eitaa logo
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
1.6هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
166 فایل
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ• - إِنَّ الْحَسَنَاتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئَاتِ . - به خاطر بهشت عاشق شهادت نباش ! به خاطر قرب الهـی، رسیدن به خدا عاشق شهادت باش '! کپی ؟ صدقه‌جاریست . خادم تبادل : @oohhaoo .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا❗️ انشاءالله از امروز میخوایم کتاب پسرک فلافل فروش رو تو کانال بزاریم... هر روز از کتاب رو میزاریم... انشاءالله مفید باشه🍃|•• اسم هر فصل رو به صورت هشتک میکنیم بالای کانال که راحت تر دسترسی داشته باشید🍂|•• ▪️کتاب《پسرک فلافل فروش》👇 فصل1⃣ فصل2⃣ فصل3⃣ فصل4⃣ فصل5⃣(ع) فصل6⃣ فصل7⃣ فصل8⃣ فصل9⃣ فصل0⃣1⃣ فصل1⃣1⃣ فصل2⃣1⃣ فصل3⃣1⃣ فصل4⃣1⃣ فصل5⃣1⃣ فصل6⃣1⃣ فصل7⃣1⃣ فصل8⃣1⃣(ع)
▪️فصل8⃣ همیشه روی لبش بود. نه از این بابت که مشکلی ندارد. من خبر داشتم که او با کوهی از مشکلات در خانواده و... دست و پنجه نرم می کرد که اینجا نمی توانم به آنها بپردازم. اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید:‌ مومن هایش در اش و حزن و در می باشد. تمامی رفقای ما، او را به همین خصلت می شناختند. اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهره ای بود که با آراسته شده. از طرفی بسیار هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود. رفاقت با او هیچکس را نمی کرد. در این شوخی ها نیز دقت می کرد که از او سر نزند. یادم هست هر وقت خسته می شدیم، هادی بامحمد کارها و شیطنت های مخصوص به خود، خستگی را از جمع ما خارج می کرد. [۱] 🌹🥀🌹 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 @Shahidmohammadhadizolfaghari
▪️فصل8⃣ بار اولی که هادی را دیدم، قبل از حرکت برای بود. وارد مسجد شدم و دیدم جوانی سرش را روی پای یکی از بچه ها گذاشته و خوابیده. رفتم جلو و تذکر دادم که اینجا مسجد است، . دیدم این جوان بلند شد و شروع کرد با من صحبت کردن. اما خیلی حالم گرفته شد. بنده خدا لال بود و با کردن با من حرف زد. خیلی دلم برایش سوخت. خواهی کردم و رفتم سراغ دیگر رفقا. بقیه بچه های مسجد از دیدن این صحنه ! چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان وارد شد و این جوان با او همانگونه صحبت کرد. آن شخص هم خیلی دلش برای این پسر سوخت. ساعتی بعد سوار اتوبوس شدیم و آماده حرکت، یک نفر از انتهای ماشین با صدای بلند گفت: همه علمای اس... بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد: نابودی همه علمای اسراییل صلوات همه فرستادیم. وقتی برگشتم باتعجب دیدم آقایی که شعار فرستاد همان در مسجد بود! به دوستم گفتم: مگه این جوان لال نبود!؟ دوستم و گفت: فکر کردی برای چی توی مسجد می خندیدیم. این هادی از بچه های جدید مسجد ماست که پسر خیلی خوبیه، خیلی فعال و در عین حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتنی است. شما رو گذاشته بود. [۲] 🌹🥀🌹 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 @Shahidmohammadhadizolfaghari
▪️فصل8⃣ یادم هست در زمانی که برای نور به جنوب می رفتیم. من و هادی و چند نفر دیگر از بچه های مسجد، جزو خادمان دوکوهه بودیم. آنجا هم هادی دست از بر نمی داشت.|😉| مثلاً یکی از دوستان قدیمی من با و شلوار خیلی آمده بود و می خواست با آب حوض دوکوهه وضو بگیرد. هادی رفت کنار این آقا و چند بار محکم با زد توی آب! سر تا پای این رفیق ما شد. یک دفعه دوست قدیمی ما دوید که هادی را بگیرد و کند.|😡| هادی با چهره ای شروع کرد با زبان صحبت کردن. این بنده خدا هم تا دید این آقا قادر به صحبت نیست چیزی نگفت و رفت.|😶| شب وقتی توی اتاق ما آمد، یکباره چشمانش از تعجب گرد شد. هادی داشت مثل تو جمع ما می زد!|😂| [۳] 🌹🥀🌹 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 @Shahidmohammadhadizolfaghari
▪️فصل8⃣ در به عنوان راهیان نور فعالیت می کردیم. در آن ایام شوخ طبعی های هادی کار را از تن ما خارج می کرد.|☺️| یادم هست که یک بزرگ داشت که به آن می گفت «پتوی اِجکت» یا پتوی !|😳| کاری که هادی با این پتو انجام می داد خیلی بود. یکی از بچه ها را روی آن می نشاند و بقیه دور تا دور پتو را می گرفتند و با حرکات دست آن شخص را به بالا و پایین پرت می کردند. یکبار سراغ یکی از رفت. این روحانی از دوستان ما بود. ایشان خودش اهل شوخی و مزاح بود. هادی به او گفت:‌ حاج آقا دوست دارید روی این پتو بنشینید؟|🙄| بعد توضیح داد که این پتو باعث پرتاب انسان می شود. حاج آقا که از خنده های بچه ها موضوع را فهمیده بود، و عمامه را برداشت و نشست روی پتو. هادی و بچه ها چندین بار حاج آقا را بالا و پایین کردند. خیلی سخت ولی جالب بود. بعد هم با یک پرتاب دقیق حاج آقا را انداختند داخل معروف دوکوهه.|😱| بعد از آن خیلی از دوکوهه طعم این پتو و حوض دوکوهه را چشیدند! [۴] 🌹🥀🌹 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 @Shahidmohammadhadizolfaghari
▪️فصل8⃣ های هادی در نوع خودش عجیب بود. این کارها تا زمانی که پای او به باز نشده بود ادامه داشت. یادم هست یک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر می گشتیم. در بین راه به یکی از رفقای مسجدی رسیدیم. او هم با موتور از بهشت زهرا بر می گشت. همینطور که روی موتور بودیم با هم سلام و علیک کردیم. یادم افتاد این بنده خدا توی و برنامه ها، چندین بار هادی را کرد. از نگاه های هادی فهمیدم که می خواهد کند.|😂| هادی یکباره با عملی که داشت به موتور این شخص نزدیک شد و موتور را برداشت.|😱| موتور این شخص یکباره شد. ما هم گاز موتور را گرفتیم و رفتیم! هرچی که آن شخص داد می زد، ندادیم. به هادی گفتم: خوب نیست الان هوا تاریک می شه، این بنده خدا وسط این چیکار کنه؟ گفت: باید ادب بشه.|😠| یک کیلومتر جلوتر ایستادیم. برگشتیم به سمت عقب. این شخص همینطور با دست اشاره می کرد و می کرد. هادی هم را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زیر . بعد هم رفتیم.|😐| [۵] 🌹🥀🌹 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 @Shahidmohammadhadizolfaghari