☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿
💠 محجبه
وقتش شده بود که برایش آستین بالا بزنیم. وقتی خواستیم دنبال موردی مناسب برای #عبدالرضا بگردیم، نظر خودش را پرسیدیم:(( دوست داری #همسرت چطور خانمی باشد؟))
گفت: زن باید #معرفت و #انسانیت داشته باشه. زیبا بودن مهم نیست، با #حجاب بودن مهمه. همسری برام انتخاب کنید که #محجبه باشد.
🌷 شهید عبدالرضا کرامتی 🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهید علمدار: هر وقت خواستید برای من کاری انجام دهید، 👈 #زیارت_عاشورا را بخوانید،سه بار هم در اول و
8⃣6⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 شهیدی که با خواندن زیارت عاشورا بر سر مزارش حاجت میدهد👇👇
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
🔹روزی سر مزار سید نشسته بودیم. خانم من گفت: "من هرچه از خدا بخواهم با خواندن #زیارت_عاشورا در کنار مزار سید بر آورده میشود."
🔸آن روز گفت: "آقا سید، من این زیارت عاشورا را به #نیابت شما می خوانم. از خدا می خواهم زیارت عمه سادات، #حضرت_زینب(سلام الله علیها) را نصیب ما کند."☺️
🔹روز بعد یکی از دوستان من زنگ زد☎️ و گفت: "با یک کاروان راهی #سوریه هستیم. دو نفر جا دارد. اگر گذرنامه داری، سریع اقدام کن. باور کردنی نبود😃 شب #جمعه ی بعد در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) نائب الزیاره #سید بودیم!"
🌷☘🌷☘
🔸در بین بچه های همکار این ماجرا را تعریف کردم. اینکه هرکسی از خدا چیزی بخواهد به سراغ #مزار_سید می رود و با قرائت زیارت عاشورا📖 از خدا می خواهد که مشکلش برطرف شود🙏.
🔹هفته بعد سید را در عالم خواب😴 دیدم. گفت: "#به فلانی(از همکاران محل کار)، این مطلب را بگو..."
🔸روز بعد همان شخص در حضور جمع گفت: "تو درباره ی #سیدمجتبی چی می گفتی؟! من رفتم سر قبر سید. #زیارت_عاشورا هم خواندم. اما مشکل من حل نشد."❌😔
گفتم: "اتفاقا سید برات پیغام📩 داده. گفته تو دو تا مشکل داری!"
🔹از جمع خارج شدیم. ادامه دادم: "سید پیغام داد و گفت: " مشکل اول تو با توسل به #مادرم حضرت زهرا(سلام الله علیها) حل می شود✅. اما مشکل دوم را خودت به وجود آوردی. در زندگی خیلی به #همسرت دروغ گفتی و این نتیجه همان دروغ هاست!" رنگ از رخسار دوستم پریده بود😨. گفت: درسته"
🌷☘🌷☘
🔹توی سفر #راهیان_نور همین مطالب را گفتم. نوروز 1388 بود. یکی از #روحانیان کاروان جلو آمد و گفت: "من زیاد به این حرف ها اعتقاد ندارم🚫. برو به این #سید که می شناسی بگو یه دختر شهید داره طلاق می گیره😔 برای اینکه بچه دار نمی شه. بگو آبروی خانواده #شهید در خطره."
🔸من هم بعد از سفر🚌 به سراغ مزار سید رفتم و بعد از #زیارت_عاشورا همین مطالب را گفتم.
نوروز سال 1389 همان روحانی با من تماس گرفت📞. می خواست آدرس #قبر سید را بپرسد.
🔹گفت: "با همان دختر شهید و همسر و #فرزندش👶 می خواهیم بریم سر مزار سید!"
🌷☘🌷☘
🔸 #سید به یکی از دوستانش گفته بود: "هروقت خواستید برای من کاری انجام دهید زیارت عاشورا را بخوانید. #سه بار هم در ✓اول و ✓آخر آن نام مادرم #حضرت_زهرا(سلام الله علیها) را ببرید.👌"
نقل از: #یوسف_غلامی
📚منبع/ کتاب"علمدار"
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
شادی روحش #صلوات
#شهید_سید_مجتبی_علمدار❤️🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
کم کم همه بچه ها شده بودندمثل خود #دکتر😊 لباس پوشيدنشان،سلاح دست گرفتنشان،حرف زدنشان. بعضي ها هم #ري
1⃣2⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰یادم میآید مادرم به سختی مریض و در بیمارستان بستری🛌 بود. به اصرار #مصطفی تا آخرین روز در کنار مادرم و در #بیمارستان ماندم.
🔰او هر روز برای عیادت به بیمارستان 🏥میآمد.مادرم به مصطفی میگفت: #همسرت را به خانه ببر.
🔰ولی او قبول نمیکرد❌ و میگفت: باید پیش شما بماند و از شما #پرستاری کند.
بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان، وقتی مصطفی به دنبالم آمد.
🔰سوار ماشین شدم🚙 تا به خانه خودمان برویم، #مصطفی دستهای مرا گرفت و بوسید و گریه کرد😭 و گفت:
🔰از تو بسیار ممنون هستم که از #مادرت مراقبت کردی.با تعجب😦 به او گفتم: کسی که از او مراقبت کردم #مادر_من بود ✘نه مادر شما… چرا تشکر میکنی⁉️
🔰او در جواب گفت: این #دستها که به مادر خدمت میکنند برای من #مقدس است👌. دستی که برای مادر خیر نداشته باشد، برای هیچ کس خیر ندارد⭕️ و احسان به پدر و مادر دستور #خداوند است.
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💥روزهای دلتنگی دگر #باران نبارد ای کاش 🌨🌨 آری برای جان سپردن #دوری ات ڪافیست ... #شهید_عبدالمهدی_ک
1⃣5⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠غسل شهادت
🔰امسال حال عجیبی داشت. همه کارها و رفتارهایش متفاوت شده بود. #هرروز غسل شهادت🌷 میکرد. می گفت: تو شاهد باش که من هر روز #غسل_شهادت میکنم. به عشق رسیدن به شهادتـ🕊. #دائم_الوضو بود. زیارت عاشورا📖 میخواند و حدیث کسا!
🔰مدام با خودش #نوحه زمزمه میکرد. روضه میخواند، روضه حضرت زهرا(سلام الله علیها) و حضرت ابوالفضل(علیه السلام)! یک روز #عبدالمهدی به من گفت: همسرم💞 میخواهم حرفی بزنم، ولی باید به #قم برویم. گفتم: «چرا قم⁉️ این همه راه برای یک حرف. خب همین جا بگو.
🔰گفت: «نه❌ باید برویم قم.» خیلی ناراحت بود كه همراهیاش نكنم. به قم كه رسیدیم اول رفتیم #زیارت، بعد قرار شد فلان ساعت دم درب اصلی حرم🕌 همدیگر را ببینیم. بعد از قرارمان، مرا به #قبرستان شیخان قم برد.اول شروع کرد درمورد آخرت صحبت كند؛از اینكه دنیــ🌎ـا زودگذر است، اینكه اگر آدم عمر نوح هم داشته باشد، #آخرش باید راهی آن دنیا شود.
🔰من فقط گوش می کردم و تعجب کرده بودم😟 از حرف هایی که میزد. حرفش به قبرستان شیخان و #علمای_مدفون در آنجا كه رسید، گفت: همسرم من در این قبرستان دو #حاجت_مهم گرفتهام. الان هم آمدم یک حاجت دیگرم را بگیرم. گفتم: «چه حاجتی❓» مکث کرد!
🔰گفتم: «من #همسرت هستم، باید بدانم. بگو😊» فکر کردم الان درمورد خانه🏡 و... میخواهد حرف بزند. دوباره پرسیدم: «چه #حاجتی دارید؟» گفت:« #شهادتم...!» گفتم: چرا شهادت⁉️ ان شاءالله سایهات سالیان سال بالای سرمان باشد..
🔰بعد از اینكه حاجتش را عنوان كرد، شروع كرد از #مصیبتهای حضرت زینب(سلام الله علهیا) برایم بگوید. گفت: «خودم را #نمیبخشم كه اینجا هستم😔 و #حرم_خانم مورد جسارت واقع شده است.» گفت: «سوریه خط مقدم كشور ماست، اگر ما برای دفاع👊 آنجا حاضر نشویم، #خون این همه شهید پایمال میشود.»
🔰این صحبت ها #دوماه قبل از شهادتش🌷 بود. من به او گفتم: «فکر بچههات ، فکر من را کردی⁉️ خودت میدانی تا الان چقدر از #سوریه شهید آوردند. آنجا امن نیست❌ » به من گفت: همه این حرفها را قبول دارم، ⚡️ولی روز قیامت چطور به #چشمان خانم حضرت زهرا(سلام الله علیها) نگاه کنم؟
🔰حضرت زینب(سلام الله علیها) #مظلوم است در سوریه. #همسرم تو نباید مثل زنان کوفی باشی🚫 که پشت مسلم را خالی کردند.» بعد گفت: میخواهم مثل #همسر_زهیر باشی و عاقبت بخیرم کنی✅ از من هم خواست اگر به شهادت رسید #زینبوار زندگی کنم. گفت: «اگر کربلا زنده شود، اجازه نمیدهی من در رکاب امام حسین(علیه السلام) باشم؟
🔰گفتم: «اگر #شهید شوی.» نگذاشت جملهام تمام شود، گفت: قرار نیست هركسی سوریه میرود شهید شود⭕️ یكی را میشناسم 15 بار رفته و سالم برگشته😊 خلاصه با هر دلیل و برهانی بود، #راضیام_کرد.
[راوی:همسرشهید]
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰آن شب، شب عجیبی بود. #باران میهمانِ مشهد الرضا شده بود .هوا خنک بود ، نزدیک سی بار بود که با مسئول اعزام تماس گرفته بود ولی هربار به درِ بسته می خورد. #نماز مغرب و عشاء را که خواند دلش طاقت نیاورد .
🔰آن شب دل یک بسیجی حوالی #حرم حضرت عشق میچرخید و حاجتش را میخواست. با همسر و فرزندش راهی حرم شدند ، ساعتی از #زیارتش نگذشته بود که با لبی خندان به سوی همسرش آمد.دلش آرام گرفته بود و گویی امید داشت این گره به دست #ضامن_آهو باز میشود.
🔰میدانست که #علی_بن_موسی_الرضا ضمانتش را پیش عمه اش میکند و او حتما راهی وادی عاشقی میشود. شاید کمتر از ده روز گذشت که مسئول اعزام تماس گرفت و گفت ساکت را ببند، بسیجی آماده رزم شو.
🔰او که دو سال تمام در پی راهی برای اعزام بود، حالا با ضمانت شاه خراسان کمتر از ده روز گره از کارش باز شد. #ابوطاها گفتی: «من برای یک زندگی عادی ساخته نشدم.» به گمانم برای همین مسئول اعزام را کلافه کردی، #امام_رضا را واسطه قرار دادی تا برای دفاع از حریم اهل بیت راهی شوی و درست در شب تولد #بانوی_صبر حاجتت را گرفتی.
🔰همرزمت میگفت: با هم قرار گذاشتید که هر کدامتان زودتر #آسمانی شد و بال پریدن گرفت دست آن یکی را در #زمین بگیرد ، حتی گفته بودید شربت #شهادت را هرکه نوشید، وقتی آقا بالای سرش آمد لبخندی بزند آن موقع است که ما میفهمیم مهمان #آقا شده است.
🔰همینطور هم شد. وقتی ابوطاها شربت شهادت را نوش جان کرد و این دیار و مردمانش را ترک کرد. #لبخند به لب داشت ، لبخندی به شیرینی عسل و به زیبایی شهادت و به همین زودی #طاها مرد خانه شد.
🔰در عجبم چطور از #همسرت دل کندی و چگونه از شیرین زبانی های #امیر_علی گذشتی؟ به راستی که قدم گذاشتن در این راه دل شیر میخواهد و قلبی که برای #معشوق بتپد ، کاش #قلب ما هم اینگونه بی قرارِ معشوق حقیقی مان باشد و در راه عشق ثابت قدم باشیم.
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
#شهید_مصطفی_عارفی
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#خاطرات_شهید 🔸بخشندگی و سخاوت #شهید محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد🕌 فعالیت
🔘می نویسم برای تو
برای توکه #بودنت را
✘نه چشمانم میبیند
✘نه گوش هایم می شنود
✘نه دستانم #لمس می کند😔
🔘تنها راه این است که
#دلم را برایت قلم کنم
و از تــ♥️ـو بنویسم
♦️از تبار #حسین بودی و هم نام امامت، از همان کودکی نمک سفره #ارباب خورده بودی. از بدو تولد، از همان روزی که قرار بود نباشی تا شبی که در #روضه_امام_حسین میان دستان مادرت🤲 نمک گیر خانه ارباب شدی. #سرنوشتت از همان روز مشخص شد.
♦️تو آمده بودی که #حسینی باشی. آمدی نشان بدهی هنوز هم میشود حسینی شد. فقط مرد میدان میخواهد💪 این را میشد از همان روزهای ازدواجت💍 هم فهمید. نمی دانم آن روز با #شهدا چه گفتی و چه کردی که ثمره اش آغاز زندگی مشترکتان💞 بود
زندگی که با "طریق شهدا" آغاز شود. سرانجامی جز #شهادت هم نمیتواند داشته باشد!
♦️اصلا #همسرت هم این را فهمیده بود. او هم میدانست میخواستی بروی تا برای همیشه بمانی. بروی تا جاودان شوی. اصلا #سوریه که رفتی، همین دخترت؛ زهرا هم انگار فهمیده بود
که بابا قرار است به مراد دل خویش برسد🕊 دلتنگی هایش را این چنین برایت نوشت:
📝 #باباجان سلام!
ای پدرجان! من منم زهرایت
دختر کوچک تو
ای امید من
و ای شادی تنهایی من
یاد داری #دم_رفتن دامنت را گرفتم؟
و گفتم: پدر این بار نرو🚷
من همان روز فهمیدم #سفرت طولانیست
♦️او نوشت✍ و تو را خواند و تو هم آمدی. آن هم چه آمدنی. چهارده خرداد ۹۲، با #لبخندی که تا ابد به صورتت نقش بسته بود به خانه برگشتی. و اینک ما مانده ایم و تویی که تا ابد #هستی !
✍نویسنده: #فاطمه_زهرا_نقوی
#شهید_محمدحسین_عطری
#سالروز_شهادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ای وای بر این #لحظه های استخوان سوز😭
پس کو❓
چه شد❓
#آن قامت رعنا و پیروز‼️
#اشک 😭زلال #همسرت را کَس نفهمید❌
فریاد #سرخ مادرت را کَس نفهمید
و بغض در گلو مانده# پسرت را ....
#قیمت این لحظه چند ⁉️
پیکر مطهر #شهید_سعید_کمالی
#مدافع_حرم
در آغوش دردانهاش ،💔
و وداع #جانسوز مادر و #همسر شهید کمالی در مشهد مقدس🌷
#شبــــتون_شهــــدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
₪خواستم ببینم #دوری یعنی چه⁉️ ⇦یعنی چند بار عقربه ی ساعت🕰 را دوره کردن؟ ⇦چند بار صبح را به #شب رسان
🔰آن شب،شب عجیبی بود. باران میهمانِ #مشهدالرضا شده بود. هوا خنک بود، نزدیک سی بار بود که با مسئول اعزام تماس گرفته بود ولی هربار به درِ بسته می خورد. #نماز مغرب و عشاء را که خواند دلش طاقت نیاورد😥
🔰آن شب دل یک بسیجی حوالی #حرم حضرت عشق میچرخید و حاجتش را میخواست🕊
🔰با همسر و فرزندش راهی حرم شدند ، ساعتی از #زیارتش نگذشته بود که با لبی خندان به سوی همسرش آمد.دلش آرام گرفته بود و گویی امید داشت این گره به دست #ضامن_آهو باز میشود💚
🔰میدانست که #علی_بن_موسی_الرضا ضمانتش را پیش عمه اش میکند و او حتما راهی وادی عاشقی میشود. شاید کمتر از ده روز گذشت که مسئول اعزام تماس گرفت و گفت ساکت را ببند، بسیجی آماده رزم شو🎒
🔰او که دو سال تمام در پی راهی برای اعزام بود، حالا با ضمانت شاه خراسان کمتر از ده روز گره از کارش باز شد.
🔰 #ابوطاها گفتی: «من برای یک زندگی عادی ساخته نشدم.» به گمانم برای همین مسئول اعزام را کلافه کردی، #امام_رضا را واسطه قرار دادی تا برای دفاع از حریم اهل بیت راهی شوی و درست در شب تولد #بانوی_صبر حاجتت را گرفتی📿
🔰همرزمت میگفت: با هم قرار گذاشتید که هر کدامتان زودتر #آسمانی شد و بال پریدن گرفت دست آن یکی را در #زمین بگیرد ، حتی گفته بودید شربت #شهادت را هرکه نوشید، وقتی آقا بالای سرش آمد لبخندی بزند آن موقع است که ما میفهمیم مهمان #آقا شده است😊
🔰همینطور هم شد. وقتی ابوطاها شربت شهادت را نوش جان کرد و این دیار و مردمانش را ترک کرد. #لبخند به لب داشت ، لبخندی به شیرینی عسل و به زیبایی شهادت و به همین زودی #طاها مرد خانه شد☺️
🔰در عجبم چطور از #همسرت دل کندی و چگونه از شیرین زبانی های #امیر_علی گذشتی؟😭
🔰به راستی که قدم گذاشتن در این راه دل شیر میخواهد و قلبی که برای #معشوق بتپد، کاش #قلب ما هم اینگونه بی قرارِ معشوق حقیقی مان باشد و در راه عشق ثابت قدم باشیم❤
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
به مناسبت سالروز تولد #شهید_مصطفی_عارفی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃نگاهش میکنم. نشسته و به آلبوم عکستان زل زده. حتم دارم لحظه های ثبت شده جلوی چشمانش، #جان گرفتند و با او حرف میزنند. آخر میدانی که عکس ها جان دارند! اصلا خاصیت عکس همین است. با تو #حرف میزند، دست تو را در دست زمان میگذارد و با هم به عقب بَرِتان میگرداند.
🍃به زمانی که شاید برای اولین بار همدیگر را دیدید یا شاید #عقبتر! مثلا زمانی که تو به #دنیا آمدی... سال پنجاه و شش در روستای #امیر_حاجیلو_فسا. فرزند ارشد خانواده بودی، نامت را جلیل گذاشتند. #جلیل_خادمی!
🍃حالا کمی جلوتر میروید. میرسید به سال هفتاد و چهار وقتی که استخدام رسمی س.پ.ا.ه شدی. باز جلوتر میروید و به آنجایی که باید میرسید. در واقع از اولین #دیدار و یکی شدنتان #هجدهسال جلوتر میروید. یعنی به سال نود و چهار میرسید. پاییز نود و چهار که لحظه خداحافظی تو و #همسرت رقم خورد.
🍃و چه خوب او، در ذهنش گام های #استوار و نسیمی که لبه کتت را به بازی گرفت ثبت کرد، تا بعد ها با همان خاطره بازی کند. مثل الان! که از روز با هم بودنتان تا آن لحظه که خبر #پروازت در روز شهادت #سهساله ارباب را شنید دوره میکند.
🍃خاطرات گاهی #جان آدم را میگیرد از حجم #دلتنگی! گاهی میمیراند و زنده میکند...
♡سالگرد #شهادتت_مبارک♡
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_جلیل_خادمی
📅تاریخ تولد : ۱۵ تیر ۱٣۵۶
📅تاریخ شهادت : ٢۴ آبان ۱٣٩۴
📅تاریخ انتشار : ٢٣ آبان ۱۴۰۰
🕊محل شهادت : سامرا
🥀مزار شهید : روستای امیر حاجیلو، گلزار شهدای امامزاده شهیدان
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃نگاهش میکنم. نشسته و به آلبوم عکستان زل زده. حتم دارم لحظه های ثبت شده جلوی چشمانش، #جان گرفتند و با او حرف میزنند. آخر میدانی که عکس ها جان دارند! اصلا خاصیت عکس همین است. با تو #حرف میزند، دست تو را در دست زمان میگذارد و با هم به عقب بَرِتان میگرداند.
🍃به زمانی که شاید برای اولین بار همدیگر را دیدید یا شاید #عقبتر! مثلا زمانی که تو به #دنیا آمدی... سال پنجاه و شش در روستای #امیر_حاجیلو_فسا. فرزند ارشد خانواده بودی، نامت را جلیل گذاشتند. #جلیل_خادمی!
🍃حالا کمی جلوتر میروید. میرسید به سال هفتاد و چهار وقتی که استخدام رسمی س.پ.ا.ه شدی. باز جلوتر میروید و به آنجایی که باید میرسید. در واقع از اولین #دیدار و یکی شدنتان #هجدهسال جلوتر میروید. یعنی به سال نود و چهار میرسید. پاییز نود و چهار که لحظه خداحافظی تو و #همسرت رقم خورد.
🍃و چه خوب او، در ذهنش گام های #استوار و نسیمی که لبه کتت را به بازی گرفت ثبت کرد، تا بعد ها با همان خاطره بازی کند. مثل الان! که از روز با هم بودنتان تا آن لحظه که خبر #پروازت در روز شهادت #سهساله ارباب را شنید دوره میکند.
🍃خاطرات گاهی #جان آدم را میگیرد از حجم #دلتنگی! گاهی میمیراند و زنده میکند...
♡سالگرد #شهادتت_مبارک♡
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_جلیل_خادمی
📅تاریخ تولد : ۱۵ تیر ۱٣۵۶
📅تاریخ شهادت : ٢۴ آبان ۱٣٩۴
🕊محل شهادت : سامرا
🥀مزار شهید : روستای امیر حاجیلو، گلزار شهدای امامزاده شهیدان
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh