🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃باران بر تن شهر میزند و آرام آرام غبار را میشوید، آب به جریان افتاده و بیمقصد از کوچه ها میگذرد. گویی پایانی برای این راه نیست! تنها بیراهه است که مسیر را پیچیده تر میکند!
.
🍃از روزی که رفته ای شهر خالی شده، حالا دیگر بی تو، #جهان یک ازدحامِ تو خالیست، تو تمام ما بوده ای و برایِ تکاملِ خودت جایی غیر از زمین را جست و جو میکردی، میدانستی #زمین جایِ ماندن نیست! و این همان چیزیاست که ما فراموش کرده ایم😔
.
🍃زمین برای ماندن نیست! تنها پلی است که انسان را به #آسمان میرساند. اما امان، امان از تمامِ دلبستگی ها که بالِ پریدن را زنجیر میکنند به زرق و برقِ پوچِ #دنیا و ما از اصلِ خود جامانده ایم، از اویی که چشم به ما دوخته کاری برای آمدنش کنیم!😞
.
🍃در این وانفسایِ دنیا دستمان را بگیر ای #شهید♡
.
🍃باید عبد او باشیم، عبد دنیا شده ایم.
باید عبدالمهدی بود تا به لبخندی، زندگی زیر و رو شود. مانند تو شدن سخت است! #عبدالمهدی_کاظمی شدن دشوار است. باید چون تو فقط او را دید و برای او از همه چیز گذشت تا خریدارمان شود❣
.
🍃آنوقت است که مرگ را با #شهادت عوض میکنند و زنده تر از هر وقتِ دیگری میشویم، آنگاه #حلب، خاکی که خون را به آغوش میکشد سکویِ پرواز میشود. اما ما بیخبر از آسمان، زمین گیر شده ایم😪
.
🍃باران هنوز میبارد و اینجا دخترانت پشتِ پنجره، چشم به آسمان با تو #نجوا میکنند و تو تجلی میکنی در نگاهشان آنگاه که پرنورترین ستاره، از پشتِ ابرها چشمکمیزند و این یعنی بابا هست و میبیند و تا همیشه در آغوشِ اوییم هرچند ما خیالش را به آغوش میکشیم🥺
.
🍃باران میبارد و در خاکِ حلب، درست همانجایی که خونِ تو ریخته است، گل میدهد و نسیم #عطر تورا تا اینجا میکشاند. تو در شهر هستی هرچندِ لبخندت قابِ روی دیوار باشد🌹
.
🍃شُست #باران همه کوچه خیابان هارا
پس چرا مانده غمت بر دلِ بارانی من...؟💔
#پروازت_مبارک همنشینِ ابرها♡
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
🕊به مناسبت ایام شهادت #شهید_عبدالمهدی_کاظمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
🎋بی #اذن_تو هرگز عددی صد نشود
🔅بر هر که نظر کنی دگر #بد نشود❌
🎋 #زهرا تو دعا کن که بيايد #مهدی
🔅زيرا #تو اگر دعــا کنی رد نشود ..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تمام شهر🏙 را گشتمــ
ڪہ #پیدایتـــــ ڪنمـ اما
نہ خود👤 بودے
نہ چشمے ڪه
شود همتاے #چشمانتــ ...
#شهید_قاسم_سلیمانی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰داستان #اسارت، داستان زندانی شدن نیست. بلکه قصه پروازی است در قفس های دنیا، که انسان گاهی در اوج آزادی اسیر است😓
🔰امروز قلم قرار است از یازده سال پرواز در قفس سخن بگوید، پروازِ #ققنوس. در ستایش غریبی اش همین کافیست ک بر سنگ مزارش حتی تاریخ #شهادت درج نشده است و در ستایش رسای پروازش در آسمان همین یک جمله کافیست که #آزاده است آنکس که تاریخ شهادت ندارد🌹
🔰شهیدِ #غریب، شهید محمدجواد تندگویان. سرمایه گرانبهای #انقلاب_اسلامی که در سالهای خدمتشان به میهن همچون ستاره قطبی در آسمان درخشیدند و در سالهای اسارتشان همچون نیمه پنهان شده ماه که دیگر در آسمان پیدا نمیشود از پیش نظرها غایب شدند و پس از ۱۱ سال زندگی #مجاهدانه در تاریخی نامعلوم شهد شیرین شهادت نوشیدند🕊
🔰و ما ماندیم و چشم های منتظرشان
برای به ثمر رساندن نهال هایی که کاشته بودند و حال دستخوش #روزگار شدند. ای #شهید، نگاهتان را بدرقه راهمان کنید تا بتوانیم ادامه دهندگان راحتان باشیم❣
✍نویسنده: #فاطمه_زهرا_نقوی
#شهید_محمدجواد_تندگویان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 0⃣6⃣ #قسمت_شصتم آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم:😒 _اتفاقاتے ا
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
1⃣6⃣ #قسمت_شصت_ویکم
خواست فنجون رو بردارہ
ڪہ صداے سرحال شهریار😄 باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودے برگردونہ!
شهریار با خندہ و شیطنت گفت:
_مامان دیگہ ما رو راہ نمیدے؟چرا دڪمون میڪنے؟😉
پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب 😳نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوے سهیلے خم شدہ بودم انداخت.
عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن.
شهریار با تتہ پتہ گفت:
_ما خبر نداشتیم.
مادرم تند رو بہ خانوادہ ے سهیلے گفت:
_شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم.😊
شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت:😄
_چرا صدات قطع شد؟
یااللهے گفت و وارد شد. متعجب زل زد بہ من، 😳😟
نگاهش افتاد بہ سهیلے!
عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد:
_ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگارے هانیہ س. 😊
چشم غرہ اے بہ شهریار رفت و گفت:
_تا ما باشیم بے خبر جایے نریم.😬
جیران خانم از روے مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت:😊
_این چہ حرفیہ عزیزم؟!
شهریار با خجالت گفت:😅
_شرمندہ،عاطفہ بیا بریم!
نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود!😊
انگار استرس داشت! هستے با خندہ گفت:👶🏻
_هین هین!
سرم رو بلند ڪردم و زل زدم بہ صورت هستے لب زدم:☺️
_جانم.
عاطفہ رفت بہ سمت شهریار،
خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے.
متعجب رفتم ڪنار.😳😟
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
2⃣6⃣ #قسمت_شصت_ودوم
دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت:😊
_سلام امیرحسین!
چشم هام گرد شد!😳 امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!!
سهیلے از روے مبل بلند شد
و رو بہ روش ایستاد. دستش رو آروم فشرد😊 و جواب سلامش رو داد!
امین جدے گفت:
_ڪاراے دانشگاہ خوب پیش میرہ؟
سرش رو بہ سمت من برگردوند و نگاہ معنے دارے بهم انداخت!😏
خیرہ شدہ بودم👀😟 بهشون.پدر سهیلے گفت:
_همدیگہ رو میشناسید؟😟
امین سریع گفت:😊😏
_بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم!
ڪم موندہ بود😥 سینے از دستم بیوفتہ! امین رو بہ سهیلے گفت:
_شنیدم دارے از دانشگاہ میرے زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ!😊
چشم هام رو بستم! تقریبا سینے چاے رو بغل ڪردہ بودم!☕️
سهیلے دوست امین بود! 😥😐صداے امین پیچید:
_ببخشید بے خبر اومدیم.😊
با لحن نیش دارے ادامہ داد:
_خداحافظ رفیق!😏
چشم هام رو باز ڪردم،
لبم رو بہ دندون گرفتم. سهیلے نشست روے مبل. دست هاش رو بہ هم گرہ زدہ بود. شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد.🙂
وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در اومد.
پدرم گفت:😊
_هانیہ جان برو چاے بیار همہ ے اینا یخ ڪرد.
عصبے بودم،😠😟دست هام مے لرزید.
جیران خانم سریع گفت:😊
_نہ نہ خوبہ!
سینے چاے رو گذاشتم روے میز جلوے سهیلے. سریع ڪنار پدرم نشستم. نگاهم رو دوختم بہ چادرم.😒😠 مدام تو سرم تڪرار میشد،
💭سهیلے دوست امینِ!....
نگاہ معنے دار امین!
صداے بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم. ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم.
چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت:😊
_میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟
منتظر چشم دوختم بہ لب هاے پدرم، پدرم با لبخند گفت:😊
_آرہ ما حوصلہ شونو سرنبریم.
سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد، سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود.
پدرم رو بہ من گفت:
_دخترم راهنمایے شون ڪن بہ
حیاط!😊🌳
نفسم رو آزاد ڪردم
و از روے مبل بلند شدم. سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مے اومد.
وارد حیاط شدیم.😊😟
نگاهے بہ حیاط انداخت و بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت:
_بشینیم؟😊
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
1_55658442.mp3
5.25M
⏯ #مداحی_شهدایی
اون گلای یاسی که لاله لاله جون دادن
رسم عاشق شدنو به ماها نشون دادن
🎤حاج مهدی سلحشور
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🦋♥️🦋♥️🦋
#یک شَب🌙 . . .
#حَوالی همین ساعت⏰
یک شب🌟 بِخیر #گفتی و
#یک عُمرِ بیدآرم..
شب ✨بخير اى نفست قصه ى #پنهانى من ...
#شهید_مجید_صانعی🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
بدون #عشق دلسردم
کمی آقا نگاهم کن😔
سرا پا غصه💔و دردم
کمی #آقا نگاهم کن
درختی #بیثمر هستم
برایت دردسر هستم
خزانم شاخهای🌾 زردم
کمی آقا #نگاهم کن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
°•\🍀🌺
🌸سلام ای #روح پاک و آسمانی🕊
ای فرياد رسای الله اكبر✊
ای طنين زيبای #حقيقت!
🍀 سلام ای #برگزيده
⇜اسوهی رشادت
⇜اسطورهی دلاوری
سلام بر تو و #نجابتت✋
سلام_بر_شهدا
#شهید_محمدابراهیم_همت🌷
#صبحتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🍃قلم را تیز میکنم تا شاید بتوانم #حماسه ی قهرمانی اش رابهتصویر بکشانم .
قهرمانی که ریختن خونش چون #دم_مسیحایی ، جان تازه ای را بهسرزمینش بخشید .
.
🍃#یوسف_کلاهدوز را میگویم فرمانده و سرباز عاشقی که یقیناً کتاب زندگی اش معلم خوبی برای پرورش و بزرگیست .
درس یوسف درس عاشقیست مکتبش ، مکتب شهید #کربلاست .
مگر میشود چنین کسیمدرس خوبی نباشد .
🍃کمی با ما راه بیا...
ای شهید😓
🌺مشتاقانه میخواهم از تو بگویم
از تویی که #بندگی را خوب بلد بودی.
اماچه کنم، این ذهن ، اسیر دنیا گشته، زنجیر #دنیا، چنان قفلش کرده که توانی برای درک و توصیف این همه پاکی و #اخلاص، بندگی و شایستگی,
شهامت و #شجاعت را ندارد 😔
🍃از تو میخواهم، ای نور به #حق پیوسته، دستی برار و دل ظلمتنشسته ی مرا به پرتو نورت منور ساز و کوچه به کوچه وجودم را چراغانی نما❤
✍نویسنده: #زهرا_حسینی
به مناسبت ایام ولادت
#شهید_یوسف_کلاهدوز
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رزمایش_سایبری
#حتما_ببینید
توهین به مقام معظم رهبری وحاج قاسم سلیمانی در بازی کامپیوتری
لطفا همه اقدام کنیم تا ازصفحه گوگل #حذف بشه
🍃🌷🍃🌷
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 2⃣6⃣ #قسمت_شصت_ودوم دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت:😊 _سلام امیر
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
3⃣6⃣ #قسمت_شصت_وسوم
با عجلہ نشستم،
برعڪس من آروم رفتار میڪرد، با فاصلہ ازم نشست روے تخت،با زبون لب هاش رو تر ڪرد و گفت:😊
_خب امیرحسین سهیلے هستم بیست و شیش سالہ طلبہ و معلم.....
با حرص حرفش😬😤 رو قطع ڪردم:
_بہ نظرتون الان میخوام اینا رو
بشنوم؟
نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید و گفت:
_نہ!😒
در حالے ڪہ سعے میڪردم آروم باشم گفتم:😐
_پس چیزے رو ڪہ میخوام بشنوم بگید!
حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت:😒
_نمیدونم بین شما و امین چے بودہ! اما میدونم شما....
ادامہ نداد. زل زدم بہ یقہ ے پیرهن سفیدش و گفتم:😕
_حرفاے امین بے معنے نبود!
ابروهاش رو داد بالا:
_امین!😟
میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازے نیست فقط جوابم رو بدہ! شمردہ شمردہ گفتم:😬
_آقاے..سهیلے..معنے...حر..ف..هاے...امین...چے..بود؟
دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:😐
_منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستے مون فقط در حد هیات بود!
آب دهنش رو قورت داد:
_دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیات، عصبے و گرفتہ بود حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخواد.😕 گفت ڪہ دختر همسایہ شونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم دانشگاهیاشہ.
با تعجب😳 زل زدم بہ صورتش،امین من رو با بنیامین دیدہ بود!😥
ادامه داد:
_گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم، باهاشون خیلے رفت و آمد داریم! نمیخوام مشڪلے پیش بیاد.😒
سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاے قفل شدہ م:👀
_اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جورے ڪمڪش ڪنم! 😕گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو! منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش! جلوے ڪافے شاپ! داشت با پسرے دعوا میڪرد!
نمیدونستم 😟همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر همسایہ س!😕
آروم گفتم:
_پس چرا اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟😒
دستم رو گذاشتم جلوے دهنم،
چطور فعل هاے جمع جاشون رو دادن بہ فعل هاے مفرد؟!
مِن مِن ڪنان گفتم:
_عذرمیخوام.
سرش رو تڪون داد و گفت:😕
_امین خواستہ بود چیزے نگم،اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدمش تعجب ڪردم از طرفے.....
ادامہ نداد، دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش.
با ڪنجڪاوے گفتم:
_از طرفے چے؟
آروم گفت:
_نمیخواستم...نمیخواستم چیزے بشہ ڪہ ازم دور بشید!میخواستم امشب همہ چیزو بگم!😊
از روے تخت بلند شدم،
چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندے 😏زدم و گفتم:
_ڪاراتونو بہ نحواحسن انجام دادید آفرین!
چیزے نگفت،خواستم برم سمت خونہ ڪہ گفت:☺️😍
_من اینجا اومدم خواستگارے!
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
4⃣6⃣ #قسمت_شصت_وچهارم
_نگفت عاشق نشو!😏😍💓
با شنیدن سہ ڪلمہ ے آخر
ضربان قلبم بالا رفت 🙈💗صداش رو مے شنیدم! صداے قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم!☺️
آب دهنم رو قورت دادم،
چشم هام رو باز و بستہ ڪردم، آروم بہ سمت سهیلے برگشتم. بہ ڪاشے هاے زیر پاش زل زدہ بود، گونہ هاش سرخ شدہ بود.😌☺️
خبرے از اون لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت
"نگفت عاشقش نشو " نبود!
دست چپش رو برد بالا و گذاشت روے پیشونیش، از روے پیشونے دستش رو ڪشید همہ جاے صورتش و روے دهنش توقف ڪرد.
چند لحظہ بعد دستش رو از روے دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت:😊
_فقط بهم یہ فرصت بدید همین!
نگاهم رو بہ ڪفش هاے مشڪے براقش دوختم.👀👞
این مردے ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود، امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين!
خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟مگہ امین بیشتر از یہ پسرہ ے همسایہ ے سادہ س؟ لبخندے نشست روے لب هام.😌☺️
💓توے قلبم گفتم:فقط یہ پسرہ همسایہ س همین! قلبم گفت:سهیلے چے؟ جوابش رو دادم:بهش فرصت مے دم همین!
همین،با معنے ترین ڪلمہ ے اون شب بود
💞😍🙈💞😍🙈💞😍🙈💞😍🙈
صداے شهریار از توے حیاط بلند شد:
_هانیہ بدو مردم منتظرن!😄
همونطور ڪہ چادرم رو سر مے ڪردم با صداے بلند گفتم:😄
_دارم میام دیگہ!
از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن✨ بہ دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود. شهریار با خندہ گفت:
_آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟😁
چپ چپ نگاهش ڪردم
و چیزے نگفتم. قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت:
_حاضرے بابا؟😊
سرم رو بہ نشونہ ے مثبت😌😇 تڪون دادم.
پدر و مادرم 💑سوار ماشین🚗 شدن،شهریار هم دنبالشون رفت. عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت:😊
_استرس دارے؟
سریع گفتم:😟😬
_خیلے!
جدے نگاهم ڪرد و گفت:😃
_عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیاے!
با مشت آروم ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم:😄
_مسخرہ!
خندید و چیزے نگفت. شهریار شیشہ ے ماشین رو پایین ڪشید و گفت:😄
_عاطفہ خانم شما دومادے؟
رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد:🙁😄
_دارن دل و قلوہ میدن!
با حرص گفتم:😬
_شهریار نڪنہ تو عروسے انقد عجلہ دارے!
عاطفہ اخم ساختگے ڪرد و
گفت:😠😄
_با شوور من درست حرف بزن.
ایشے گفتم
و بہ سمت ماشین رفتم. عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست، من هم سوار شدم، پدرم با گفتن بسم اللہ الرحمن الرحیم ماشین رو روشن ڪرد.
شهریار با ترس 😨چشم هاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت.
تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت:
_خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسم اللہ برمیداریم.😁
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
💞 اے دو چشمت
سبب و علتِ پیدایش #صُبح...
دیده
بــگـشا
ڪِ جھانـ
#منتظرِ آغـاز است 😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#صبح آمد و
ازعطر تمناے #تو نوشید🌸🍃
خورشید☀️ هم
از جامه #لبخندتو پوشید
دست من و
آرامش موزون نگاهت😍
هر حادثہ ازچشمه #چشمان_تو جوشید
#شهید_رسول_خلیلی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃 به قول خودش، در تمام #تنهایی و بی کسی اش، دست هایش فقط در خانه #خدا را زد وچشم هایش بهانه او را گرفت و بارید😢
🍂 پدرش را سرطان در هم پیچید و آسمانی شد. #مادر، شد نان آور خانواده، آن هم چه نانی...! نانی که، چرک از رخت ها می ربود و خشت خشت آماده می کرد برای سر پناه مردم.
🍂 علی در #یازده_سالگی وارد عرصه مبارزه شد وفعالیت هایش را از مسجد🕌 محل آغاز کرد.
🍃نام مادر#شهید، ننه علی " سکینه پاکزاد " است وبه راستی فرزند پاکی زاده .پاکزاد و زاده پاک هردو در جبهه ها حضور داشتند👊
🍂گویی جسم اثیری اش در کالبد جسم اسیری نمی گنجید که#ازدواج هم نتوانست طعم، لعبت دنیا را به او بچشاند. چهار ماه بعد از ازدواجش💍 بود که به سوی #عشق حقیقی پرکشید🕊
بر مزارش نوشتند:
زادروز: ۱۳۴۵/۸/۱۸
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴
🍃بعد از این #تاریخ تا مدت ها هنوز چندین خانواده با تاریکی شب، چشم شان به در خشک بود. بلکه دوباره زنگ خانه، نوید آمدن ناشناسی را بدهد که برایشان آذوقه پشت در می گذاشت😥
✍نویسنده: #سودابه_حمزه_ای
به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_علی_شفیعی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh