هدایت شده از ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
_میخوام برت گردونم خونهی بابات!
سه سال تحملت کردم بسه. بقیه ی عمرمو میخوام پیش کسی باشم که دوسش دارم!
از خجالت سرم در یقهام فرو میرود.
توی جمع و جلوی چشمان خاله و دخترخالهاش رَستا خرد شدنم برایش اهمیتی نداشت.
صدای مادر شوهرم در گوشم میپیچد:
_زن دسته گُـلِتو به خاطر اون دخترهی بی حیا میخوای طلاق بدی نــه؟!
زندگیت حیفه نامور...پشیمون میشی!
عربده ی نامور تنم را میلرزاند:
_تو منو مجبور کردی بگیرمش مامان...تــو تــو...
وگرنه من اصلا آفاقو نمیشناختم که بخوام باهاش ازدواج کنم!
این لقمه رو تو واسه من گرفتی!
من هیچوقت نتونستم باهاش خوشبخت شم...تو چطور از من میخوای عامل بدبختیمو هنوزم کنارم نگه دارم؟!
دوسش ندارم منو ازش متنفر کردی انقدر اونو توی سرم زدی...طلاقش میدم خلاص شم!
مرا میگفت لقمه!
مرا میگفت عامل بدبختی اش!
منی که به خاطر او توی روی خانواده ام ایستاده بودم!
_میخوام با رستا ازدواج کنم...اونو دوست دارم!
خنده ی رستا اشکم را در میآورد و مینالم:
_نامور...من دوست دارم...طلاق نمیخوام...
با شنیدن صدایم ، با غیظ به سمتم میآید:
_بیخود نمیخوای مگه تو غرور نداری زن؟
میگم نمیخوامت!
دهانم برای لو دادن راز کوچولویم که درونم دلم برای خودش زندگی میکرد باز شد:
_نامور من من...حـــ...
خواستم بگویم من ازت حامله ام اما از ترس واکنشت ، از ترس آنکه مرا مجبور به سقط نکنی سه ماه است این را ازت پنهان می کنم.
بچه ی سه ماهه را ازت پنهان می کنم!
اما مجال نداد.
با غضب شالم را از سرم کشید که همراه شال چند تار مویم نیز کنده شد و نامور بدون انعطاف گفت:
_نفقه و مهریه اتو تمام و کمال میدم...مالم حلال جونم آزاد اما این گوشواره ها رو رد کن بیاد!
بابا اینارو واسه زن من به یادگار گذاشت و از این به بعد زن من رستاست نــه تو!
مکثم را که میبیند خودش دست به کار شده و گوشواره ها را از گوشم میکشد و بدون ملایمت همراه چمدان هایم مرا جلوی در میکشد:
_گمشو برو خونهی بابات!
البته یتیمی بابا که نداری...برو خونه ی ننت!
هـــری!
بازویش را میچسبم و هق هق کنان میگویم:
_نامور...تو رو خدا...یه دقیقه به من گوش کن...ما الان تنها نیستیم...من ازت...
چنان سیلی توش گوشم میزند که لبم پاره شده و روی زمین می افتم:
_برو گمشو دیگه ریختتو نبینم.
زنیکه ی بی شرف کنه ول کن نیست...دِ میگم نمیخوامت زن...هری هری...برو به جهنم!
برو به درک آفاق!
دستم را روی لب درناکم می کشم و بی اعتنا به داخل رفتنش و کوبش در ، لرزان زمزمه میکنم:
_به خاک سیاه مینشومت...به جون بچه ام قسم کاری میکنم به پاهام بیوفتی نامور...!
https://eitaa.com/joinchat/4023649053Cc9b350cdb1
بیچاره دختره چه زجری میکشه😭😭
#پارتآینده #پارتواقعی #خیانتی
هدایت شده از ابر گسترده🌱
روی تخت آرام و بی صدا خوابیده بود. کنارش نشست، دست روی صورت ماهش کشید.
سرد بود، سرد و یخ...
قلبش ایستاد و ناباور سر دخترک را حرکت داد
تکان نمیخورد...
_ نیهان, نیهان جانم... نیهان چت شده؟ پاشو دورت بگردم، غلط کردم همه کسم، باز کن چشماتو...
وحشت زده به اطراف نگاه انداخت که چشمش روی برگه ای کنار بانو خشک شد.
_ منو کنار بچم خاک کن آقا ارسلان...
https://eitaa.com/joinchat/560530295C0f2348aa9e
#پارتواقعی😭😭😭