بی توجه به تماس های امیرحسین رژلب سرخمو روی لبم کشیدم که در اتاقم بازشد!
_واسه چی اون وا مونده رو جواب نمیدی؟
_میخواستی بگی بیام پایین؟ انگار یادت رفته من زندونی هستم! نگاه عمیقی بهم انداخت و سرتا پامو از نظر گذروند..
_خواستم بگم آماده بشی که انگارآماده ای! بیخیال شونه ای بالا انداختم وکیفمو برداشتم وبه طرف در حرکت کردم!
_من با این اوضاع تورو هیچ جا نمیبرم!
برگشتم وبا تعجب بهش نگاه کردم _چی؟
_عروسی نمیریم که!میخوایم بریم دکتر ودکترت هم یه مرد جوونه!
_اینا به من چه ارتباطی داشت؟
_اونقدر آرایش کردی منی که شوهرتم وا رفتم وای بحال بقیه.. یالا برو پاک کن عجله دارم همینجوریشم کلی دیر کردیم!
اما من فقط یه رژ زده بودم! حرصم گرفت!
_پاک نمیکنم!!! اگه مجبورم کنی منم جایی نمیام. _لیلی باز داری میری رو اعصابم بیین دارم محترمانه درخواست میکنم اون کوفتی رو پاک کنی.. _منم دارم غیر محترمانه درخواستتو رد میکنم!
_اگه دلت نمیخواد خودم دست به کار بشم پاک میکنی! باخودم فکرکردم!یعنی میخواد کتکم بزنه؟ چشمامو ریز کرد وباحالت تفکرانه ای پرسیدم:
_گفتی اگه نکنم چیکار میکنی؟
_دوست داری حرفمو تکرار کنم؟ لیلی دیرشده چرا حالیت نیست؟ _من اماده ام بریم!
یه تای ابروشو بالا انداخت و با حالتی خاص گفت: _پس میخوای بگی پاک نمیکنم و دلت میخواد خودم دست به کاربشم هوم؟؟
_مثلا میخوای چیکار کنی؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که ناگهان دستش پشت سرم قرار گرفت و لبام رو به آتیش...❤️🔥👄
https://eitaa.com/joinchat/2490433955C0a32b61685
رمان #بویخاطرات به نویسندگی #شبنم_کرمی🪴
بی توجه به تماس های امیرحسین رژلب سرخمو روی لبم کشیدم که در اتاقم بازشد!
_واسه چی اون وا مونده رو جواب نمیدی؟
_میخواستی بگی بیام پایین؟ انگار یادت رفته من زندونی هستم! نگاه عمیقی بهم انداخت و سرتا پامو از نظر گذروند..
_خواستم بگم آماده بشی که انگارآماده ای! بیخیال شونه ای بالا انداختم وکیفمو برداشتم وبه طرف در حرکت کردم!
_من با این اوضاع تورو هیچ جا نمیبرم!
برگشتم وبا تعجب بهش نگاه کردم _چی؟
_عروسی نمیریم که!میخوایم بریم دکتر ودکترت هم یه مرد جوونه!
_اینا به من چه ارتباطی داشت؟
_اونقدر آرایش کردی منی که شوهرتم وا رفتم وای بحال بقیه.. یالا برو پاک کن عجله دارم همینجوریشم کلی دیر کردیم!
اما من فقط یه رژ زده بودم! حرصم گرفت!
_پاک نمیکنم!!! اگه مجبورم کنی منم جایی نمیام. _لیلی باز داری میری رو اعصابم بیین دارم محترمانه درخواست میکنم اون کوفتی رو پاک کنی.. _منم دارم غیر محترمانه درخواستتو رد میکنم!
_اگه دلت نمیخواد خودم دست به کار بشم پاک میکنی! باخودم فکرکردم!یعنی میخواد کتکم بزنه؟ چشمامو ریز کرد وباحالت تفکرانه ای پرسیدم:
_گفتی اگه نکنم چیکار میکنی؟
_دوست داری حرفمو تکرار کنم؟ لیلی دیرشده چرا حالیت نیست؟ _من اماده ام بریم!
یه تای ابروشو بالا انداخت و با حالتی خاص گفت: _پس میخوای بگی پاک نمیکنم و دلت میخواد خودم دست به کاربشم هوم؟؟
_مثلا میخوای چیکار کنی؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که ناگهان دستش پشت سرم قرار گرفت و لبام رو به آتیش...❤️🔥👄
https://eitaa.com/joinchat/2490433955C0a32b61685
رمان #بویخاطرات به نویسندگی #شبنم_کرمی🪴