرا نشه!باهاش،میشینم درد و دل میکنم و گله میکنم از خیلی چیزها که نمیتونم به کسی بگم🥹و گریه میکنم اونم همش گوش میکنه و در آخر آرومم میکنه
_خوش به حالت
+چرا
_چون یکی رو داری که هوات رو داشته باشه
+تو هم میتونی داشته باشی🙂
_آخه چطوری
+این چیزهای الکی دنیا رو ول کن بچسب به بابامهدی❤️
_چطوری بهش نزدیک بشم؟؟
+الان بهت میگم. صبح وقتی که پا میشی بگو بابا مهدی سلام خوبی امروز کسی دلت رو شکشته💔😞یه خاطر که خودت دوست داری یا از کسی ناراحتی رو براش تعریف کن البته میتونی کارهاتو هم انجام بدی و درد و دل کنی راستی
_چیشده
+میتونی هر کاری رو که انجام بدی بگی فقط به عشق بابامهدی😍ببین حسش عالی
_وای چه عالی
+آره.تازه کجاشو دیدی میتونی بهشون بگی بابای،باباجونم و. . .صداش کنی😊
_از کی شروع کنم
+از همین الان که اینو خوندی میتونی شروع کنی
_باشه پس یاحق
+یا علی و الله یارت
#تلنگرانه
#امام_زمان
#داستانک
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
آفریدند تورا نام نهادند حسین
تا که جانسوز ترین واژهی دنیا باشی :)
#دلبرِعراقی
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_72
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_محمد میگفت کارم داشتی.
مامان: آره، باورت نمیشه امشب قراره برای حامد بریم خواستگاری.
لبخندی زدم و گفتم:
_مبارکه!
مامان لحظهای مکث کرد و گفت:
-تو ام امشب بیا خونه تا بریم باهم خواستگاری!
_من؟
مامان: آره دیگه!
_نه مامان من نیام بهتره.
مامان: یعنی چی نیای بهتره؟ ناسلامتی مراسم خواستگاری داداشته.
_میدونم مامان ولی خوب نیست همین اول همهگیمون جمع شیم بریم خونهشون، انشاءالله یه دفعه دیگه با محمدرضا میرم دیدنشون البته اگه جواب مثبت رو به حامد بدن.
مامان: میدن من میدونم.
_ببینیم، پس من نمیام.
مامان: من که حرفی ندارم این حامده که پیله کرده!
_اگه حامد چیزی گفت بهش بگو زنگ بزنه به خودم تا باهاش حرف بزنم.
مامان: باشه، ولی واقعا جات امشب خالی میشه!
لبخندی زدم و گفتم:
_میدونم، کاری نداری مامان؟
مامان: نه برو به کارت برس خدانگهدار!
نگاهی به محمد کردم و ظرف های روی میز رو جمع کردم و روی اوپن گذاشتم.
محمد: آماده شو که بریم.
وارد آشپزخونه شدم و گفتم:
_باشه الان میرم لباسم رو عوض میکنم.
محمد به ساعت مچیش نگاهی کرد و گفت:
-یه وقت دیر نشه؟
_نه بابا، تازه زودم هست.
با احساس حالت تهوع دستم رو روی اوپن گذاشتم و اون یکی دستم رو روی دهنم گذاشتم.
محمد: چیشد؟
دستم رو به نشانه چیزی نیست تکون دادم و به سمت دستشویی دویدم.
همه محتویات معدهام رو خالی کردم.
کمی که حالم بهتر دست و صورتم رو شستم که صدای محمد رو شنیدم:
-چیشد؟
_فکر کنم مسموم شدم.
برگشتم که دیدم محمد کنار در دستشویی ایستاده و به من زل زده!
محمد: حالت خوبه؟
_اوهوم!
از دستشویی بیرون رفتم که محمد گفت:
-میخوای زنگ بزنم بگم ما نمیایم؟
نگاهی به محمد کردم و گفتم:
_میخوای مراسم عقد حامد رو نریم؟
محمد شونه هاشو بابا انداخت و گفت:
-نمیدونم، آخه حالت...
حرف محمد رو قطع کردم و گفتم:
_نگران نباش حالم خوبه، برو پایین ماشین رو حاضر کن منم الان میام.
خواستم وارد اتاق بشم که دیدم محمد هنوز همونجا ایستاده!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_73
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_چرا وایستادی؟
محمد: اگه دوباره حالت بد شد چی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_نترس خوبم، برو.
محمد: همینجا منتظرم، وقتی لباست رو عوض کردی باهم میریم پایین!
سرم رو تکون دادم و وارد اتاق شدم.
لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
چادرم رو سرم کردم و پشت سر محمد از خونه بیرون رفتم.
وارد آسانسور شدم، با پایین رفتن آسانسور دوباره حالم بد شد که میله آهنی کنارم رو گرفتم.
محمد دستم رو گرفت تا زمین نیفتم و گفت:
-خوبی؟
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم:
_نمیدونم امروز چم شده!
محمد: میخوای بریم بیمارستان؟
_نه، بهترم، بخوایم بریم بیمارستان به مراسم نمیرسیم.
با باز شدن در اسانسور از آسانسور بیرون رفتم و سوار ماشین محمد شدم.
محمد ماشین رو روشن کرد و به سمت محضر حرکت کرد.
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و نگاهم رو به خیابون دوختم.
بعد از کلی کشمکش امروز شد روز عقد حامد و نازنین!
چقدر دلم میخواست توی کت و شلوار دامادی ببینمش.
نازنین همون شب اول جواب بله رو به حامد داده بود و نیازی به کندن پاشنه در خونهشون نبود.
خونواده نازنین هم از حامد خوششون اومده بود.
با صدای زنگ گوشی محمد به محمد نگاه کردم.
محمد نگاهی به صفحه گوشیش کرد و به تماس جواب داد، گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و گفت:
-سلام فاطمه خانم.
فاطمه: سلام آقا محمدرضا، کجایین؟
محمد: الان تو راهیم چطور؟
فاطمه: هدیه هم پیشتونه؟
محمد: آره اینجاست.
فاطمه: اگه میشه یه لحظه گوشی رو بهش بدین.
محمد گوشی رو بهم داد که گفتم:
_چیکارم داری؟
فاطمه: علیک سلام!
مکثی کردم و گفتم:
_سلام، کارتو بگو.
فاطمه: کجایین شما؟ یه عده آدم رو اینجا الاف خودتون کردین!
_مگه چیشده؟
فاطمه: داداش خانتون میگه الا و بلا تا خواهرم نیاد نمیذارم خطبه عقد خونده بشه، عاقدم میخواد بره.
_خوبه حالا، قربون داداش گلم برم.
فاطمه: دیوونهاید همتون، میگم عاقد میخواد بره!
_بذار بره، برای داداشم یه عاقد دیگه میارم.
فاطمه: زود باشین بیاین، من دیگه حوصله ندارم، پنج دقیقه دیگه اینجا نباشی میذارم میرم.
_باشه داریم میایم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱