هدایت شده از ابر گسترده🌱
_ من نمیخوام برم، عمو توروخدا نذار منو ببرن عمو به سمتم #پرخاش کرد:
_ خفه شو دختر خیره سر
انگار از یاد برده بودم که این مرد شکنجه گر منه و الان از کسی که منرو فروخته بود #التماس میکردم.
با دیدن زنعمو به سمتش رفتم و باگریه و زاری گفتم: زنعمو تو نذار منو ببرن توروخدا نذار هنوز شونزده سالمه، بخدا کنیزیات رو میکنم توروجون هرکی دوست داری نذار
زنعمو نگاه پر از #تنفری بهم انداخت و گفت:
_ برو اونور واسه من الکی مظلوم نمایی نکن!
گریهام بند نمیشد #بادیگار درشت هیکلی که منرو به طرف خروجی میبرد کلافه و عصبی غزید:_مثل بچهی آدم با من بیا و ازکسی که تورو فروخته التماس نکن!
بااین این حرف شکستم، مگه من کالا بودم؟ به #سکسکه افتاده بودم، بی جون نالیدم: ولم کن خودم میام
_ به تو اطمینانی نیست!
با جیغ و فریاد گفتم: مگه کری؟ ولم کن خودم پا دارم لعنتی!
دستم رو محکم تر گرفت، با صدای بم و مردونهای ازم جدا شد.
_ ولش کن مراد
_ چشم قربان
بادیگاردی که الان فهمیدم اسمش مراد هستش ولم کرد، به طرف صاحب صدا برگشتم.
نگاهی بهش انداختم بیتوجه بهش، روبه بادیگارد گفتم: اون #رئیس بیغیرتت کجاست؟
مراد سرش رو پایین انداخت، باصدای همون مرد سرش رو بلند کرد: مراد زود برو!
_ چشم آقا
به یک نکشیده مراد از جلوی چشمم #محو شد و به مرد روبه رو ام خیره شدم.
با چشمهای ریز شده سر تاپام رو گزروند و لب زد: خب میگفتی رئیس بی غیرتش؟
انگشت شصتش رو روی لبش کشید و درحالی که جلو میاومد گفت.....
https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322