#رمان
#نخل_سوخته
🌺نگاهی مختصر به زندگی شهید محمد حسین یوسف اللهی🌺
💠محمد حسین یوسف اللهی در بهار سال 1340ه.ش در شهر کرمان متولد شد.پدرش فرهنگی بود ودر آموزش و پرورش خدمت می کرد.
💠محیط خانواده کاملا مذهبی بود وهمه فرزندان از همان اوان کودکی با حضور در مساجد وجلسات مذهبی با اسلام و قرآن آشنا می شدند.
💠علاقه ی زیاد و ارتباط عمیق محمد حسین با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران دارد.
💠در روزهای پر تلاطم انقلاب محمد حسین که نوجوانی دبیرستانی بود،حضوری فعال داشت و یکی از عاملان حرکت های دانش آموزان در شهر کرمان بود.
💠با آغاز جنگ عراق علیه ایران خانه و آسایش زندگی شهری را رها کرد وبه جبهههای نبرد شتافت.
💠در لشکر 41ثارالله،واحد اطلاعات و عملیات به فعالیتهای خود ادامه دادو بعدها به عنوان جانشین فرمانده ی این واحد انتخاب شد.
💠در طول جنگ،پنج مرتبه به سختی مجروح شدو بلاخره آخرین بار بعد از عملیات والفجر هشت بدلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیست و هفتم بهمن ماه 1364در بیمارستان لبافی نژاد تهران به وجه الله نظر کرد.🌷
✨زندگی سراسر معنوی این شهید والامقام برای همهی کسانی که اهل حق وحقیقت اند درسی ابدی و انسان ساز است.
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📑 قسمت 1⃣
📚📖آن شب قرار بودبا چندتا از بچههای اطلاعاتی برای شناسایی محوری در گیلان غرب بریم.
🔰فرمانده ی اطلاعات عملیات گفته بود حسین یوسف اللهی لازم نیست به شناسایی بره بهتره در رده ی بالاتری فقط به عنوان مسئول عمل کند.اما قبول نکرد.
✅نمی تونست بچهها رو به حال خودشون رها کنه، همیشه قبل اینکه نیروها وارد منطقه شوند باید می رفت وهمه ی راه کارهارو چک می کرد.
✅شب قبل از حرکت ما نیز این کارو کرده بودولی بازم می خواست با ما بیاد واصرار فایده نداشت،با حسین تیم ما پنج نفره می شد.
💠من،حسین،شهید مظهری صفات،یک تخریب چی و یک بلد چی.
🔴وظیفه ی تخریب چی شناسایی راهکارها در میدان مین بود.اینکه کدوم منطقه مین گذاری شده وکدوم نشده.
🔴بلدچی هم که از افراد بومی منطقه بود، کوه،تپه و شیارها رو می شناخت.
✅ما آماده بودیم،تجهیزات سبکی داشتیم،یه کلاش با خشاب اضافه،بقیه چندتا نارنجک،دوتا دوربین که یکی از آنها دید در شب بود وقطب نما.
🚫گفته بودند که حق درگیری نداریم واگر اتفاقی افتاد عقب نشینی کنیم.
➖فاصله ی مقر تا خط مقدم با ماشین،یک ساعت راه بود واز اونجا باید سه ساعت پیاده روی می کردیم تابه منطقه برسیم.
🕓حوالی ساعت 4بعدازظهر همگی سوار یه لندکروز شدیم وحرکت کردیم.
✅نزدیکی های غروب به خط رسیدیم که در اون موقع تحویل ارتش بود.
✅هماهنگی های لازم انجام گرفت،نماز مغرب وعشا را خواندیم وقتی هوا تاریک شد سمت محور حرکت کردیم.
✅حسین جلو بود بعد تخریب چی وبقیه پشت سر این دو نفر.ستون پنج نفره در دل تاریکی به طرف دشمن پیش می رفت.
✨طبق معمول همیشه بچه ها ذکر می گفتن و آیه ی و جعلنا....رو زمزمه می کردن.
ادامه دارد.....
✔️به روایت ازعباس طرماحی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📑 قسمت 2⃣
📚📖تاریکی محض بود...منطقه تقریبا کوهستانی بود وسنگلاخ.حرکت دراین شرایط کار ساده ای نبود وبا نزدیک شدن به دشمن شرایط حساس ترهم شده بود.
⁉️من یه کفش ورزشی پایم بود که کمی گشاد بود.موقع راه رفتن سنگریزه ها به داخل کفشم می ریخت.اذیتم می کرد و نمی تونستم به راحتی قدم بردارم،تقریبا به اولین کمین دشمن نزدیک شده بودیم.
🚫ستون در تاریکی محض و در نهایت سکوت پیش می رفت.حرکت،حساس تر و آهسته تر شد،چند سنگ ریزه زیر پایم تکان خورد سرو صدایی ایجاد کرد.
‼️حسین ستون را نگه داشت،سرش رو برگردوند و گفت:عباس مواظب باش سنگریزه ها زیر پایت صدا نکنند،عراقی ها همین حالا بالا سرمون هستند.
✅گفتم:چشم مراقبم.آهسته از پایین اولین کمین عراقی گذشتیم و وارد شیاری شدیم.دیگر در دل دشمن بودیم.نباید هیچ اشتباهی می کردیم.
🚫دو کمین عراقی در دوطرف شیار بالای سرمان بود.همچنان با احتیاط جلو می رفتیم، کنار بوته ی بزرگی که 2متر قد و2متر پهنا داشت، حسین توقف کرد وپشت سرش ستون ایستاد.و به ما گفت:مواظب باشین ،عراقی ها وسط این بوته یک مین منور کار گذاشته اند.
✅حسین آن را شب های قبل شناسایی کرده بود،از بوته گذشتیم و نزدیک میدان مین رسیده بودیم.سمت راست و به فاصله بیست متر،سرپیچِ شیار دیگری چند عراقی مشغول گفتگو بودند ما فقط صدای خنده هایشان را می شنیدیم.
✅ستون همانجا نشست.حسین تخریب چی رو به داخل میدان مین فرستاد وگفت:برو ببین وضعیت چطوره؟وتا کجا می تونیم پیش برویم.
🚫هر چهار طرفمان یک کمین عراقی بود.یعنی کاملا تو دل دشمن بودیم.تخریب چی وارد میدان مین شد،و پس از چند دقیقه برگشت.حسین پرسید:چه خبر؟تخریب چی جواب داد:توی میدون هیچ مینی نیست فقط سیم خاردار کشیده اند.
🔥حسین گفت:خودم هم بایدببینم و مطمئن شوم.بلند شد وهمراه تخریب چی جلو رفت.هنوز یکی دو دقیقه از رفتن آنها نگذشته بود که ناگهان صدای انفجار خیلی شدیدی به همراه شعله ی بزرگی به هوا بلند شد.
🔴لحظاتی سرجایمان میخکوب شدیم.نفسها توی سینه حبس شده بود،نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده.صدای نالهی تخریب چی رو شنیدیم وصدای حسین رو که مرتب سرفه می کرد..
ادامه دارد....
✔️به روایت عباس طرماحی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🍀ای #دیدنت بهانه ترین خواهش دلم
🌼فکری بکن برای من و آتش دلمـ♥️
🍀دست #ادب به سینه بیتاب میزنم
🌼 #صبحت_بخیر حضرت آرامش دلم
سلام✋ روشنیِ دیدهی احرار ...😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ای نفسِ #صبحدم
گرنهـی آنجاقدم
خستہ دلم♥️ رابجو
درشِڪنِ موے #دوست
جان بِفِشانم زشوق😍
درره بادصبا
گر برساند بہ ما،
صبح دمے #بوےدوست
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_محمد_هادی_ذولفقاری
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸این روحانی #خوزستانی که تنها 27 سال از عمرش میگذشت، "داوطبانه" به جبهه دفاع از حرم🕌 رفته بود و می
من و #شهید یک نسبت فامیلی از طرف مادرمان با هم داشتیم ولی قبل از خواستگاری همدیگر را ندیده بودیم❌ بعد از ازدواج #آقامصطفی تعریف میکرد 19 ساله که شده به مادرش میگوید قصد ازدواج💍 دارد ولی مادرش مخالفت میکند. میگفتند الان #سن مصطفی پایین است و اگر چند سال دیگر ازدواج کند خیلی بهتر است.
وقتی مادرش مخالفت میکند، مصطفی با #برادر بزرگترش که برای تمام مسائل با او مشورت میکند موضوع را در میان میگذارد و از دلایلش👌 برای ازدواج و اینکه نمیخواهد به #گناه بیفتد، میگوید. وقتی دلایلش را بیان میکند برادرش قانع میشود که مصطفی #میتواند یک زندگی را اداره کند
آقا مصطفی مدنظرش این بوده که همسر آیندهاش #مؤمن باشد. من را پیشنهاد میدهند که به منزلمان میآیند🏘 و مرا میپسندند. زمانی که برای خواستگاری آمد #20ساله بود و سال 1388📆 ازدواج کردیم.
در مراسم خواستگاری تمام تکیه و صحبتهایشان بر روی مسائل #معنوی بود. اصلاً طوری نبود که بخواهد درباره مادیات صحبت کند🚫 و بخواهد به من #قول پول و خانه بدهد. گفت من تمام سعیام را میکنم شما را #خوشبخت کنم😍 ولی هیچوقت به شما قول نمیدهم خانه و ماشین آنچنانی بگیرم.
تمام تکیهاش این بود که #امام_زمان (عج) و خدا کمکش میکند. هیچوقت انتظار کمک از شخصی را نداشت❌ اصلاً چنین روحیهای نداشت. #توکلش فقط به خدا♥️ و امام زمان(عج) بود. من هم فقط ملاکم این بود که همسرم کسی باشد که مرا به #درجه_کمالی که مدنظرم بود برساند و در کنار آقا مصطفی💞 به این خواستهام رسیدم
#شهید_مصطفی_خلیلی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
زندگى ام #بعد_ازتو انگار كه چيزى را كم داشته باشد😔 در سراشيبى #پايان است مثل آتش🔥 كه دلتنگى هايش💔 ر
#کلام_شهید
🌾امیـدوارم ...
#حضرت_زهرا (س) عنایتی کند
تا به هـدفی🎯 که از ورود به #سپاه
داشتهام آن هم تنها خواستنِ شهادت🌷
از خـداوند بود، نائل آیم
#شهید_سعید_علیزاده
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۱۷۶ استاد پرهیزگار .MP3
921.6K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه اعراف✨
#قرائت_صفحه_صدوهفتاد_وشش
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از کانال چالشی فطرس
شرکت کننده 4⃣2⃣
چالش انتخاب زیباترین طرح
گروه فرهنگی ارزشی گارد فطرس
•ارائه ڪننده اَنواع قابهـآے گوشے📱
|•با مَضامین مذهبے و اَرزشے و فانتزی و سفارشی 📿🇮🇷
❌موجود برای بیش از ۶۰۰ مدل گوشی
👇👇👇 لینک ورود 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1391525888C7745736a84
#حمایت_از_کالای_ایرانی
🔸ذرهاي به دنيا #دلبستگي نداشت🚫 مثل جوانان اول انقلاب بود. خيلي ساكت و كم حرف بود. #خندههايش حالت تبسم داشت🙂. در عين حال خيلي احساساتي💖 بود.
🔹ميگفت: به من دل نبند💕 من آدمي نيستم تا كهولت سن #با_هم باشيم. ميگفت: من آنقدر در بيابانها و گرماي 60 درجه🌡 ميگردم تا #شهيد_شوم.
🔸در #مأموريتها در گرماي 60 درجه بيابانها از شدت گرما♨️ كلاه حصيريشان ميسوخت😓 ميگفت: دنبال چه ميگرديد من از اين بمبها و نارنجكها💣 دست برنميدارم آنقدر ميگردم تا به مرادم #شهادت برسم☝️
#شهید_اکبر_ملکشاهی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #کنترل_ذهن_در_مسیر_تقرب 4⃣1⃣ #استاد_پناهیان 🔻 💠بخش عمدهای از عبادت، در ذهن و اندیشۀ انسان است
❣﷽❣
#کنترل_ذهن_در_مسیر_تقرب 5⃣1⃣
#استاد_پناهیان 🔻
💠 «تمرکز پیدا کردن» دشوار است؛ اما غفلت (پرتکردنِ حواس) آسان است
💠 عملیات غفلت میتواند ارادی باشد؛ ما که غیرِ ارادی از خدا غافل میشویم، سعی کنیم ارادی از دنیا غافل بشویم!
____
🔰 #شرح_موضوع
🔹خداوند گاهی اوقات، نعمات مادی و معنوی به بندگان خودش نمیدهد، فقط بهدلیل اینکه آنها ظرفیت ندارند؛ یعنی آنها بهجای اینکه از این نعمات، برای ارتقاء روحی یا مادی خود استفاده کنند، موجبات انحطاط خودشان را فراهم میکنند. خیلی بد است که یک چیزهای خوبی در مقدّرات آدم باشد اما بگویند: «چون ظرفیتش را نداشتی، این را به تو ندادیم، برای اینکه یکوقت خراب نشوی!»
🔹اصلِ ظرفیتداشتن، مربوط به ذهن است؛ یعنی انسان وقتی به یک نعمتی رسید، فکر و ذهنش به خطا نرود. البته ذهن انسان، هم موقعِ بلا و هم موقعِ نعمت، نباید به خطا برود. قرآن میفرماید: انسان نه در نعمت بگوید «رَبىِّ أَكْرَمَن» (به این معنا که من شایستۀ تحویل گرفتن هستم!) نه در بلا بگوید «رَبىِّ أَهَانَن» (فجر/16) یعنی خدا مرا خوار و زبون کرد!
🔹احمد بزنطی میگوید: با جمعی از اصحاب، خدمت امامرضا(ع) بودیم. جلسه که تمام شد، حضرت به من فرمود: شما بنشین. مقداری از شب گذشت، گفتم: اگر اجازه بدهید من بروم. حضرت فرمود: بمان. من خیلی خوشحال شدم؛ چون حضرت از بین اصحابش، مرا انتخاب کرد و با من گفتگو کرد و شب هم در منزل خود، مرا نگه داشت. سر به سجده گذاشتم و گفتم خدایا ممنونت هستم. وقتی بلند شدم، حضرت دستم را گرفت و فرمود: صعصعة بن صوحان در شب ضربتخوردن علی(ع) با اصرار، اجازۀ ملاقات و عیادت گرفت، وقتی میخواست بیرون برود حضرت به او فرمود: به رفقایت فخر نفروشی که من تو را راه دادم «وَ اتَّقِ الله» یعنی این حرف در ذهنت هم نیاید. کنترل ذهن به این میگویند! (دَخَلْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ ع... قَالَ يَا صَعْصَعَةُ لَا تَفْتَخِرَنَّ عَلَى إِخْوَانِكَ بِعِيَادَتِي إِيَّاكَ وَ اتَّقِ اللَّهَ؛ مستدرکالوسایل/۱۲/۹۰)
🔹بااینکه آقای بزنطی «الحمدلله» گفته بود، اما در ذهنش یک «منم» داشت. لذا امامرضا(ع) به او تذکر داد که تقوای ذهنی داشته باشد. در روایت هست: خدا گاهی توفیق عبادت به بندهاش نمیدهد برای اینکه دچار عُجب نشود. (وَ لَوْ أُخَلِّي بَيْنَهُ وَ بَيْنَ مَا يُرِيدُ مِنْ عِبَادَتِي لَدَخَلَهُ الْعُجْبُ؛ کافی/۲/۶۰)
🔹رسیدن به تقوای ذهنی، هزینهای ندارد؛ یعنی نه پول باید خرج کنی، نه جان باید بدهی؛ فقط ذهنت را کنترل کن! نماز هم بهترین فرصت، برای تمرین کنترل ذهن است. حضرت امام(ره) میفرمود: یکی از اصلیترین کارهایی که هر عارف صاحبدلی بلد است، این است که میتواند ذهن خودش را کنترل کند.
🔹یکی از راههای کنترل ذهن، غفلت است؛ یعنی غفلت از دنیا! سعی کنیم خودمان را از دنیا غافل کنیم. عملیات غفلت میتواند ارادی باشد؛ شما که غیرِ ارادی از خدا غافل میشوید؛ سعی کنید ارادی از دنیا غافل بشوید!
🔹آقای بهجت(ره) میفرمود: علاجِ ریا، ریا است؛ یعنی برای خدا ریا کن! (بهسوی محبوب/۷۰) بگو: خدایا چرا من خودم را به دیگران نشان بدهم؛ خُب به تو نشان میدهم! نفسِ تو میخواهد خودش را پیش یک کسی عزیز کند، خُب برو پیش خدا ریا کن و خودت را عزیز کن.
🔹چارۀ غفلت هم غفلت است. هروقت دنیا به فکرت آمد، کنارش بزن. آقای بهجت(ره) میفرمود: «خواطر سوء را-که غیرِ ارادی به ذهنت میرسد- از ذهنت بیرون کن. اگر دوباره آمد، دوباره بیرون کن!» نمیخواهد خودت را اذیت کنی. هر موقع متوجه شدی که فکرت دارد به یک سمتی میرود، آن فکر را از ذهنت بیرون کن. غفلت یکی از بهترین راههای کنترل ذهن است.
🔹تمرکز پیدا کردن-به چیزهایی که خصوصاً ماورایی و غیبی باشند- دشوار است؛ اما پرتکردنِ حواس خود، آسان است. یعنی آدم میتواند حواس خودش را-از اموری که نباید به آنها فکر کرد- پرت کند. این یکی از مهمترین تمرینها برای کنترل ذهن است. «من به چه چیزهایی نباید فکر کنم؟»
🔹در یک آزمایش مشهور روانشناسی، در مقابل هربچهای یک شیرینی گذاشتند و گفتند: هر کسی شیرینی خودش را نخورد به او جایزه میدهیم. بچهها را ۲۰دقیقه با شیرینی تنها گذاشتند و از رفتارهایشان فیلم گرفتند. دیدند هر بچهای که به شیرینی نگاه میکند-حتی اگر بر کلنجارِ درونی با خودش تمرکز کند- بالاخره نمیتواند تحمل کند و شیرینی را میخورد. امّا هر بچهای که صورتش را آنطرف میکند و خودش را به حواسپرتی میزند، شیرینی را نمیخورد. یعنی اینجا مبارزه فایده ندارد؛ فرار کن و از فکرش برو بیرون!
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💐ای که مرا خـوانـده ای
#راه نـشـانـم بـده !
در #شـب ظـلـمـانی ام ،
مــ🌝ـاه نـشـانـم بـده ...
🌷ولادت : ۶۴/۰۷/۰۱ دزفول
🌷شهادت: ۹۴/۱۱/۱۳ شمال حلب
#بسیجی_دیدهبان_مدافع_حـرم
#شهید_علیرضا_حاجیوند_قیاسی
#سالـروز_شهـادت🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نگاهی
و نمـ📿ـازی
و بوســــهای
و آغـوشــی 💞
➕دیدار آخر اینگونه بود....
#دیدار_آخر💔
#شهید_قاسم_سلیمانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نگاهی و نمـ📿ـازی و بوســــهای و آغـوشــی 💞 ➕دیدار آخر اینگونه بود.... #دیدار_آخر
📸سفر رهبر انقلاب به کرمان در سال ۱۳۸۴همراه با شهید #قاسم_سلیمانی
حضور #رهبر انقلاب برسر مزار شهید مغفوری در گلزار شهدا🌷 کرمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رمان #نخل_سوخته 📚 📑 قسمت 2⃣ 📚📖تاریکی محض بود...منطقه تقریبا کوهستانی بود وسنگلاخ.حرکت دراین شر
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📑 قسمت 3⃣
📚📖صدای ناله ی تخریب چی رو شنیدیم و صدای حسین که مرتب سرفه می کرد.با عجله به طرف بچهها دویدیم حسین همونطور که سرفه می زد به ما رسید خون دهنش رو بیرون ریخت.
🔴هرچه می خواست جلوی سرفه اش رو بگیره نمی تونست.نگاه کردم،ترکش زیر گلویش خورده بود.
⁉️مانده بودیم در اون شرایط خطرناک که هر لحظه ممکن بودعراقی ها بریزن سرمون چطور جلوی صدای حسین وتخریب چی رو بگیریم.عراقی ها در فاصلهی بیست متری ما حتما متوجه انفجار وشعله ی آتش شده بودند.همگی آیه ی و جعلنا رو می خوندیم.
🚫حسین به تخریب چی اشاره کرد.من وحمید بالای سرش رفتیم.ظاهرا مین منفجر شده پایدار بود،یعنی چیزی شبیه مین سوسکی(این مین چهل سانت از سطح زمین فاصله دارد و از چهار طرف به وسیله ی سیم،تله می شود.)
🔴منطقه کوهستانی بود و آب باران میدان رو شسته بود،مین هم کج شده و سیم تله روی زمین افتاده بود.برای همین تخریب چی اون رو ندید وپایش رو روی سیم گذاشته بود .
🔴یک ترکش به پای تخریب چی ویک ترکش به گلوی حسین اصابت کرده بود.
🚫به کمک حمید سعی کردیم تا تخریب چی رو از میدان مین خارج کنیم،قمقمه ی تخریب چی لای سیم خاردار گیر کرده بود،وقتی اون رو کشیدیم سروصدای قمقمه وسیم خاردار هم به بقیهی صداها اضافه شد.
🚫حسابی ترسیده بودیم هرلحظه منتظر بودیم عراقی ها سر برسند،سعی می کردیم از مناطق خارج شویم.همه اسلحه ها رو آماده شلیک کردیم،بلدچی که خیلی بیشتر ترسیده بود بلند شد که بالای شیار بره وفرار کنه.
‼️حمید فوری دوید و پایش رو گرفت وکشید داخل شیار،گفت:کجا داری میری؟گفت:می خوام برم بالا عراقی ها الان می رسند.حمید گفت:بالا بری که بدتره،میری تو شکمشون.همین جا بمون،الان همه باهم میریم.
🚫و رو کرد به من وگفت:تو مواظب این بلد چی باش،یه وقت راه نیافته وبره تا من به بچه ها برسم.
🚫من اومدم کنار ایستادم.باید مواظب بلد چی می شدم وهم حواسم به اطراف که عراقیها سر نرسند وهم بچهها رو ببینم.
✅حمید موفق شد تخریب چی رو از لای سیم خاردار نجات بده،حمید به حسین وتخریب چی کمک می کرد تا راه بیفتند،من هم از پشت سر مواظب بچهها وعراقی ها بودم.از شیار که عبور کردیم تازه وارد کفی شدیم.همگی باتمام وجود واز ته دل آیه ی و جعلنا می خواندند.
✅خیلی عجیب بود،هنوز کسی به تعقیب ما نیومده بود.گویا وجعلنا عراقیها رو حسابی کور وکر کرده بود.
ادامه دارد....
✔️به روایت عباس طرماحی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📑 قسمت 4⃣
📚📖انگار آیه ی و جعلنا عراقی ها رو کور وکر کرده بود.با اون انفجار وشعله ی آتش با اون همه سرو صدای حسین و تخریب چی وبا اون موقعیتی که در دل دشمن وزیر گوش عراقیها داشتیم می بایست دیگه کارمون ساخته شده باشه.اما هنوز از عراقیها خبری نبود.
‼️با اینکه مجروح داشتیم اما سعی می کردیم سریع راه برویم.من همچنان مراقب اطراف و پشت سرمان بودم.هر لحظه منتظر گشتی های عراقی بودیم.
🚫بعد از گذشتن از کفی و آخرین کمین وارد شیار یک رودخانه شدیم،راه زیادی مونده بود.حداقل دوساعت دیگه باید راه می رفتیم.تواین فاصله سرفههای حسین قطع شده بود اما نمی تونست حرف بزنه.
‼️ما مصیبت دیگه ای هم داشتیم،خط مقدم خودی دست ارتش بود وما زودتر از موعد مقرر برمی گشتیم،این اتفاق باعث شد نتونیم کارمون رو انجام بدیم واگه می خواستیم بدون توجه به این مساله برگردیم نیروهای خودی مارو با عراقی ها اشتباه می گرفتن وبه رگبار می بستن البته حق داشتن چون نمی دونستن برای ما چه اتفاقی افتاده.
⛔️در بد مخمصهای گیر کرده بودیم بچهها مجروح بودن اگه می رفتیم نیروهای خودی مارو میزدند اگه می ماندیم گشتی های عراقی.
✅تصمیم گرفتیم تا جایی که میشه به خط خودی نزدیک بشیم،در جایی نه چندان دور از خط مقدم کنار تخت سنگی توقف کردیم.
🕐ساعت حدود یک نیمه شب بود،می بایست تا ساعت 3که زمان برگشتمون بود صبر می کردیم،دیگه از منطقه خطر دور شده بودیم که عراقیها تازه شروع به منور زدن روی محور کردن.احتمالا داشتن منطقه رو برای گشتی ها روشن می کردن.
🚫با اینکه روی تخت سنگ استراحت می کردیم مراقب اطراف وسمت عراقیها بودیم.حمید به من گفت:شما منتظر باشین من میرم نزدیک خط ،شاید بتونم ارتشی هاروبا خبر کنم.
🚫حسین وقتی اینو شنید مانع رفتن حمید شد،بعد لحظاتی حمید کنارم نشست وبه آرامی گفت:عباس توسر حسین رو گرم کن و مواظب باش نفهمه تا من بروم.
🚫گفتم:حمید نرو خطرناکه ممکنه ارتشی ها اشتباهی به رگبارت ببندن، خب حقم دارن،صبر کن باهم میریم.گفت:نمیشه صبر کرد،همینطور از بچهها خون میره،ممکنه عراقی ها هم هرلحظه سر برسن.گفتم:من نمی دونم ولی حسین ناراحت میشه.
🔴این زمزمه آهسته رو حسین شنید.تا حمید خواست چیزی بگه،یه مرتبه بلند شد وایستاد.حرف که نمی تونست بزنه با دست جلوی حمید رو گرفت واشاره کرد که نباید بره.
🕒حدود دوساعت روی تخت سنگ نشستیم.نزدیکی های ساعت 3بود که حسین بلند شد واشاره کردراه بیفتیم.دیگه مشکلی نبود،ونیروهای خودی انتظارمون رو می کشیدن.
✅به خط که رسیدیم کلمه رمز رو گفتیم و وارد شدیم،بلافاصله سوار ماشین شده وبه طرف مقر خودمان حرکت کردیم.
✔️به روایت عباس طرماحی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
YEKNET.IR -salahshoor_01.mp3
5.21M