eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هُوَالشَهید🌿 شهید مصطفے صدرزاده: سخنان مقام معظم رهبرے را گوش کنید؛ قلبـــــ شما را بیدار مےڪند و راه درستـــــ را نشانتان مے دهد. قسمتی از وصیتـــــ نامه سلام صبح زیباتون شـــــهدایـے 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آغشته به خون شهید عشوری از شهدای امنیت کشور از دو شب گذشته تا حالا همه فکر میکنن نقش محمد در گاندو۲ هموش شهید عشوری هست اما چند نکته شهید عشوری سال ۹۶ به شهادت رسید و محمد هم داره پرونده های الان رو دنبال میکنه شهید عشوری در چابهار شهید شد ولی نمونه شهادت محمد در مهاباد نویسنده گاندو ۲هم اعلام کرد محمد شهید نشده و در فصل بعد هست شهید عشوری از نیروهای وزارت اطلاعات هست ولی محمد از نیروهای اطلاعات سپاه پس این دو فرد هیچ ربطی بهم ندارن شادی روح شهید عشوری و سلامتی همه نیروهای امنیتی 🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍مرحوم حاج اسماعیل دولابی : همین که گردی بر دلتان پیدا می شود یڪ《سبحان الله》بگویید آن گرد ڪنار می رود . هر وقت خطایی انجام دادید ‌《استغفرالله》بگویید که چارہ است. هر جا هم نعمتی به شما رسید 《الحمدلله》بگویید چون شکرش را به جا آوردی گرد نمی‌گیرد . 💥با این سه ذڪر باخدا صحبت ڪنید. صحبت ڪردن با خدا غم و حزن را از بین می برد .. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📲 ♥️ ⚫️ ⚜ دلتنگ کربلاییم...💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_79198057.mp3
4.5M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۰۳ 🎤 حجت‌الاسلام 🔸«کدامین آیه را دروغ می‌پندارید»🔸 🔹«قسمت اول»🔹 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⚘﷽⚘ ، خسته و دلشکسته‌ام. مظلوم از ظلم، پژمرده از جهل اجتماع، ناتون در مقابل طوفان حوادث، ناامید در برابر مبهم و مجهول، تنها، بیکس و فقیر در کویر سوزان زندگی، محبوس در زندان آهنین حیات. دل غمزده و دردمندم، آرزوی آزادی می‌کند و روح پژمرده‌ام دارد. 🌷 : تهران : ۱۳۶۰ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️ 🔔 چه کنیم نماز صبح قضا نشود؟ ✅ از آیت الله بهجت (ره) سوال شد: چه کنیم نماز صبحمان قضا نشود؟ ایشون فرمود: کسی که باقی نمازها رو اول وقت بخونه خدا او را برای نماز صبح بیدار خواهد کرد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⚘﷽⚘ 🍒☘ میخواستیم‌بابک‌واذیت‌کنیم😆 هم‌تو‌غـذاش‌هم‌تو‌نوشابش‌و‌پـر‌فـلفل‌🌶کردیم‌‌ غذارو‌خورد‌دیـد‌تنده‌میـخواست‌ تحمل‌کنه‌بـزور‌بانوشابه‌بخوره.🥤 نمیدونست‌تونوشابش‌هـم‌فلفل‌داره‌ نوشابه‌‌روسر‌‌کشید‌یهو‌ریخت‌بیرون‌😰 قیافش‌‌دراون‌‌‌لحـظه‌خیلی‌خـنده‌دار‌شده‌ بـود‌همه‌ما‌ترکیدیم‌‌از‌خنده‌خودشم میـخندید‌😁😂 وبابک‌ هیچوقت‌این‌کارمونو‌🍃 تلافی‌نکرد✋ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⚘﷽⚘ 💢 در محضر شهید 🔲 یادم هست که در ضلع جنوبی جزیرة مجنون شهید اشتری هر شب یک گروهان را جهت کندن کانال می‌بردند. 🔰 تازه کانال آماده شده بود که دشمن پاتک زد و از زمین و هوا آتش می‌ریخت، ولی شهید اشتری در آن کانال با تمام قوا مقاومت می‌کرد ❄️ و هر چه دشمن پاتک می‌زد، با شکست مواجه می‌شد و پا به فرار می‌گذاشتند. شش شبانه و روز در آنجا مقاومت و پایداری می کردند، 📶 به طوری که حتی شهید زین الدین نیز باور نمی‌کردند که در آن کانال چنین مقاومتی سرسختانه‌ای کنند.  📶 بعد از این عملیات سردار شهید زین الدین علاقة خاصی به شهید اشتری پیدا کرده بود، حتی لحظه‌ای مایل نبود که شهید اشتری از جلوی چشمانش کنار رود 🔷 و آنچنان به شجاعت، دلیری و مخلص بودن وی ایمان آورده بود که حساب جداگانه‌ای برای او باز کرده بود و همیشه سعی می‌کرد در کارهای مهم و حساس از نقطه نظرات و پیشنهادات ایشان بهرة کافی ببرند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⚘﷽⚘ 🍃 ( ) سر تا پاش‌ خاكي‌ بود. چشم‌هاش‌ سرخ‌ شده‌ بود؛ از سوز سرما. دو ماه‌ بود نديده‌ بودمش‌. ـ حداقل‌ يه‌ دوش‌ بگير، يه‌ غذايي‌ بخور. بعد بخون‌. سر سجاده‌ ايستاد. آستين‌هاش‌ را پايين‌ كشيد و گفت‌ «من‌ با عجله‌اومده‌م‌ كه‌ از دست‌ نره‌.» كنارش‌ ايستادم‌. حس‌ مي‌كردم‌ هر آن‌ ممكن‌ است‌ بيفتد زمين‌. شايداين‌جوري‌ مي‌توانستم‌ نگهش‌ دارم‌.🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️ ❤️ یه قواره چادری هم به من داد و صورتمو بوسید،در گوشم گفت لای چادرتم یه چیزی برای تو و علی گذاشتم اینجا باز نکنیا همه منتظر بودیم که به بقیه هم سوغاتی بده که یه جعبه شیرینی رو باز کردو گفت:اینم سوغاتی بقیه شرمنده دیگه اونجا برای آقایون سوغاتی نداشت،ای شیرینیا رو اینطوری نگاه نکنیدا گرون خریدم همگی زدیم زیر خنده _ چشمکی به زهرا زدم رو به اردلان گفتم:إداداش سوغاتی خانومت چی دوباره اخمی بهم کردو گفت:اسماء جان دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شده ها ماشاالله - چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونه بدم بهش چرا به من گیر میدی - سواله دیگه پیش میاد مامان و بابا که حواسشون نبود اما علی و زهرا زدن زیر خنده علی رو به اردلان گفت: اردلان جان من و اسماء ان شاالله آخر هفته راهی کربلاییم اردلان ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی با چه کاروانی؟؟ علی سرشو به نشونه ی تایید تکون دادو گفت: با کاروان یکی از دوستام _ إ خوب یه زنگ بزن ببین دوتا جای خالی نداره برای کی میخوای؟ - برای خودمو خانومم زهرا با تعجب به اردلان نگاه کردو لبخند زد باشه بزار زنگ بزنم علی زنگ زد اتفاقا چند تا جای خالی داشت قرار شد که اردلان و زهرا هم با ما بیان داشتن میرفتن خونشون که در گوشش گفتم:یادت باشه اردلان نگفتی قضیه بازو بندو خندیدو گفت: نترس وقت زیاد هست بعد از رفتنشون دست علی روگرفتم و رفتم تو اتاقم - علی بشین اونجا رو تخت برای چی اسماء - تو بشین رو بروش نشستم چادرو باز کردم یه جعبه داخلش بود در جعبه رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود علی عاشق انگشتر عقیق بود اسماء این چیه اینارو اردلان آورده برامون یکی از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علی - وای چقد قشنگه علی بدستت میاد علی هم اون یکی رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ی دستم بود دوتامون خوشحال بودیم و به هم نگاه میکردیم... اون هفته به سرعت گذشت ساک هامون دستمون بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم دیر شده بود و اتوبوس میخواست حرکت کنه اردلان و زهرا هنوز نیومده بودن هر چقدر هم بهشون زنگ میزدیم جواب نمیدادن روی صندلی نشستم و دستمو گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفته بود توهم نگاهی به ساعتم انداختم ای وای چرا نیومدن _ هوا ابری بود بعد از چند دقیقه بارون نم نم شروع کرد به باریدن علی اومد سمتم ، ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس مسئول کاروان علی رو صدا کردو گفت که دیر شده تا ۵ دیقه دیگه حرکت میکنیم نگران به این طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبری ازشون نبود ۵دقیقه هم گذشت اما نیومدن علی اومد سمتم و گفت: نیومدن بیا بریم اسماء إ علی نمیشه که - خب چیکار کنم خانوم نیومد دیگه بیا سوار شو خیس شدی دستم رو گرفت و رفتیم به سمت اتوبوس لب و لوچم آویزون بود که با صدای اردلان که ۲۰ متر باهامون فاصله داشت برگشتم بدو بدو با زهرا داشت میومد و داد میزد ما اومدیم _ لبخند رو لبم نشست ، دست علی ول کردم و رفتم سمتشون کجایید پس شماهاااا بدویید دیر شد تو ترافیک گیرکرده بودیم سوار اتوبوس شدیم. اردلان از همه بخاطر تاخیري که داشت حلالیت طلبید تو اتوبوس رفتم کنار اردلان نشستم لبخندی زدمو گفتم: سلام داداش - با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جای خانوم من نشستی کارت دارم اخه _ اهان همون فوضولی خودمون دیگه خوب بفرمایید إ داداش فوضولی کنجکاوی. اردلان هنوز قضیه ي بازو بنده رو نگفتیا... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا