eitaa logo
کانال سید سراج الدین جزائری
23.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
11 فایل
شهیدتر ز شهیدان بی کفن، #شاعر غریب تر ز #نویسنده ها، #کتابفروش . یک جوان نسبتا خییییلی معمولی ارتباط : @seyedseraj اگر حرفی رو نخواستی رو در رو بگی👇 https://eitaayar.ir/anonymous/F902.WG72a ⛔تبلیغات ندارم⛔ ‌. کپی و برداشت از مطالب جایز
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 0️⃣1️⃣ داستان مرز شلمچه و اضافه شدن ۵۰۰ کیلومتر به مسیر برنامه‌ریزی شده‌مان همه را خسته کرده بود و رسیده و نرسیده به هتل تقریبا همه گیج خواب بودند. من هم سرم به بالش نرسیده خوابم رفت. صبح به سختی بیدار شدیم. البته که ما به واسطه سحرخیزی محمدحسین زودتر از خانواده صادقی بیدار می شدیم. این زودتر بیدار شدن ها بعضا فرصت‌های خوبی برای ما ایجاد می کرد. مثلا صبح روز اول که فرآیند عبور از مرز و کل سفر را از اول بررسی می کردم به این فکر فرو رفته بودم که اگر یک نفر یک جایی تجربه اش را نوشته بود چقدر برای ما خوب می شد. این شد جرقه نوشتنم. حدود ساعت ۹ بالاخره همه بیدار شدند و دلتان نخواهد رفتیم صبحانه بخوریم. از لحظه ورود به سالن‌ رستوران همه غافلگیر شدیم. نمای گنبد طلایی مولا آن هم به این نزدیکی و با این آسمان آبی لیزری اصلا هوش از سر همه می برد. چند دقیقه‌ای به تماشای گنبد و گرفتن عکس گذشت و بعد رفتیم سراغ صبحانه. سر میز صبحانه صحبت از برنامه ریزی سفر شد. از اول قرار بود که شب جمعه را کربلا باشیم. اصلا مگر می شود شب جمعه عراق باشی و غیر از کربلا!؟ خوب یک روز عقب افتادنمان از برنامه بخاطر قضیه شلمچه کمی سردرگممان کرده بود و درهم. پیشنهاد سعید منطقی بود. کلا بمانیم نجف و هر جا خواستیم برویم و شب برگردیم نجف. نجف شهر سرور است و آدم در آن احساس شعف و راحتی دیگری دارد. اصلا باید همینطور هم باشد. آدم اساسا در خانه پدری‌اش راحت‌تر است. همین شد سرخط برنامه هامان و قرار شد عصر برویم کربلا زیارت و شب برگردیم. این هم از مزیت‌های خودرو شخصی است. کربلا به نجف ۱ ساعت مسیر است و با احتساب شلوغی شب جمعه می شود یک ساعت و نیم و این منطقی است که چند ساعت را درگیر جمع کردن وسایل، تسویه و پیداکردن هتل و... کنیم. سبک و بدون وسایل سوار ماشین می شویم و به زیارت شب جمعه‌مان می رسیم و بر می گردیم. این می شود تصمیم نهایی و همگی می رویم برای تشرف به حرم. وارد حرم که می شویم در صحن بیرونی رنگ و بوی رمضان کاملا پیداست. آبخوری ها بسته شده و خادمان شدیدا با مظاهر روزه‌خواری برخورد می کنند. زائرانی در خنکای سایبان بیرونی لمیده اند. هرچند که خادمها اجازه خوابیدن نمی دهند و‌ می‌گویند خوابیدن فقط داخل حرم. بیرون ممنوع است...! کفشها را به کفشداری و ساک محمدحسین را به امانات می سپاریم و از باب القبله سر به زیر و سرازیر حرم می شویم. گوشه حرم سمت راست باب القبله و سمت چپ باب الساعة با خانواده‌ها می نشینیم دور هم. بچه‌ها می‌مانند پیش ما و خانم‌ها می روند زیارت. مشغول سرگرم کردن محمدحسین می شوم ولی دلش می خواهد آزاد باشد. رهایش می کنم برود برای خودش. از دو سه متری هوایش را داشتم. برای خودش بازی میکند و دنبال دوست می گردد. سروقت دو تا پیرزن گنابادی می رود. حسابی باهم رفیق می شوند. کم کم احساس کردم مزاحم عبادتشان می شود. رفتم بیارمش. پیرزنِ چارقد سفید با آن لهجه خراسانی‌اش می گوید خداخیرت بده دلم برای نوه هام تنگ شده بود ننه. این را با بغض می گوید. محمدحسین را بغل می کنم و می آورم این‌طرف. می رود سراغ چند جوان اصفهانی که تا چند لحظه پیش داشتند مداحی می کردند. شروع می کنند با محمد حسین بازی کردن. مداح شروع می کند به خواندن شعری کودکانه و همه دم می‌گیرند. با پدر و با مادرم با عروسکام اومدم حرم سلام مهربون عزیز دلم قربونت برم منو تنها نذاری از تو میخوام که همیشه منو حرم بیاری چه حرم نازی داری چه حیاط خوشگلی آقا واسه بازی داری از تو خاطره دارم یادگاری پسر کوچولوی به گمانم دو سه ساله‌ای می آید و یک شکلات می دهد دست سید محمدحسین و می رود. وقت نماز می شود و باید زن و مرد جدا شوند برای اقامه نماز. میرویم یک گوشه و محمدحسین و مادرش میروند برای نماز آن طرف. اگر حرم امیر المؤمنین(ع) مشرف شده‌ باشید می دانید که تقریبا غیر ممکن است آنجا آشنا نبینید. ما هم مستثنی نبودیم از این قاعده. سید محمدحسین خیرالامور یا همون سیدنا و حاج اقای ولی پور و محمد اسدالهی مداح را دیدیم و خوش و بشی و گفتگویی. نماز را خواندیم و رفتیم سر قرار با خانواده باید سر می زدیم به عمار و رفتیم مغازه اش. هنوز نیامده بود. زنگش زدم که فهمیدم خواب مانده. سریع خودش را رساند. کلی خوش و بش کردیم و تجدید خاطرات. بچه ها خسته شده بودند. هر چند قراربود برویم برای کربلا اما ترجیح دادند بروند هتل و استراحت کنند بعد از چند دقیقه من هم به آن ها ملحق شدم و یک دل سیر خوابیدم. چشم باز کردم وقت اذان شده بود. سعید و خانواده رفته بودند دنبال غذا، ما اما هنوز از صبحانه سیر بودیم. همگی نماز را در لابی هتل خواندیم و سبک و بدون وسایل رفتیم سراغ ماشین تا برویم شب جمعه ای حرم ارباب. کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046