هدایت شده از دلِ دیوانه❤️🔥 ویرانه❤️🩹
من مهوام یه #دختر_موقرمز، که دختر خان هستم ولی هرچی یادم میاد خان و مادرم از من متنفر بودن و منو داخل انباری پنهان کرده بودن. یروز رعیت خونهی بابامو دیدم یک دل نه صد دل عاشق هم شدیم
درست شبی که قرار بود فرداش نامزدی خواهرم برگزار بشه منم رفتم سرقرار دیدمش و ازش ی نامه گرفتم وقتی میخواستم برگردم داخل اتاقم یدفعه خوردم زمین نامه از دستم افتاد ینفر نامه رو برداشت. با هزار ترس و لرز شب رو به صبح رسوندم که مبادا به خان چیزی بگه فردا صبح خان به اتاقم که همون انباری بود اومد و گفت بجای خواهرم باید سر سفرهی عقد بشینم هرچی التماسش کردم مرغش ی پا داشت منو به زور سر سفرهی عقد نشوند
#بعد_عقد زیر چادرم داشتم گریه میکردم که داماد چادرمو کنار زد دم گوشم گفت میدونی برای چی تو رو انتخاب کردیم" بهت زده بودم. و فقط نگاش میکردم همون بود همون کسی که نامه رو برداشته بود اما با حرفی که بهم زد داشتم پس می افتادم چون اون میخواست.... 😰😱👇
https://eitaa.com/joinchat/1630798236C39949ec03b