『سردِارانبـےادعــٰا』
قسمت بیست و دوم🌱 «تنها میان داعش» و خبری که دلم را خالی کرد :»فرمانداری اعلام کرده داعش داره میا
قسمت بیست و سوم🌱
«تنها میان داعش»
که
زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه
کرد :»برو زودتر زن و بچه ات رو بیار اینجا!« عباس سرم
را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند
:»دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ
!« و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار
جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت
را گرفت :»ما تو این شهر مقام امام حسن رو داریم؛
جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز
خوندن!« چشمهایش هنوز خیس بود و حاال از نور ایمان
میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد
:»فکر میکنید اون روز امام حسن برای چی در این
محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که
از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شر این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه
هستید!« گریه های زنعمو رنگ امید و ایمان گرفته و
چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از
کرامت کریم اهل بیت بگوید :»در جنگ جمل، امام
حسن پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو
خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به
برکت امام حسن آتش داعش رو خاموش میکنن!«
روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن
به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که
با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من
برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو
صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند
از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه ها گفته بود.
『سردِارانبـےادعــٰا』
•💔🕊• بنویسیددرتاریخما نام یاد حاجقاسم برایمانتمامنشدنیاست(:💔' قهرمان ملی اللهم صل علی محمد و
انتقام حاج قاسم که جای خود!
ما هنوز خیلی انتقام ها را نگرفتیم
ازانتقام فرق شکافته شده مرتضی تا انتقام جگر پاره پاره مجتبی
از انتقام نواب تا اندرزگو تا باکری تا صیاد تا بلباسی تا ابو مهدی
ما حتی هنوز انتقام سیلی ناحق مادر را نگرفته ایم💔
شاید شاید شاید قرار است همه را یکجا بگیریم!
در لشـگرِ²⁷ محمدرسولاللّٰہ 'ص'
برادرے بود کہ عادت داشت
پیشانـیِ شهدآ را ببوسد🍃
وقتے خودش شهید شد
بچہ ها تصمیم گرفتند
بہ تلافےِ آن همہ محـبت
پیشانےِ او را غرق بوسہ کنند
پارچہ را کہ کنار زدند
جنازه ےِ بـی سرِ او
دل همہ شان را آتش زد..💔
|شهیـد محمـد ابراهیـم همـٺ|
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
『سردِارانبـےادعــٰا』
در لشـگرِ²⁷ محمدرسولاللّٰہ 'ص' برادرے بود کہ عادت داشت پیشانـیِ شهدآ را ببوسد🍃 وقتے خودش شهید شد ب
مـا و مجنون همسفر بودیـم در صحرایِ عشق
او بـه منزلگله رسید و مـا هنوز آوارهایم! :)
#امالبنینهایزمانه
شهدا یکبار شهید شدند...
مادران و همسران شهدا هروز....
#تکریممادرانومادرانشهدا🌷
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
قسمت بیست و سوم🌱 «تنها میان داعش» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :»برو زودتر زن
قسمت بیست و چهارم🌱
«تنها میان داعش»
از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه
و همسرش که تلفن خانه شان را جواب نمیدهند و تلفن
همراهشان هم آنتن نمیدهد. عمو نمیخواست بار نگرانی
حیدر را سنگین تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت
آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود.
میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی
نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم
گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم
نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و
تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل
حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن
حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم
و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :»حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم
سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت
بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!« رنگ صورتم را نمیدیدم
اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم
چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید
هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت و
دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک
دیده بود، میبرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه،
دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با
لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد
فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود
تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و
همین خیال، خانه خرابم کرد.
یا رب امان ده تا باز بیند
چشم محبان روی حبیبان
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
سلام مولای من
کندویِ باغِ هستی
بی تو عسل ندارد
بی تو "کتاب عاشق"
ضرب المثل ندارد...
گفتا که "بین خوبان"
مهدیست،یا که یوسف
گفتم که در دو عالم
"مهدی" بدل ندارد..
السلام علیک
یا ابا صالح المهدی(ع)💞
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
عاشق که باشی، فرق نمیکند کجا هستی،
در عرش یا فرش،
هر کجا باشی در پِی یار،
عزم آسمان میکنی به عشق وصال ...
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
حدیث مادری و پسری:
اگر چه دوســت نـدارم بری،
بـرو امّـا قرار بعدۍ ما
عصرِ عاشـورا در کربلا....
گفت:مامان حالا که اجازه دادی برم جبهه، میخوام برم برات راه کربلا رو باز کنم...
اولین باری که رفتم کربلا، همش مجید جلوی چشمم بود...
شهید نوجوان مجید تهرانی
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
یا رب امان ده تا باز بیند چشم محبان روی حبیبان ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انشاالله خیره
[سردار قاآنی در عراق]
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
انشاالله خیره [سردار قاآنی در عراق] ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
حاجی با خبر نخست وزیری نوری المالکی برگرد😥
『سردِارانبـےادعــٰا』
قسمت بیست و چهارم🌱 «تنها میان داعش» از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که
قسمت بیست و پنجم 🌱
«تنها میان داعش»
برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه ام چنگ انداخت و قلبم
را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد. در
شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه های کودکانه یوسف،
گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن
باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که
ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ
میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :»نرجس! حیدر با تو
کار داره.« شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم
را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان
کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته
میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با
نگرانی اعتراض کرد :»چرا گوشیت خاموشه؟« همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :»نمیدونم...« و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین
نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :»فقط تا فردا
صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان
شاءالله فردا برمیگردم.« اما من نمیدانستم تا فردا زنده
باشم که زیر لب تمنا کردم :»فقط زودتر بیا!« و او وحشتم
را به خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که
با نرمی لحنش نوازشم کرد :»امشب رو تحمل کن
عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب
از حالت باخبر بشم!« خاطرش به قدری عزیز بود که از
وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض
قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن
کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد
- باطنتودرايندنیا،
عينظاهرتودرآندنیااست!
- علامہحسنزادهآملی -
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
چهخوبگفتندآسیدمرتضیآوینی،
« سختی دنیـا شیرینی آخرت استــ »
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
آرزو دارم که حکومت اسلامی تشکیل بشود و آن زمان بزرگترین افتخارم این است که رفتگر خیابانهایش باشم.
شهید سید مجتبی #نواب_صفوی
شهادت ۲۷ دی ماه ۱۳۳۴
تیرباران - بدست رژیم پهلوی
رفاقت با شهدا تا قیامت
🕊 یاد شهدا با ذکر صلوات 🕊
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
هرجا سخن از رانت و فساد است
نام روحانی و دولتش میدرخشد!!!
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
قسمت بیست و پنجم 🌱 «تنها میان داعش» برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه ام چنگ اندا
قسمت بیست و ششم🌱
«تنها میان داعش»
هر چند کابوس
تهدید وحشیانه اش لحظه ای راحتم نمیگذاشت. تا سحر،
چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه
خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس
گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی
بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و
خبری از خودش نیست. فعلا میمانَد تا فاطمه را پیدا کند
و با خودش به آمرلی بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر
به جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان
بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد
و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که
سرش فریاد زد :»نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً
خودشون از شهر رفتن!« ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از
پاسخهای عمو میفهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش
که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته
مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله
زد :»میترسم دیگه نتونه برگرده!« وقتی قلب عمو اینطور
میترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی
را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر
تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ
ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لا به لای این
درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم
:»جانم؟« و من نگران همین جانش بودم که بغضم
شکست :»حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟«
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :»شرمندم عزیزم! بدقولی کردم اما باید فاطمه رو پیدا کنم
『سردِارانبـےادعــٰا』
مادرِ شهید؛
مادر تمامِ دنیا و آرزوهایش را..
خلاصه میکند در نگاه حاصل عمرش؛
حالا تو خیال کن ۳۰ سال بی خبری!
از تمام آرزوهایت را..(:❤️
-رفتےوعڪسطُ درقابدݪہاجاماندهاست...
💔
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
دل هایتان را به آن مبدا قدرت متصل کنید..
گمان نکنید ما خودمان چیزی هستیم!
از این وابستگیهایِ دنیایی بیرون بروید..
قطره ها!
خودتان را به دریا برسانید..!
#امام خمینی ره
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
رسانههای اماراتی از حمله پهپادهای ناشناس به فرودگاه ابوظبی خبر میدن
گویا انصارالله تهدیدش رو عملی کرد
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
رسانههای اماراتی از حمله پهپادهای ناشناس به فرودگاه ابوظبی خبر میدن گویا انصارالله تهدیدش رو عملی
یمن فعلا یک سیلی به امارات زده تا به بنزاید بفهماند: «کسی که در خانه شیشهای زندگی میکند؛ نباید به همسایهاش سنگ پرتاب کند»
خصوصا اگر همسایهای شجاع، باتدبیر و نقطهزن داشته باشد #ماشاءالله_انصارالله
هـیــــس . . .!
آرامــ تر ...
بیدار مـی شود ...
شاید دارد خوابـــِ پدر می بیند ...
نازدانه
🌷شهید #سید_رضا_طاهر🌷
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
قسمت بیست و ششم🌱 «تنها میان داعش» هر چند کابوس تهدید وحشیانه اش لحظه ای راحتم نمیگذاشت. تا سحر،
قسمت بیست و هفتم🌱
«تنها میان داعش»
و من صدای
پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم
که با گریه التماسش کردم :»حیدر تو رو خدا برگرد!« فشار
پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود
و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر
زد :»گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش
با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟«
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی ام را شکست که
با بیقراری شکایت کردم :»داعش داره میاد سمت آمرلی!
میترسم تا میای من زنده نباشم!« از سکوت سنگینش
نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب
عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :»اگه من اسیر
داعشیها بشم خودمو میکشم حیدر!« به نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش
را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و
دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :»حیدر تا آمرلی
نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه
ببینمت!« قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و
دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غر ش
وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه
شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این
صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما
ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد. عباس و
عمو با هم از پله های ایوان پایین دویدند و زنعمو روی
ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام
حیدر را تکرار میکردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره باحیدر تماس بگیرد
جوری زندگی کن که
خدا لایکت کنه
نه بنده خدا
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛