آرزو
کوچیکتر که بودم وقتی میپرسیدن:«میخوای وقتی بزرگ شدی چیکاره بشی؟» بدون لحظهای درنگ میگفتم:«معلومه میخوام مامان بشم»
بهم میخندیدن و میگفتن:«میخوای چه شغلی داشته باشی؟»
مجبور بودم کمی فکر کنم آخه مگه مادری شغل نبود؟
انتخاب بعدیم معلمی بود. چون معلمها هم مثل مامانها درس میدادن.
اون وقت میگفتن آفرین معلمی خیلی خوبه!
مگه مامان بودن خوب نبود؟
اون روزها دوستام دلشون میخواست دکتر بشن، مهندس بشن، معمار و نقشه کش ساختمون بشن!
اونها توی بازیهاشون ساختمون سازی میکردن، دکتر میشدن، نقشه میکشیدن و من با عروسکهام تمرین مادر بودن میکردم.
براشون شعر میخوندم، قصه میبافتم، مواظبشون بودم، لباس گرم تنشون میکردم بهشون کارای خوب یاد میدادم.
سالها گذشت. دوستام رفتن دانشگاه و من ازدواج کردم.
هنوز خیلی از دوران نوجوانی فاصله نگرفته بودم که به آرزوم رسیدم و مادر شدم.
دوستام مدرک دانشگاهیشون رو گرفتن و من سومین فرزندم رو به آغوش کشیدم.
اونها بعد قاب گرفتن مدارک دانشگاهی مادر شدن و از اینکه حالا که مادرن نمیتونن آرزوهاشون رو دنبال کنن غصه دارن.
و من در کنار بچههام به موفقیتهای بزرگی رسیدمو آرزوهایی که شاید برای خیلیها محال به نظر برسه دنبال کردم.
حالا من یه مادر موفقم که به آرزوهاش رسیده.
الهی شکرت🤲
#باران