eitaa logo
65 دنبال‌کننده
319 عکس
58 ویدیو
0 فایل
✍️ قلمی سزاوار مدح است که برای هدایت بنویسد، ضلالت را ذلیل کند، نادیدنی‌ها را در سطور، دیدنی کند و در برخورد و اصطکاک با محیط، صریرش به خروش آید. علی فراهانی @M_AliFarahani
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 چیدمان صندلی‌های کلاس به شکل مربع بود. وقتی فضای گفت‌وگو بین دانش‌آموزان کلاس گُر گرفت، از صندلی‌اش بلند شد و بر صندلی که به من نزدیک‌تر بود، نشست. 🌿 بی‌قرار بود. احساس می‌کرد دیدگاه مخالفش در حال غلبه است. یک‌بار رشته کلام دوستش را پاره کرد و گفت: «چرا باید دین برای من تعیین و تکلیف کنه. ما عقل داریم. بابا ما هم می‌فهمیم.» بعد رو کرد به من و ادامه داد: چرا همش میگید فلان حدیث می‌گه، فلان آیه می‌گه... . 🌿چند باری پرسش‌هایش زبانه کشید، ولی نتوانست پاسخی را بسوزاند. زمان کلاس رو به پایان بود. نفس عمیقی در سینه‌اش جمع کرد و با فوتی آن را خارج کرد. با حالتی کلافه‌گونه گفت: «چقدر هوا گرمه.» 🍀 با نگاهی محبت‌آمیز و لبخندی شیرین، نسیمی خوش به سویش فرستادم. نگاهم کرد و خنکی چشمانم، گرمای شکستش را کمی کم کرد. در این لحظه به او گفتم: «آقای وحیدی! من به شما ارادت دارم. شما آدم دوست‌داشتنی هستی.» دوباره لبخندی از مهر نثارش کردم. مشخص بود که درد دارد؛ علائمش خیلی پیچیده نبود. با نگفتن حرف‌هایش تب کرده بود. با خراشیدن به گلوگاه تفکرات دینی، سرفه می‌کرد. بستن ساعت دیجیتالی با صفحه درشت و پهن به دور مچ‌های باریکش، لباس گشاد و تیره به تن نحیف و سبزه‌اش و تارهای مو باکمی موج گوشه صورتش، نشان از طبع بلند او داشت. هرچند ایده‌آل‌هایی برای خودش دوخته بود، ولی گمان می‌کرد با قواره‌اش تناسب ندارد. محبوبیت برای او اصل بود. برای دیده شدن ظاهرش غم نداشت، ولی برای دیده نشدن افکارش درد داشت. البته باید برای دوستی مراقب می‌بودم؛ غلبه صفرایش او را زود به خروش می‌آورد. 🌿 وقت کلاس تمام شد. جلو آمد. با چهره گشاده‌اش، لبخند شیرین من را پس داد. او نمی‌خواست ارادتی که از من به دست آورده بود را از دست بدهد. گفت: استاد، من حرفم اینه که چرا عقل رو کنار می‌گذاریم. چرا گفته یک اندیشمند مثلاً اسرائیلی رو گوش نمی‌کنیم. شاید او هم درست بگه. گفتم: «پیامبر... »، یکباره وسط حرفم گفت: دوباره شروع کردید از حدیث و پیامبر می‌گه و... ؛ گفتم: پیامبر رو به‌عنوان یه اندیشمند قبول داری؟ اندیشمندی که طبق گفته مراجع آماری جهان، محبوب‌ترین شخص در طول تاریخ جهان بوده؟ گفت: خُب، بله. گفتم: او می‌گوید به عدد نفس‌های خلایق در هستی راه به‌سوی خدا وجود داره و این یعنی تو هم راهی هستی به‌سوی خدا. 🌿 چشمانش برق زد. احساس هویت و ارزشمندی کرد. خیال او را راحت کردم؛ مخاطب او طلبه‌ای نبود که بخواهد او را به خاطر افکارش تخریب و به خاطر تندی شبهاتش مغلوب کند. تمام میدان جنگی را که در مواجهه با من تصور کرده بود، تبدیل به وطنش کردم. من طرفدار او شدم؛ چون روحیه ایده‌آل‌گرایی و حس عزت‌نفس او را تائید کردم. 🌿 با خنده‌ای از ذوق گفت: احسنت، منم همینو می‌گم. می‌گم ما آدما ربات نیستیم که هرچی بگن باید انجام بدیم. - پس قبول داری، مقصد خدا است؟ - بله، قطعاً. من خدا رو قبول دارم. - سؤال اصلی اینه، چگونه؟ این راه، چطور ممکنه به خدا منتهی بشه؟ او بعداز مکث کوتاهی گفت: خُب همین عقلی که خودش داده. - این عقل آدرس مقصد رو هم بلده؟ یک‌باره هنگ کرد. مردمک سیاهش پایین آمد و با حرکت چپ و راست، دنبال پاسخی می‌گشت. بعد از مکثی سرش را بالا آورد و با چشمانی از خواهش گفت: «حاج‌آقا!» 🍀 لبخندی پرمهر نثارش کردم و رویم را از صورتش چرخاندم تا بدهکارش کنم. بلند شدم به سمت بیرون کلاس حرکت کردم. دنبالم آمد. فهمیدم قلابم به قلبش گیر کرده است. بین راه پرسش و پاسخی داشتیم تا رسیدیم کنار در خروجی مدرسه. 🌿 به چشمانش نگاه کردم. نخواستم حس بدهکاری در او کهنه شود. این بار لبخندش را با صورت باز و چشمان افتاده و دستان کشیده به سویم، بسیج کرد. با حسی از صمیمیت گفت: حاج‌آقا، من خدا رو دوست دارم، ولی سؤال زیاد دارم. قول می‌دید بهم وقت بدید و با هم صحبت کنیم؟ دستش را فشردم و با چهره‌ای مصمم گفتم: بله، حتماً. من از گفت‌وگوی با شما لذت می‌برم. با خنده‌ای نمکین گفت: «قول دادیدا.» گفتم: «قول دادم.» ادامه دارد... . ✍️علی فراهانی