eitaa logo
66 دنبال‌کننده
315 عکس
58 ویدیو
0 فایل
✍️ قلمی سزاوار مدح است که برای هدایت بنویسد، ضلالت را ذلیل کند، نادیدنی‌ها را در سطور، دیدنی کند و در برخورد و اصطکاک با محیط، صریرش به خروش آید. علی فراهانی @M_AliFarahani
مشاهده در ایتا
دانلود
🐿 توی جنگل، سنجاب کوچولویی بود که خیلی دوست داشت جلوی دوستاش، خودش رو زیبا و خاص نشون بده؛ یعنی هر روز صبح، جلوی آینه می‌ایستاد و موهای دمش رو شونه می‌کرد و به چند تا تار موی سرش، فر می‌داد. یک گردنبندی از فندق‌های کوچک و زیبا هم درست کرده بود که هر وقت می‌دوید، از برخورد صدای فندق‌ها، همه حیوون ها متوجه‌اش می‌شدند. 🐿 یک روز صبح با همون سر و وضع همیشگی، از لونه‌اش بیرون اومد. درحالی‌که به ظاهرش می‌نازید، یکدفعه در مقابل مسیرش، یک‌چیز عجیبی دید. اون چیز که بادام بود، به نظرش، جالب اومد. اون رو برداشت و کنار گوشش گرفت و مثل یک فندق، تکان‌تکان داد. احساس کرد خیلی شبیه فندقه. به همین خاطر از بادام، خیلی خوشش اومد. از فردای آن روز اون بادام رو در کنار گردنبند فندقی‌اش، به گردن انداخت. 🐿 چند روز گذشت. یکی از روزها در جنگل به گردویی برخورد کرد؛ ولی نمی‌دونست چیه. گردو رو برداشت و کنار گوشش، مثل فندق، تکان‌تکان داد. سنجاب احساس کرد اون چیز، خیلی شبیه فندقه. به همین خاطر اون رو به خونه آورد و به گردنبند فندقی بادامی‌اش، چسبوند. 🐿 هرچند خیلی گردنبندش سنگین شده بود ولی همچنان دوست داشت خودش رو با اون گردنبند، به همه نشون بده. 🐿 روز دیگر با گردن کج و سرعت کمی که پیدا کرده بود، در مسیر، به یک پسته برخورد کرد. پسته رو مثل فندق تکان‌تکان داد و چون احساس کرد خیلی شبیه فندقه؛ پسته رو برداشت و به گردنبند فندقی بادامی گردویی‌اش، چسپوند. 🐿 سنجاب از طرفی خیلی خوشحال بود که گردنبندی درست کرده که هیچ سنجابی تااون وقت، نداشته و از طرفی خیلی رنجور شده بود؛ چون سرعتش خیلی کم شده بود و گردنش هم زود خسته می‌شد. 🐿 یک روز که گردنبند سنگینش را روی زمین می‌کشوند، ناگهان از لابه‌لای بوته صدایی مرموزی آمد. سنجاب همان‌جا ایستاد و گردنش رو صاف کرد و سرش رو چند باری برای دقیق شنیدن صدا، چرخوند. بوته‌ها تکان بیشتری خوردند و یکدفعه، روباهی بزرگ، بیرون پرید و به سمت سنجاب دوید. 🐿 سنجاب با سرعت زیاد شروع کرد به فرار؛ اما گردنبند سنگینش سرعت او را کم کرده بود. 🐿 روباه کم‌کم به او نزدیکتر شد و سنجاب هم برای فرار از دست روباه، مجبور شد گردنبند قشنگش رو پاره و از گردنش جدا کند. 🐿 تا گردنبند را از گردنش خارج کرد، سرعتش چندین برابر شد و در یک چشم به هم‌زدن، آن‌چنان فرار کرد که روباه درجا، جا موند و نتونست به سنجاب برسه. 🐿 سنجاب بالای درخت رفت و از دور به گردنبند پاره‌اش نگاه کرد. او دیگه از اون گردنبند بدش اومده بود؛ چون نزدیک بود به خاطرش، جونش رو که براش خیلی مهم بود، از دست بده. فانوس https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11