یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
|🌱•••
🌷 #بهکاربگوییدنمازدارم..
- برای تائید استعلام امنیتیام رفتم سپاه.. تا آن لحظه #علیآقا را از نزدیک ندیده بودم و نمیشناختم..
وارد محل کار علیآقا که شدم نزدیک اذانظهر بود.. تاآمدم مدارکم را تحویل ایشان بدهم، با یک لبخندی که جدی بودن حرفش را پشت شوخطبعیاش پنهان کرده بود گفت:
"به نماز نگویید کار دارم بلکه به کار بگویید نماز دارم.."
باهم رفتیم نمازخانه.. نماز را که به جماعت خواندیم در راه برگشت به محل کار و تحویل مدارم، لبخندی زد و گفت:
" از اولین مرحله گزینش من رد شدی، اونم با یه نمره قبولی خوب.."
احساس نمیکردم که ایشان مسئول گزینش باشد.. قبلاً فکر میکردم کسی که بسیجیها را گزینش میکند یک خشک و بداخلاق و بیروح باشد ، اما علیآقا تمام هژمونی فکریم را بهم ریخت..
- در همان لحظهی اول دلبسته #منشِپهلوانی و #لبخندهایزیبا و #اخلاقخوبش شدم.. دیگر به چشم یک گزینشگر نگاهش نمیکردم بلکه به چشم یک دوستی بود که سالها از او دور و بیخبر بودم و حالا کنج سپاهناحیه پیدایش کردهام.. گزینشم تمام شد و مسئولیتی در بسیج به عهده من قرار گرفت.. حالا به علیآقا نزدیکتر شده بودم. دیگر او را لحظهای رها نکردم.. همیشه و همه جا کنارش بودم و از اخلاقخوبش برای خودم مَشق میگرفتم..
- #علی در شکلگیری تفکراتم بعنوان یک راهنما برای یک بسیجی ساده نقش بسزایی داشت.. او به تمام معنا یک مَرد و پاسدار واقعی بود.. با اخلاقیخوشی که داشت روز به روز بیشتر در قلب و جانم جای میگرفت..
- وقتی استخدام شدم دیگر از او خبر نداشتم..
از سال ۹۷ تا زمان شهادتش تنگاتنگ با او در ارتباط بودم هم از لحاظ کاری و هم شخصیتی همیشه خنده از لبهایش محو نمیشد.. کارم مدیریتروستایی بود و خبرهای امنیتی که در روستاهای تحت مدیریتم رخ میداد را به #علیآقا میگفتم و همین امر باعث یک صمیمیت و دوستی ناب بین ما شده بود..🌱
- ۲ ماه قبل از شهادتش به نمایندگی از محل کارم برای حضور در یک جلسه بسیجسازندگی به ناحیه رفتم..
باید خودم را به #علیآقا میرساندم ، دلم سخت هوایش را کرده بود.. جلسه که تموم شد به دفتر محل کارش رفتم تا هم او را به آغوش بکشم هم یکسری اطلاعات و اخباری که در اختیار داشتم به او بدهم..
تا مرا دید خوشحال شد و لبخندش نمایان گشت.. بعد از مدتها همدیگر را میدیدیم.. دوباره آن خنده و شوخیهایش به من نیرو و جانی تازه بخشید.. قد رعنایش را نگاه کردم جا افتادهتر شده بود و چهرهاش را یک نور خاص احاطه کرده بود..
شبی که ایشان شهید شدن شاهچراغ بودم.. تلفنهمراهم زنگ خورد.. یکی از دوستان بود که خبری را به آرامی و با بغض در گوشم نجوا کرد.. چشمهایم گرم و گونههایم خیس شد.. خبر سنگین و پر از درد بود.. خبر شهادت بهترین دوستم #علیآقا بود.. تمام خاطرات و چهرهزیبایش یک آن جلوی دیدگانم ظاهر شد..
از #علیآقا کوچکتر بودم.. درست ۱۴سالم بود که ایشان را در اطلاعات عملیات سپاه ناحیه #ملایر دیدم. بچههای بسیجی میگفتند تازه استخدام شده و به ناحیه آمده..
مهربانیاش زبانزد خاص و عام بود.. نه دیده بودم و نه شنیده بودم که حتی یکبار هم عصبانی شده باشد.. لبخند همیشه بر لبانش جایداشت..
- اهل هئیت بود و اصلا او بود که ما را به هیئت میبرد..
همیشه ورد زبانش داستانهای پهلوان #شهیدابراهیمهادی بود و به ما میگفت باید منش پهلوانی را از این شهید یاد بگیریم و از زندگینامه شهیدهادی برایمان تعریف میکرد..
- همیشه برای اینکه مخاطبانش را جذب کند ، خنده و شوخی را چاشنی مطالب فرهنگی از جمله حدیث و کتابهای فرهنگی و.... میکرد..
- حالا او هم به شهیدهادی پیوسته بود و باورم نمیشد.. حالم بد بود و چون ابر بهار گریه میکردم تا صبح نخوابیدم و زود برگشتم ملایر.. و شهری را دیدم که پراز غم است و سیاهی.. شهری که حالا مقتل علیما شده بود.. و جایی که حالا خالی از علی و لبخندهایش شده بود..💔
- او آرزو داشت شهادت نصیبش شود و حالا به آرزویش رسیده بود..💔
#روحششادویادشگرامی🌹
#شهیدمدافعامنیتمهندسعلینظری
#راویدوستبزرگوارشهید(آقای ع . ع)
🚫 برایاینپست #کپیبدونلینککانالجایزنیست
@Shahadat1398🕊