یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
هَمهِ ﮐَﺲ ﻧَﺼﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑَﺮَﺩ ﺍﺯ ﺯﮐﺎﺕ ﺣُﺴﻨَﺖ ﺑﻪ ﻣَﻦِ ﻓﻘﯿﺮ ﻭ ﻣﺴﮑﯿﻦ ﻏﻢِ ﺑﯽﺣﺴﺎﺏ ﺩﺍﺩﯼ ... #مدافعامنیت
♡••
◇ #بایدبهآنهاکمککردودلگرمیشانداد..!
••~
- زمستان دوسه سال پیش برف سنگینی آماده بود و هوا بشدت سرد بود.
علیآقا مسئول #اطلاعاتعملیات حوزه بود و منم بعنوان فرمانده گردان حوزه بودم. به طریقی هم دوست بودیم هم همکار..
علیآقا #خیلیاهلادب بود.. هربار که تماس میگرفت با #طمانینه، حجبوحیا و #باحوصله صحبت میکرد.. همیشه حالمان را میپرسید و کلا رفاقتی صحبت میکرد..
جمعه یا یک روز تعطیل بود که تماس گرفت و برخلاف همیشه تنها یک سلام کرد و پرسید: جابر کجایی؟ گفتم خانهام.. گفت میای بریم یجایی؟ گفتم خیره؟ گفت: یه ماموریت هست، یک ماشین تصادف کرده باید سریع بریم.. گفتم باشه، کجا؟ گفت بعدا بهت میگم سریع بیا حوزه تا بریم..
ایشون قبل از من رسیده بود حوزه و آماده باش توی ماشین نشسته بود.. تا رسید بی معطلی گفت: سوارشو..
توی مسیر پرسیدم چیشده؟ گفت: یه اتوبوس از بچههای بسیج خرمآباد از مشهد درحال برگشت بودند که چپ کردن و ماندهاند توی جادهی روستاهای اول ملایر سمت اراک بعداز زنگنه..
- علیآقا بااینکه همیشه #اهلاحتیاطبود اما آن روز با سرعت بالا رانندگی میکرد.. صدایم درآمد و گفتم کمی آرامتر علی!! گفت: زودتر برسیم که بتونیم کمکی کنیم..
به محض اینکه رسیدیم ماشین را کنار جاده نگهداشت و سریع پیاده شدیم و دویدیم سمت اتوبوس.. علیآقا جلوتر بود تا دید همه خانم هستند کمی مکث کرد.. گفتم چیشد؟ گفت: خانماند خجالت میکشم بروم جلو شاید معذب باشند. گفتم دیگر الان همه را آوردهاند بیرون.. رفتیم جلو و کمک کردیم.. چندنفری هم آمبولانس برده بود فقط این چندنفر زخمی مانده بودند.. هوا هم بشدت سرد بود و علیآقا هم چون باعجله آمده بود خیلی لباس گرم مناسبی نپوشیده بود و از سرما میلرزید.. کمی آنطرفتر دختر بچه ۸_۹ سالهای حسابی ترسیده و سردش بود.. دیدم علیآقا کاپشنش را درآورد و با محبت پیچید به او.. و بعد با ادارات و نهادهایی که نیاز بود تماس گرفت و هلالاحمری که در پری مستقر بود را هماهنگ کرد و همه را بردیم آنجا.. وقتی رسیدیم نزدیک ظهر بود با هزینه شخصی خودش ناهار چندنفری که آنجا بودند برای مداوای سرپاییشان را هماهنگ کرد و بعد با #سپاه #ملایر هماهنگ کرد برای اسکان موقتشان.. بعدازظهر بود که رسیدیم ملایر و اسکانشان دادیم..
مابقی هم که بیمارستان بودند چندروزی که طول کشید علیآقا هرروز یا بعدازظهرها یا شبها میرفت و به آنها سرکشی میکرد.. #خیلیدلسوزبود حتی راننده هم که مصدوم شده بود را کمک میکرد.. بعنوان همراهشان هر کاری داشتند برایشان انجام میداد..
بااینکه خودش بسیار کار داشت و ماموریتش هم داوطلبانه بود و همان روز تمام شده بود و میتوانست بیخیالشان شود، اما عقیده داشت "باید به آنها کمک کرد و دلگرمیشان داد.."
#شهیدمدافعامنیتمهندسعلینظری
#روحششادویادشگرامی🌹
#راویجابرشیرینآبادیدوستشهید
#ادامهدارد...
🚫 برایاینپست #کپیبدونلینککانالجایزنیست
@Shahadat1398🕊