خاطرات شیرین شهیدمحمدعلی برزگر🌹
بمناسبت استقبال ازآغازسال تحصیلی
خاطره کیف چمدانی💼👬👇
💫قسمت (52)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝کیف چمدانی♡
راوی داستان مادر شهید
🌷آخر فصل تابستان بود و تاکستان ما بر خلاف هر سال محصول چندانی نداشت. باید قناعت بیشتری به خرج میدادیم تا مخارج خدمه را به راحتی تأمین کنیم.
🌷فصل پاییز زمان بازگشایی مدارس از راه رسید به دبستان روستا رفتم و محمد و رسول را ثبت نام کردم. آن زمان خبری از لباس فرم برای مدارس نبود به سراغ صندوقچه چوبی مهمان خانه رفتم و لباسهای عید بچه ها را از بغچه در آوردم تا برای اول مهرماه آماده باشند.
🌷صبح فردا بچه ها را از زیر «قرآن» رد کردم و به دبستان فرستادم محمد آرام و تودار بود ولی رسول هر آن چه در دبستان دیده بود برایم تعریف کرد و گفت مادر... به جز من و محمد و جواد در دبستان ما همه پدر دارند.
🌷 به ناچار صحبت را عوض کردم و به کارم مشغول شدم.
روز بعد تانکر نفت سهمیه سوخت اهالی را به روستا آورد به سرعت گالن های خالی را برداشتم و در صف ایستادم گرم صحبت با زنان روستا بودم که صدایی نظرها را به خود جلب کرد.
🌷دست فروشی کیف های رنگانگی را با طناب به دوش کشیده بود و فریاد می زد: خانه دار! بچه دار! بشتابید، کیف مدرسه آورده ام.
سپس زیر درخت توت روی پارچه ای بساطش را پهن کرد.
به منزل آمدم ساک دستی ام را با پس اندازم برداشتم و با عجله سراغ دست فروش رفتم.
کیف ها را قیمت گرفتم متأسفانه پولم برای خرید دو کیف کافی نبود.
🌷 در میان کیف ها چشمم به کیف چرمی چمدان شکلی افتاد که بسیار خاص بود در واقع آن روز باید شش سهميه نفت می گرفتم، بر سر دو راهی مانده بودم، خرید کیف یا پس دادن یک گالن نفت.
🌷سرانجام تصمیمم را گرفتم پنج گالن نفت را با همان کیف چرمی قهوه ای خریدم.
احساس خوبی داشتم. شب که شد کیف را برای بچه ها رونمایی کردم و گفتم چون محمد بزرگ تر است.
کیف چرمی را بردارد و رسول هم با کیف محمد به دبستان برود محمد بی ذوق تشکر کرد و به خوردن شام ادامه داد ولی رسول از شوق بالا و پایین می پرید.
🌷صبح فردا با تعجب کیف جدید را
روی تاقچه دیدم....⁉️!!!!
ظهر که برگشتند.
پرسیدم محمد امروز کیفت را فراموش کردی با خودت ببری؟ لبخندی زد و گفت: از عمد نبردم
🌷 با کنجکاوی به دنبالش رفتم و گفتم از سلیقه ام خوشت نیامد. محمد در حالی که جورابهایش را در می آورد پاسخ داد:
خیلی هم زیباست، ولی مادر اجازه بده از فردا با همین کیف قدیمی به مدرسه بروم،
خیلی از بچه های نیازمند درمدرسه
آرزوی این وسائل را دارند.دلم نمیاد.
از طرفی رسول تازه کلاس اول رفته ؛
كيف هم ندارد، وسایلش گم میشود
گمان کنم خیلی خوشحال شود
همین که به یادم بودی کافیست.
🌷 از تعجب خشکم زده بود مثل آدم بزرگها حرف میزد اصرارهایم فایده نداشت
سرانجام هم کیف جدید چرمی را نبرد
وهمرنگ دوستان نیازمندش به مدرسه رفت
شادی روح مطهرش صلوات✨🕊
48.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان غریبتر از امام حسین (ع)
ماکه یارش نبودیم بارش بودیم ....
سلام برآقای غریبم دورت بگردم ❤️✨
#امام_زمان
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18503
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰#پدری که ۲۵ سال سر #پسرش
در آغوشش بود و در آغوش هم شهید شدند
.
🎥سردار باقرزاده روایت میکند: پلاک ها را دیدیم که به صورت پشت سر هم است، ۵۵۵ و ۵۵۶ . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولاً اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم میرفتند پلاک میگرفتند.
شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده
شهید سیدحسین اسماعیل زاده
○┈••••✾•🍀💐☘️•✾•••┈○
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18504
🌷کفن را باز نکردند. ریحانه پرسید «اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟»
آرام در گوشش گفتم « این پیکر بابامهدی است.»
یکهو دلش ترکید و داد زد «این بابا مهدی منه؟»
از صدای گریههای ریحانه مردم به هق هق افتادند.
▫️دوباره در گوشش گفتم «ریحانه جان یک کار برای من میکنی؟»
با همان حال گریه گفت «چه کار؟»
بوسیدمش و گفتم «پاهای بابا را ببوس.»
پرسید «چرا خودت نمیبوسی؟» گفتم «همه دارند نگاهمان میکنند. فیلم میگیرند. خجالت میکشم.»
گفت «من هم نمیبوسم.»
▫️یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم .
🔻یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان میدهد. به برادرم التماس کردم ببردش. گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟اگر میدید طاقت میآورد؟ نه، به خدا که بچهام دق میکرد. همه حواسم به ریحانه بود و از مهرانه غافل بودم.
🌷شهید مدافع حرم #مھدی_نعمایی
🌹#رقیه_های_زمان
🌺 شهـدا را یاد کنید با ذکر صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18506
16.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا همین آدمهای اطراف ما هستند و مثل ما زندگی میکنند، یک چیز دست نیافتنی از شهید تعریف نکنیم
🔹️این شهدا کنار ما هستند فقط جهتگیری آنها به سمت مسائل و مفاهیم درست است. شهید در شرایط یکسان با ما، جهت خودش را به سمت مفاهیم متعالی مثل استقلال، هویت، اعتماد به نفس ملی، معنویت، اخلاق، انفاق، ایثار و… تعریف میکند.
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18507
🥀🕊 #لاله_های_زینبی
🌹#لحظه_شهادت🕊
💐با آغاز جنگ سوریه شهید حسین تابسته به آنجا رفت.آن زمان شناخت زیادی از جنگ سوریه نداشتیم. پیش از اعزام به من گفت:می خواهم ۴۵ روز به ماموریت بروم و اگر خبری از من نشد جای نگرانی نیست.شنیده بودم که ماموریت های سوریه ۴۵روزه است. ازش پرسیدم می خواهی آنجابروی؟انکارکرد اما شک داشتم.
🌷با بیان این که همسرم هشتم شهریور به سوریه اعزام شد و دو هفته بعد در تاریخ بیست و یکم شهریور ۱۳۹۳ به شهادت رسید، گفت: شهید حسین تابَسته در اولین اعزام شهید شد. محل شهادت ایشان در مکانی پشت حرم حضرت زینب (س) بوده است. آن طور همکاران شهید می گویند، ایشان پشت توپ بوده و ترکش به پهلویش اصابت می کند. پیکر مطهر شهید، بعد از ۲،روز به ایران آمد. شهید دوران سربازی را در جنگ تحمیلی گذراند و همیشه غبطه می خورد که چرا همراه با دوستانش به شهادت نرسیده است.🕊😔
✍راوی:همسر شهید
🌹#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید #حسین_تابسته
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18508
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره شنیدنی از زبان سردار شهید امیرعلی حاجی زاده، وقتی با یک دختر بدحجاب روبهرو میشود...
#شهید_امیرعلی_حاجی_زاده
#خاطرات_شهدا
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18509
هدایت شده از دࢪمسیـرپـٰاکۍ
🔰همسر شهید محمد جنتی:
محمدآقا دو تا آرزو داشت که به این دو تا آرزوش رسید
یکی اینکه شهید بشود
دومی اینکه پیکرش به ایران برنگردد...
که به این دو تا آرزوش در سوریه رسید...
شهید #جاویدالاثر محمدجنتی🌷
https://eitaa.com/massir1400/66994
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراقب باشید⚠️
🔴 کالاهبرداری جدید:
امضایی که با یه حررات محو میشه😐
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18513
3.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️.😂😂😂😂
"حضرت آقا جوری جوابشو داد،
که دیگه سوالاشو گذاشت کنار و رفت دنبال زندگیش ❤️😂🔥
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18514