فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای بهترین رفیق عالم...🤍
[امام حسین من]
ما هیچ تفاهمی باهم نداریم..
شما میگید #زنزندگیآزادی
ولی ما میگیم #زنعفتاحترام
شما منتظر آزاد شدن تتلویید
ولی ما منتظر ظهور امام زمان
شما خودتون رو میکشید
تا نامحرم بهتون نگاه کنه
ولی ما خودمونو میکشیم
تا نامحرم نگاهمون نکنه
و...
خلاصه که ما خیلی باهم فرق داریم..
حالا شما قضاوت کنید
کدوم بهتره...؟
#تلنگرانه
امروز با رفقا رفتیم راهپیمایی ما جلو بودی بعد سخنران خواست بره بالای سکو عباش گیر کرد زیره پاش با سر افتاد
#خاطره۲۲بهمن
سلام عزیزای دلم وقتتون بخیر
بنده حورا خازه فر هستم🌱
از آستان خوزستان🌱
شهرستان کرخه🌱
پیروزی انقلاب اسلامی 22 بهمن ماه و دهه فجر را مبارک باد بر شما🌱
خاطره من این است که کلاس ششم بودم و ۲۲ بهمن فرا رسید و اعلام کردند که راهپیمانی داریم🇮🇷
رهپیمانی ما به سمت شهدای گمنام بوده است،رهپیمانی بسیار شلوغ بود🇮🇷
و کلی شعرهای خوب و مسابقه های خوب در این روز بود🇮🇷
ببخشید اگر خاطره من کوتاه بود☺️✨
#خاطره22بهمن
قلبم ❤️داشت از سینه ام بیرون می آمد. صدای بلند شعار های مردم درگوشم اکو میشد.
مرگ بر آمریکا...
مرگ بر اسرائیل...
تاجایی که چشم کار می کرد آدم بود.
روی بنر ها نوشته شده بود...
الموت الامریکا...
الموت اسرائیل...
عضو بسیج بودم و به بسیجی بودنم افتخار میکردم.
امیدوارم همه حس خوب بسیجی بودن و راهپیمایی در روز ۲۲ بهمن را بچشن.
45سالگرد انقلاب اسلامی بر همه مسلمانان مبارک باد 💐 🎉 🎈 🌹🎊🎊🎉✨✨ 🎈
مهسا رحمتی 👩🎓 هستم
#خاطره۲۲بهمن
سلام
ما پارسال برای راهپیمای ۲۲ بهمن رفته بودیم چون که تو ۲۲ بهمن تولد من هم هست من گل رز خریدم و به تمام مادر شهدا دادم
#خاطره۲۲بهمن
پ.ن: خوش به سعادتتون آفرین برشما😍✨
من فاطمه جعفر پور از آزربایجان غربی خوی 🌱
۲۲بهمن یعنی حماسه یعنی فرار شاه از ایران و امام خمینی وارد ایران میشود و وقتی،که امام آمد مجسمه شاه را میندازن پایین .
خاطره من🌱
سال ۱۴۰۱ ۲۲ بهمن تمام مردم آمده بودند بیرون راهپیمایی و همه شعار های انقلابی میگفتند و آمریکا دیگه نمیتونن هیچ غلتی بکنن.🌱
شاه فراری شده🚴♂
سوار قاری شده🎠
#خاطره۲۲بهمن
⃟⃟ ⃟⃟ ⃟ ⃟🪐⃟ ⃟ ⃟✨
#داستانک
+یه سوال
_بفرماید
+از چی متنفری؟
_از آدمای دورغگو،دو رو
+خب بعدش
_باید بعد هم داشته باشه
+آره
_چطور
+آخه دل منم از این آدما گرفته😔
-تو چرا
+چون به خاطر بعضی از اون ها بابا مهدی رو نگاه نکردم😞یعنی به اونا اهمیت میدادم و دوست شون داشتم
_خب
+اما،امان از دل غافل که اینها هیچ فایدهای نداره بلکه به روح،جسم خودم لطمه میزنه💔
_تو چیکار کردی؟؟
+با شرمندگی رفتم در خونهای بابا مهدی(امام زمان)
_خب چی شد
+ایشون منو ببخشید.
اما من هنوز خودم رو نتونستم ببخشم،شبا کارم گریه بود😭اما بابا مهدی آرومم میکرد
_آخه چطوری؟مگه میشه
+آره چرا نشه!باهاش،میشینم درد و دل میکنم و گله میکنم از خیلی چیزها که نمیتونم به کسی بگم🥹و گریه میکنم اونم همش گوش میکنه و در آخر آرومم میکنه
_خوش به حالت
+چرا
_چون یکی رو داری که هوات رو داشته باشه
+تو هم میتونی داشته باشی🙂
_آخه چطوری
+این چیزهای الکی دنیا رو ول کن بچسب به بابامهدی❤️
_چطوری بهش نزدیک بشم؟؟
+الان بهت میگم. صبح وقتی که پا میشی بگو بابا مهدی سلام خوبی امروز کسی دلت رو شکشته💔😞یه خاطر که خودت دوست داری یا از کسی ناراحتی رو براش تعریف کن البته میتونی کارهاتو هم انجام بدی و درد و دل کنی راستی
_چیشده
+میتونی هر کاری رو که انجام بدی بگی فقط به عشق بابامهدی😍ببین حسش عالی
_وای چه عالی
+آره.تازه کجاشو دیدی میتونی بهشون بگی بابای،باباجونم و. . .صداش کنی😊
_از کی شروع کنم
+از همین الان که اینو خوندی میتونی شروع کنی
_باشه پس یاحق
+یا علی و الله یارت
#تلنگرانه
#امام_زمان
#داستانک
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
آفریدند تورا نام نهادند حسین
تا که جانسوز ترین واژهی دنیا باشی :)
#دلبرِعراقی
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_72
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_محمد میگفت کارم داشتی.
مامان: آره، باورت نمیشه امشب قراره برای حامد بریم خواستگاری.
لبخندی زدم و گفتم:
_مبارکه!
مامان لحظهای مکث کرد و گفت:
-تو ام امشب بیا خونه تا بریم باهم خواستگاری!
_من؟
مامان: آره دیگه!
_نه مامان من نیام بهتره.
مامان: یعنی چی نیای بهتره؟ ناسلامتی مراسم خواستگاری داداشته.
_میدونم مامان ولی خوب نیست همین اول همهگیمون جمع شیم بریم خونهشون، انشاءالله یه دفعه دیگه با محمدرضا میرم دیدنشون البته اگه جواب مثبت رو به حامد بدن.
مامان: میدن من میدونم.
_ببینیم، پس من نمیام.
مامان: من که حرفی ندارم این حامده که پیله کرده!
_اگه حامد چیزی گفت بهش بگو زنگ بزنه به خودم تا باهاش حرف بزنم.
مامان: باشه، ولی واقعا جات امشب خالی میشه!
لبخندی زدم و گفتم:
_میدونم، کاری نداری مامان؟
مامان: نه برو به کارت برس خدانگهدار!
نگاهی به محمد کردم و ظرف های روی میز رو جمع کردم و روی اوپن گذاشتم.
محمد: آماده شو که بریم.
وارد آشپزخونه شدم و گفتم:
_باشه الان میرم لباسم رو عوض میکنم.
محمد به ساعت مچیش نگاهی کرد و گفت:
-یه وقت دیر نشه؟
_نه بابا، تازه زودم هست.
با احساس حالت تهوع دستم رو روی اوپن گذاشتم و اون یکی دستم رو روی دهنم گذاشتم.
محمد: چیشد؟
دستم رو به نشانه چیزی نیست تکون دادم و به سمت دستشویی دویدم.
همه محتویات معدهام رو خالی کردم.
کمی که حالم بهتر دست و صورتم رو شستم که صدای محمد رو شنیدم:
-چیشد؟
_فکر کنم مسموم شدم.
برگشتم که دیدم محمد کنار در دستشویی ایستاده و به من زل زده!
محمد: حالت خوبه؟
_اوهوم!
از دستشویی بیرون رفتم که محمد گفت:
-میخوای زنگ بزنم بگم ما نمیایم؟
نگاهی به محمد کردم و گفتم:
_میخوای مراسم عقد حامد رو نریم؟
محمد شونه هاشو بابا انداخت و گفت:
-نمیدونم، آخه حالت...
حرف محمد رو قطع کردم و گفتم:
_نگران نباش حالم خوبه، برو پایین ماشین رو حاضر کن منم الان میام.
خواستم وارد اتاق بشم که دیدم محمد هنوز همونجا ایستاده!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_73
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_چرا وایستادی؟
محمد: اگه دوباره حالت بد شد چی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_نترس خوبم، برو.
محمد: همینجا منتظرم، وقتی لباست رو عوض کردی باهم میریم پایین!
سرم رو تکون دادم و وارد اتاق شدم.
لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
چادرم رو سرم کردم و پشت سر محمد از خونه بیرون رفتم.
وارد آسانسور شدم، با پایین رفتن آسانسور دوباره حالم بد شد که میله آهنی کنارم رو گرفتم.
محمد دستم رو گرفت تا زمین نیفتم و گفت:
-خوبی؟
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم:
_نمیدونم امروز چم شده!
محمد: میخوای بریم بیمارستان؟
_نه، بهترم، بخوایم بریم بیمارستان به مراسم نمیرسیم.
با باز شدن در اسانسور از آسانسور بیرون رفتم و سوار ماشین محمد شدم.
محمد ماشین رو روشن کرد و به سمت محضر حرکت کرد.
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و نگاهم رو به خیابون دوختم.
بعد از کلی کشمکش امروز شد روز عقد حامد و نازنین!
چقدر دلم میخواست توی کت و شلوار دامادی ببینمش.
نازنین همون شب اول جواب بله رو به حامد داده بود و نیازی به کندن پاشنه در خونهشون نبود.
خونواده نازنین هم از حامد خوششون اومده بود.
با صدای زنگ گوشی محمد به محمد نگاه کردم.
محمد نگاهی به صفحه گوشیش کرد و به تماس جواب داد، گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و گفت:
-سلام فاطمه خانم.
فاطمه: سلام آقا محمدرضا، کجایین؟
محمد: الان تو راهیم چطور؟
فاطمه: هدیه هم پیشتونه؟
محمد: آره اینجاست.
فاطمه: اگه میشه یه لحظه گوشی رو بهش بدین.
محمد گوشی رو بهم داد که گفتم:
_چیکارم داری؟
فاطمه: علیک سلام!
مکثی کردم و گفتم:
_سلام، کارتو بگو.
فاطمه: کجایین شما؟ یه عده آدم رو اینجا الاف خودتون کردین!
_مگه چیشده؟
فاطمه: داداش خانتون میگه الا و بلا تا خواهرم نیاد نمیذارم خطبه عقد خونده بشه، عاقدم میخواد بره.
_خوبه حالا، قربون داداش گلم برم.
فاطمه: دیوونهاید همتون، میگم عاقد میخواد بره!
_بذار بره، برای داداشم یه عاقد دیگه میارم.
فاطمه: زود باشین بیاین، من دیگه حوصله ندارم، پنج دقیقه دیگه اینجا نباشی میذارم میرم.
_باشه داریم میایم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_74
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با قطع شدن تماس نگاهی به صفحه گوشی کردم و گفتم:
_بیادب خداحافظی نکرد.
محمد لبخندی بهم زد و گفت:
-اگه از دوستیتون خبر نداشتم فکر میکردم باهم دشمنید.
_دوست فقط نازنین، میبینی؟ قشنگ یه خانم با شخصیت با وقار، این چیه آخه؟
محمد: میخوای این حرفاتو بهش بگم؟
_شوخی میکنم، تو چرا کت و شلوارتو نپوشیدی؟
محمد لحظهای مکث کرد و گفت:
-اگه اونو میپوشیدم که همه منو به جای داماد اشتباه میگرفتن.
لبخندی زدم که محمد ادامه داد:
-جدا از شوخی من خوشگلترم یا داداشت حامد؟
خندهای کردم و گفتم:
_چه سوالایی میپرسی؟
محمد: نه جدا؟
بعد از کمی مکث گفتم:
_شما خوشگلتری!
محمد لبخندی زد و چیزی نگفت، وارد کوچه که شدیم بوی اسپند وارد ماشین شد.
یاد روز عقد خودم و محمدرضا افتادم.
محمد ماشین رو متوقف کرد که از ماشین پیاده شدم.
فاطمه از بین جمعیت جلوی در به سمتم دوید و دستام رو گرفت.
فاطمه: معلوم هست کجایی؟ همه از دست تو و داداشت کلافهاند.
با لبخند عمیقی جواب فاطمه رو دادم و از بین جمعیت وارد هال شدم.
مجلس مردونه اینجا نبود و فقط زنها اینجا بودند.
از مردا فقط چند نفر کنار سفره عقد ایستاده بودند.
با ورودم زندایی بلند گفت:
-خواهر دوماد تشریف آوردند.
لبخندی زدم و به سمت نازنین و حامد قدم برداشتم.
دست نازنین رو گرفتم و گفتم:
_خسته که نشدی عزیزم؟
نازنین لبخندی زد و گفت:
-نه، ولی خیلی دیر اومدی.
نگاهی به حامد کردم و گفتم:
_ممنون که منتظرم بودین!
حامد لبخندی زد که کنار ایستادم.
محمد هم وارد هال شد و کنار بابا ایستاد.
عاقد خطبه رو شروع کرد، لبخندی زدم و به نازنین و حامد خیره شدم.
زندایی: عروس رفته گل بچینه!
عاقد: برای بار دوم عرض میکنم...
نگاهی به محمد کردم که داشت با لبخند به حامد نگاه میکرد.
پیراهن سفیدی که پوشیده بود نگاهم رو گرفت.
عاقد: برای بار سوم عرض میکنم، آیا بنده وکیلم؟
نازنین بعد از کمی مکث گفت:
-با اجازه از پدر و مادرم...بله!
خم شدم و بوسهای روی گونه نازنین گذاشتم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_75
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
خم شدم و بوسهاس روی گونه نازنین گذاشتم.
نازنین دستم رو گرفت و با لبخندی جوابم رو داد.
با احساس حالت تهوع دستم رو روی دلم گذاشتم.
فاطمه دستم رو گرفت و گفت:
-چیشد؟!
با صدای ملایمی گفتم:
_نمیدونم، از صبح اینطوریام.
از روی زمین بلند شدم و وارد حیاط شدم.
کنار باغچه نشستم که فاطمه هم دنبالم اومد.
فاطمه جلوم ایستاد، کمی خم شد و گفت:
-دلت درد میکنه؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_نه، حالت تهوع دارم.
فاطمه: حالا گفتم چیشده، حتما مسموم شدی، بیا بریم برات چای نبات درست کنم.
فاطمه خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
_نمیخواد، یکم اینجا بمونم خوب میشم.
فاطمه کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه زد.
کمی که گذشت فاطمه از هال بیرون اومد و به سمتمون قدم برداشت.
نزدیکمون که شد گفت:
-هدیه چت شد؟
_چیزی نیست، چرا اومدی بیرون؟
نازنین: نگرانت بودم.
_برو داخل، ناسلامتی عروسی، باید داخل جمع باشی.
با احساس حالت تهوع از جام بلند شدم و وارد دستشویی شدم.
مثل امروز صبح هر چی تو معدهام بود داخل سنگ روشویی خالی کردم.
فاطمه از داخل حیاط گفت:
-خوبی؟
جوابی ندادم، شیر آب رو باز کردم و کمی به صورتم آب زدم.
با حس کردن دو تا دست روی شونهام برگشتم که با نازنین روبرو شدم.
نازنین: اصلا خوب نیستی، مسموم شدی؟
_نمیدونم، فکر کنم باید برم پیش دکتر!
نازنین: اونکه بله ولی قبلش برو یه جای دیگه!
با تعجب به نازنین نگاه کردم و گفتم:
_کجا؟
نازنین: همینجا وایستا الان میام.
نازنین بدو بدو وارد خونه شد و لحظهای بعد برگشت.
دستم رو بالا گرفت و کارتی توی دستم گذاشت.
نازنین: یکی از دوستام اینجا کار میکنه، بهش میگم که تو میای، حتما خیلی زود برو.!
لبخندی زدم که نازنین وارد خونه شد.
به کارت توی دستم نگاه کردم.
(آزمایشگاه رازی)
کارت رو داخل جیبم گذاشتم و به سمت فاطمه رفتم.
فاطمه: نازنین چی بهت داد؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_76
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_آدرس!
فاطمه: آدرس کجا؟
کارت رو از جیبم در آوردم و به سمت فاطمه گرفتم.
فاطمه کارت رو از دستم گرفت و به نوشته های روش خیره شد.
فاطمه: یعنی...
حرف فاطمه رو قطع کردم و گفتم:
_شاید!
لبخندی زدم و نگاهم رو به کفشهای جلوی در دوختم.
از تاکسی پیاده شدم و وارد آزمایشگاه شدم.
به سمت باجه جواب آزمایش رفتم و روبروی باجه ایستادم.
به خانم پشت میز سلامی کردم و گفتم:
_گفته بودید بیام برای گرفتن جواب آزمایشم!
خانمه: شما خانم؟
_مقدم، هدیه مقدم!
خانمه بین پاکت های روی میز پاکتی برداشت و توی دستش گرفت.
لحظهای به برگه های توی پاکت نگاه کرد، پاکت رو به سمتم گرفت و گفت:
-تبریک میگم، جواب آزمایشتون مثبته!
لبخندی زدم و دستم رو روی میز گذاشتم.
خانمه: خانم؟ حالتون خوبه؟
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و پاکت رو از دستش گرفتم.
آهسته از آزمایشگاه بیرون رفتم و کنار خیابون ایستادم.
شماره محمدرضا رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد:
-سلام جانم؟
_سلام...کجایی؟
محمد: سرکار چطور؟
_کی میای؟
محمد خندهای کرد و گفت:
-یعنی نمیدونی کی میام؟ همون ساعتای چهار و پنج، چیزی شده؟
_نه چیزی نشده، فقط دلم برات تنگ شده بود.
محمد: میخوای شام بریم بیرون؟
به خیابون نگاهی کردم و گفتم:
_نمیدونم!
محمد: پس برای شام چیزی درست نکن.
_باشه اگه تونستی زودتر بیا.
محمد: داری نگرانم میکنی ها، اگه چیزی شده بهم بگو.!
_ن...نه چیزی نشده.
محمد: پس این حرفا چیه؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_گفتم دیگه فقط دلم برات تنگ شده.
محمد: خاطرم جمع؟
لبخندی زدم و گفتم:
_خاطرت جمع!
محمد: میبینمت، خدانگهدار.
_خداحافظ!
تماس رو قطع کردم و از خوشحالی گوشی رو توی دستم فشار دادم.
دستم رو برای تاکسی تکون دادم که تاکسی جلوم متوقف شد.
سوارش شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_هفدهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را
متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند. همین کیسههای آرد و
جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا
با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظهای که داعش به آمرلی
رسیده بود، جوانان برای دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها
وضعیت مردم را سر و سامان میدادند. حاال چشم من به لباس عروسم بود
و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن
جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم
چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند؛ احتماالً او
هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت،
درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود
عشقم در سالمت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید همین
احساس آتشش زده بود که بالخره تماس گرفت. به گمانم حنجرهاش را با
تیغ غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده باال میآمد و صدایش خش
داشت :»کجایی نرجس؟« با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و
زیرلب پاسخ دادم :»خونه.« و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که
بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم
و آهسته زمزمه کرد :»عباس میگه مردم میخوان مقاومت کنن.« به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت
گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای
پای اشکش را شنیدم. شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن
همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی
شنیده میشد، پرسید :»نمیترسی که؟« مگر میشد نترسم وقتی در
محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش
را برایم باز کرد :»داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!« و
حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر
داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل
گذشته مردانه به میدان آمد :»نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که
من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم
داعش رو نابود میکنیم!« احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از
آنکه بپرسم، خبر داد :»آیتاهلل سیستانی حکم جهاد داده؛ امروز امام جمعه
کربال اعالم کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام.
منم فاطمه و بچههاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا
زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!« نمیتوانستم
وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_هجدهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :»فقط باید چند روز مقاومت کنید،
به مدد امیرالمؤمنین کمر داعش رو از پشت میشکنیم!« کالم آخرش
حقیقتاً حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هالل لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که
لحنش گرمتر شد و هوای عاشقی به سرش زد :»فکر میکنی وقتی یه مرد
میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه
شب و روز ندارم نرجس!« و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان
باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد. فرصت همصحبتیمان چندان
طوالنی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و
عشاء به مقام امام حسن میروند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به
حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که
قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. آخرین
بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد
سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی
حیدر نمک میپاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام
اقامه شد در حالی که میدانستیم داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک
ما تنها در پناه امام حسن هستیم. همین بود که بعد از نماز عشاء قرائت
دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم جز صاحب الزمان نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامهای که
به سر داشت لباس رزم پوشیده بود و بالفاصله شروع به سخنرانی کرد :»ما
همیشه خطاب به امام حسین میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از
شما دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما
امروز با اهلبیت هستیم و از حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی
که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت
هست و ما باید از اون دفاع کنیم!« گریه جمعیت بهوضوح شنیده میشد و
او بر فراز منبر برایمان عاشقانه میسرود :»جایی از اینجا به بهشت نزدیک-
تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت بهشت است! ۳011 سال پیش به
خیمه امام حسن حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت
جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!« شور و حال شیعیان
حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد
تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :»داعش با چراغ سبز بعضی
سیاسیون و فرماندهها وارد عراق شد، با خیانت همین خائنین موصل و
تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۳011 دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت
قتل عام کرد! حدود 01 روستای اطراف آمرلی رو اشغال کرده و اآلن پشت
دیوارهای آمرلی رسیده.« اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد
اما ما در پناه امام مجتبی بودیم که قلبمان قرص بود
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
دیشب اومد حسینبنعلی
فردا میاد علیبنحسین
امشب ابالفضل میاد یاعلی بین الحرمین :)🕊🎊
#قمرﷲ
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ