eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.3هزار عکس
10.1هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
⇜هم خودشان #خاکی بودند ⇜هم لباس هایشان...! کافی بود #باران ببارد🌧 تا عطرشان در #سنگرها بپیچد😌 #مردان_بی_ادعا #دفاع_مقدس 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰‍آن شب، شب عجیبی بود. میهمانِ مشهد الرضا شده بود .هوا خنک بود ، نزدیک سی بار بود که با مسئول اعزام تماس گرفته بود ولی هربار به درِ بسته می خورد. مغرب و عشاء را که خواند دلش طاقت نیاورد . 🔰آن شب دل یک بسیجی حوالی حضرت عشق می‌چرخید و حاجتش را میخواست. با همسر و فرزندش راهی حرم شدند ، ساعتی از نگذشته بود که با لبی خندان به سوی همسرش آمد.دلش آرام گرفته بود و گویی امید داشت این گره به دست باز میشود. 🔰میدانست که ضمانتش را پیش عمه اش میکند و او حتما راهی وادی عاشقی می‌شود. شاید کمتر از ده روز گذشت که مسئول اعزام تماس گرفت و گفت ساکت را ببند، بسیجی آماده رزم شو. 🔰او که دو سال تمام در پی راهی برای اعزام بود، حالا با ضمانت شاه خراسان کمتر از ده روز گره از کارش باز شد. گفتی: «من برای یک زندگی عادی ساخته نشدم.» به گمانم برای همین مسئول اعزام را کلافه کردی، را واسطه قرار دادی تا برای دفاع از حریم اهل بیت راهی شوی و درست در شب تولد حاجتت را گرفتی. 🔰همرزمت می‌گفت: با هم قرار گذاشتید که هر کدامتان زودتر شد و بال پریدن گرفت دست آن یکی را در بگیرد ، حتی گفته بودید شربت را هرکه نوشید، وقتی آقا بالای سرش آمد لبخندی بزند آن موقع است که ما میفهمیم مهمان شده است. 🔰همینطور هم شد. وقتی ابوطاها شربت شهادت را نوش جان کرد و این دیار و مردمانش را ترک کرد. به لب داشت ، لبخندی به شیرینی عسل و به زیبایی شهادت و به همین زودی مرد خانه شد. 🔰در عجبم چطور از دل کندی و چگونه از شیرین زبانی های گذشتی؟ به راستی که قدم گذاشتن در این راه دل شیر میخواهد و قلبی که برای بتپد ، کاش ما هم اینگونه بی قرارِ معشوق حقیقی مان باشد و در راه عشق ثابت قدم باشیم. ✍نویسنده: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍂🥀🍂 ✋ 🌸سختے با تو آسان بشود 🍃روزے ڪویرِ خشڪ 🌨بشود 🌸اے منجے عالم بہ خداوند قسم 🍃با آمدنت جهان 🌸بشود. 🌺 💔 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃باران بر تن شهر می‌زند و آرام آرام غبار را می‌شوید، آب به جریان افتاده و بی‌مقصد از کوچه ها می‌گذرد. گویی پایانی برای این راه نیست! تنها بیراهه است که مسیر را پیچیده تر می‌کند! . 🍃از روزی که رفته ای شهر خالی شده، حالا دیگر بی تو، یک ازدحامِ تو خالیست، تو تمام ما بوده ای و برایِ تکاملِ خودت جایی غیر از زمین را جست و جو می‌کردی، می‌دانستی جایِ ماندن نیست! و این همان چیزی‌است که ما فراموش کرده ایم😔 . 🍃زمین برای ماندن نیست! تنها پلی است که انسان را به می‌رساند. اما امان، امان از تمامِ دلبستگی ها که بالِ پریدن را زنجیر می‌کنند به زرق و برقِ پوچِ و ما از اصلِ خود جامانده ایم، از اویی که چشم به ما دوخته کاری برای آمدنش کنیم!😞 . 🍃در این وانفسایِ دنیا دستمان را بگیر ای ♡ . 🍃باید عبد او باشیم، عبد دنیا شده ایم. باید عبدالمهدی بود تا به لبخندی، زندگی زیر و رو شود. مانند تو شدن سخت است! شدن دشوار است. باید چون تو فقط او را دید و برای او از همه چیز گذشت تا خریدارمان شود❣ . 🍃آن‌وقت است که مرگ را با عوض می‌کنند و زنده تر از هر وقتِ دیگری می‌شویم‌، آنگاه ، خاکی که خون را به آغوش می‌کشد سکویِ پرواز می‌شود. اما ما بی‌خبر از آسمان، زمین گیر شده ایم😪 . 🍃باران هنوز می‌بارد و اینجا دخترانت پشتِ پنجره، چشم به آسمان با تو می‌کنند و تو تجلی می‌کنی در نگاهشان آنگاه که پرنورترین ستاره، از پشتِ ابرها چشمک‌می‌زند و این یعنی بابا هست و می‌بیند و تا همیشه در آغوشِ اوییم هرچند ما خیالش را به آغوش می‌کشیم🥺 . 🍃باران می‌بارد و در خاکِ حلب، درست همانجایی که خونِ تو ریخته است، گل می‌دهد و نسیم تورا تا اینجا می‌کشاند. تو در شهر هستی هرچندِ لبخندت قابِ روی دیوار باشد🌹 . 🍃شُست همه کوچه خیابان هارا پس چرا مانده غمت بر دلِ بارانی من...؟💔 همنشینِ ابرها♡ ✍نویسنده: 🕊به مناسبت ایام شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⟮.▹🌹◃.⟯ . . اگہ یه روز خواستے☝🏻 تعریفے براۍ پیدا کنے..؛ بگو شهیــد یعنے بارانـ[🌧] حُسْنِ این است کہ⇣ ست ولے🍃 آسمانے شده است و به امدادِ زمین مےآید...👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃اللّٰهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هٰذَا وَمَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَعَقْداً...♡ و ما هر روز صبح این را با شما تجدید می‌کنیم حضرتِ پدر. حواسمان به شما هست و دلگرم هستیم به نگاهتان اما ببخش مارا! مارا ببخش که دغدغه هایمان بیشتر از دغدعه برایِ شماست! 🍃از شما دم می‌زنیم و تلاش می‌کنیم برایِ ظهورتان قدمی برداریم، به یادتان هستیم و تمامِ گره‌هایمان را به یدِ حیدری‌تان سپرده ایم، اما آقا جان، شرمنده ایم که پرونده گناهانمان سنگین است و عاملِ شما😔 🍃گاهی فکر می‌کنم ، اشک‌های شماست که بر سرمان می‌بارد شاید به خود بیاییم... 🍃به شما امید داریم، به دعاهایِ نیمه‌شب، به طلبِ و به آن لحظه ای که فرزندانِ خطاکار را در پناهِ عبا امان می‌دهید🥺 🍃به یادتان هستیم و هر صبح " اللّٰهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ..." را زمزمه می‌کنیم و شما مثل همیشه، به یادمان هستید❤️ 🍃آقا بیا... به حقِ و حرمتِ دست‌های بسته میان کوچه بیا. حال خوب نیست، نفس‌ها به شماره افتاده و تنها ندای از سوی است که اکسیژن را به زمین باز می‌گرداند. 🍃ندبه های ما برای افاقه نکرد، شما بخوان تا ما بازگردیم. تا نیایی گره از کار بشر وا نشود😭 ✍نویسنده : ☆ 📅تاریخ انتشار : ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت ششم❤️ . . مان باید زودتر تمام می شد. با شهیده و زهرا برگشتیم خانه. خانواده ایوب، تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش اقای مدنی می آیند خانه ی ما. از سر شب یک بند میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه رسمی باشد. زنگ در را زدند. اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و آمد تو سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید. آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین امده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید. ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون. مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد. فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار... 🌹 ... بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃اللّٰهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هٰذَا وَمَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَعَقْداً...♡ و ما هر روز صبح این را با شما تجدید می‌کنیم حضرتِ پدر. حواسمان به شما هست و دلگرم هستیم به نگاهتان اما ببخش مارا! مارا ببخش که دغدغه هایمان بیشتر از دغدعه برایِ شماست! 🍃از شما دم می‌زنیم و تلاش می‌کنیم برایِ ظهورتان قدمی برداریم، به یادتان هستیم و تمامِ گره‌هایمان را به یدِ حیدری‌تان سپرده ایم، اما آقا جان، شرمنده ایم که پرونده گناهانمان سنگین است و عاملِ شما😔 🍃گاهی فکر می‌کنم ، اشک‌های شماست که بر سرمان می‌بارد شاید به خود بیاییم... 🍃به شما امید داریم، به دعاهایِ نیمه‌شب، به طلبِ و به آن لحظه ای که فرزندانِ خطاکار را در پناهِ عبا امان می‌دهید🥺 🍃به یادتان هستیم و هر صبح " اللّٰهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ..." را زمزمه می‌کنیم و شما مثل همیشه، به یادمان هستید❤️ 🍃آقا بیا... به حقِ و حرمتِ دست‌های بسته میان کوچه بیا. حال خوب نیست، نفس‌ها به شماره افتاده و تنها ندای از سوی است که اکسیژن را به زمین باز می‌گرداند. 🍃ندبه های ما برای افاقه نکرد، شما بخوان تا ما بازگردیم. تا نیایی گره از کار بشر وا نشود😭 ✍نویسنده : 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هم خودشان بودند هم لباس هایشان ..! کافی بود ببارد تا عطرشان در سنگرها بپیچد ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌹🍃🌹 ، بارانےست که بر همه یکسان مےبارد چطور بعضی ها مےکنند و بعضی چون خار... و نم نم اثری در آنها ندارد؟؟ خدایا! را تو حرَس کن درد جدا کردنشان را تحمل مےکنم التماس دعا 🙏🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨♥️✨♥️✨ هم خودشان بودند هم لباس هایشان ..! کافی بود ببارد تا عطرشان در سنگرها بپیچد صبحتون معطر به عطر شهدا🌺 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh