🌹🕊🌹🕊🌹
همسرم يادت باشد كه بعد از شهادت فرزندانم را با قرآن و اهل بيت آشنا كن. به پسرم ياسر راه شهيد مطهرى را نشان بده و به دخترم آمنه بياموز كه حضرت زينب(ع) چگونه زندگى كرد.
"شهید علیرضا بلباسی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹🕊🌹🕊🌹
طرف با یک موتور گازی آمد جلوی در مسجد. سلام کرد. جوابش را با بیاعتنایی دادم. دستانش روغنی بود و سیاه. خواست موتور را همان جلو ببندد به یک ستون، نگذاشتم.
گفتم: اینجا نمیشه ببندی عمو. با نگرانی ساعتم را نگاه کردم. دوباره خیره شدم به سر کوچه. سه، چهار دقیقه گذشت و باز هم خبری نشد. پیش خودم گفتم:
مردم رو دیگه بیشتر از این نمیشه نگه داشت؛ خوبه برم به مسئول پایگاه بگم تا یک فکری بکنیم. یک دفعه دیدم بلندگوی مسجد روشن شد و جمعیت صلوات فرستادند! مجری گفت: نمازگزاران عزیز در خدمت فرمانده بزرگ جنگ حاج عبدالحسین برونسی هستیم که به خاطر خرابی موتورشان کمی با تأخیر رسیدهاند.
"شهید عبدالحسین برونسی"
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹🕊🌹🕊🌹
باران تندی میآمد، مهدی که آن زمان شهردار بود گفت: میرم بیرون.
گفتم: توی این هوا کجا میخوای بری؟
جواب نداد. اصرار کردم، گفت: میخوای بدونی پاشو تو هم بیا. با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکیهای فرودگاه یک حلبیآباد بود رفتیم آنجا. توی کوچههایش پر از آب بود و گل. آب وسط کوچه صاف میرفت توی یکی از خانهها.
در خانه را که زد پیرمردی آمد دم در. ما را که دید شروع کرد به بد و بیراه گفتن به شهردار. میگفت: آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمییاد یه سری بهمون بزنه. ببینه چی میکشیم.
آقا مهدی بهش گفت: خیلی خب پدرجان! اشکال نداره شما یه بیل به ما بده درستش میکنیم.
پیرمرد گفت: برید بابا شماهام! بیلم کجا بود. از یکی از همسایهها بیل گرفتیم. تا نزدیکیهای اذان صبح توی کوچه، راه آب میکندیم.
"شهید مهدی باکری"
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
لباس عروسی که به سلیقه شهید مدافع حرم دوخته شد
روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم امین کریمی
وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود. حتی به خانم مزوندار گفت «چینها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً خوب دوخته نشده!» فروشنده عذرخواهی کرد...
برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزوندار گفت «ببخشید لباس آماده نیست! گلهایش را نچسباندهام!» با تعجب علت را پرسیدیم! گفت «راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گلها را بچسبانم!» امین گفت «اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم میچسبانم!» حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گلهای لباس و دامن را و حتی نگینهای وسط گلها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند!
تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چینهای دامن مرا مرتب میکرد!جشن عروسی اما خیالش راحت شد! واقعاً خودم مردِ به این جزئینگری که حساسیتهای همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم...
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
💐🍃💐🍃💐
خواب مهدی(عج) را ببینید شب بخیر
بوسه از پایش بچینید شب بخیر
خواب زهرا(سلام الله علیها) را ببینید شب بخیر
هدیه از مادر بگیرید شب بخیر
دعایمان کنید
شهید
🌹 محمد مهدی طالبی 🌹
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام صادق علیه السلام :
مَن آمَنَ بِنا و صَدَّقَ حَدِيثَنا وَانتَظَرَ أمرَنا كانَ كَمَن قُتِلَ تَحتَ رايَةِ القائِمِ ؛
آن كه به ما ايمان آورَد و سخن ما را تصديق كند و منتظر امر [فرج] ما باشد ، همچون كسى است كه زير پرچم قائم به شهادت برسد .
📚 بحار الأنوار ، ج ۹۸ ، ص ۱۵۹
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹🕊🌹🕊🌹
سلام بر آنهایی که
رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند
تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹🕊🌹🕊🌹
چقدر مسلمونی شيرينه!
یکی دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می نشست و خیره می شد به یک نقطه می گفت«آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه. چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.» می گفت «دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توی دل ما بود.
"شهید مهدی زین الدین"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹🕊🌹🕊🌹
پنج به علاوه یک بودیم ، پنج نفر ما و یک نفر سردار. جلسه آن روز تا ظهر طول کشید. وقت نهار شد ، همگی مهمان سردار بودیم.
همسرش غذای کرمانی پخته و فرستاده بود محل کارش. خودش دست به کار شد و سهم هر کداممان را توی بشقاب گذاشت. سربازی که غذا آورده بود را صدا زد و قابلمه را داد دستش.
_این رو ببر برای بقیه ، به سرباز جلوی در هم بده.
سرباز با خوشحالی قابلمه را گرفت داشت از در اتاق بیرون می رفت که صدایش زد :"صبر کن! صبر کن! خودم تقسیم می کنم."
_چندنفرهستید؟
سرباز گفت : دوازده نفر
دو دست پیاله پر شد از غذای خوشمزه محلی. سهم خود سردار هم به اندازه ای شد که طعم غذا را بچشد.
راوی : حسین امیر عبداللهیان
"شهید حاج قاسم سلیمانی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab