eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـلام_آقـا_جان♥️✋🏻 ایــاڪ نـعبـد و ایــاڪ نـستـعـین یـعنـے سـلـآم مـسجـد مـولآے آخـریـن اےجـمڪران‌بـگوڪجـاست‌آخـریـن‌امــید ایـن الشـموس الطـالعه ایـن مــه جـبـین:) ‌‌‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
پرواز رویاهاست چه خیال خامی ! برای من که پر پرواز ندارم ...💔 رسیدن به تــــ♡ـــو ❣ که ان همه بالایی... ࢪویاست... ڪمڪم ڪن دلاوࢪ...🌿♥️ 🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح جدید شهید بیژن حافظی🌺✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃دوساله بود و عزیزدل مادر و پدر، ناگاه آبله هایی بر بدنش ظاهر شد. نگرانی های مادرانه کار دست مادرش داد، نذر کرد هر سال در هیئت به نیت طفل شش ماهه رباب شیر پخش کند ودر مقابل خداوند سلامتی نوزادش را برگرداند و خدا بیژن را دوباره به پدر و مادرش بخشید... 🍃آرزو های بسیاری برایش داشتند و به امید روزهای زیبای آینده بیژن را بزرگ کردند. آنگاه که هم سن و سال هایش عکس های هنر پیشه و خواننده ها را در آلبوم میچیدند و سرگرم میشدند، حسین در دل بیژن رشد میکرد و حالش با هئیت و نوحه و سینه زنی منقلب میشد. 🍃قبل از اینکه درسش تمام شود راهی خدمت سربازی شد و بعداز مدتی که جنگ شروع شد او هم مانند همه ی جوانان با غیرت راهی شد تا از ناموس و کشورش دفاع کند. به گمانم بی قراری هایش در روضه شام و اسارت اهل خیام سبب شد او هم همچون خانواده ی دل شکسته ی اباعبدلله اسیر شود. روزهای محرم در زندان بعثی ها دلش را بیشتر شکسته بود. 🍃در شب عاشورا با تعدادی از دوستانش برای ارباب سینه زدند، نوحه خواندند و گریه کردند. بخاطر ذکر مصیبت ارباب با بعثی ها درگیر شدند. فردا صبح برای آخرین بار نام هایشان از بلندگو های زندان شنیده شد و پس از آن راهی استخبارات شدند. همچون کودکان دل شکسته ی اسیر شده در شام، شکنجه شدند... 🍃مادرش بعداز شنیدن خبر اسارت فرزندش آنقدر بی قرار و بیتاب شد که راه خانه را گم کرد. اما باز هم پای نذر همیشگی اش باقی ماند حتی در روزهایی که پسرش اسیر بود برای ارباب در هیئت شیر پخش میکرد. ندای مادرانه اش از درون میگفت شهید شده اما چشم های منتظرش به در بود تا نشانی از او برسد. 🍃بعداز مدتی پیکر پسرش برگشت اما با نام . همه برای شهید گمنام گریه کردند، برایش مادری کردند، در تشییع اش ناله زدند اما بعداز مدتها که نتیجه آزمایش DNA که مشخص شد مادر فهمید که شهید گمنام همان پسر عزیز خودش است. 🍃دلش آرام گرفت، پسرش را همچون علی اکبر راهی میدان کرده بود و حال بعداز سال ها چشیدن ِ طعم اسارت پسر و چشم انتظاری خودش، پیکر فرزندش را در آغوش گرفت. علی اصغرانه برگشته بود، استخوان هایی از او آمده بود تا مرهم روزهای پیری مادر شود. یک آرامگاه از بیژن باقی ماند تا مادر در آنجا برایش مادری کند. مزارش را پاک کند، گلاب بپاشد، شمع روشن کند.... 🍃آقا بیژن اسیر نفس شده ایم و با گناه شکنجه می شویم...دعایمان کن...سخت محتاجیم... ✍نویسنده: 🌸 🌸 📅تاریخ تولد : ۲۸ شهریور ۱۳۳۹ 📅تاریخ شهادت : ۳ آبان ۱۳۵۹ 📅تاریخ انتشار : ۳۱ شهریور ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : زندان عراق 🥀مزار شهید : گلزار شهدا امامزاده ابراهیم آمل 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید اصغر پاشاپور🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♡اصغر پاشاپور♡ 🍃دانه دانه رسیده می شوند و وقت چیدنشان می رسد و دست چین شده تحویل می گیرد هرکدام زخمی تر ارج و قربش بیشتر. همه برای رسیدن و پخته شدن سر و دست می شکنند، نوکری، غلامی، کارگری رزمنده ها و مردم را می کنند تا شان له شود و شروع کند روحشان به پخته شدن. آنقدر خود را خاکی می کنند تا دست آخر در خاک دست و پا بزنند و بال پریدن در بیاورند🕊 🍃آنها که پیرو مکتب ح.ا.ج ق.ا.س.م بوده اند اما محاسبه شان فرق دارد، راه شناخته اند وسیله مسیر را شناخته اند فقط با کمی توسل می پرند، دل بریده اند یعنی دلی ندارند که به چیزی گره بخورد یا ‌شاید دلشان فقط به این گره خورده: ❤️ 🍃اصغر از کاروان بغداد و کاظمین و کربلا و نجف و مشهد جاماند اما از نه.... 🍃اصغر گفت: حاج آقا من نوکرتم.... من می گویم: حاج اصغر نوکرتم فقط راه نشان بده... همین😔 ✍️نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۳۱ شهریور ۱۳۵۶ 📅تاریخ شهادت : ۱۳ بهمن ۱۳۹۸.حلب سوریه 📅تاریخ انتشار : ۳۰ شهریور ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا، قطعه ۴۰ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_1044251722.mp3
6.19M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۱۶ 🎤 استاد 🔸«مدار هستی»🔸 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
『🌿✨』 خنده‌ڪنان‌مۍرود،روزجزادربهشټ هرڪه‌به‌دنیاکند،گریه‌ براۍحـسـیـن...💔 💯 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید هادی رئیسی🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃شهریور برای عده ای مقدمه عاشقی است، دلها را آماده می کنند برای پاییز، برای تماشای برگ های رنگارنگی که باید از درخت دل بکنند و کم کم بروند. برای هادی هم شهریور مقدمه بود برای رسیدن به عشق الهی. 🍃چشم هایش را در اولین روزهای شهریور گشود و در اواسط شهریور راهی جبهه شد. درس عاشقی را از بر کرد و سالها در فراق وصال سوخت و گریست. روزی که دامادش شهید شد، حس کرد کمرش از داغ پسرش شکسته و دلش از داغ جاماندن. 🍃دختر داغدیده اش را دلداری داد و گفت: " یک روزی ممکن است من هم شهید شوم" .مدتی بعد در آخرین روز شهریور ، جام شهادت را سرکشید و پیوست به قافله عشاق. او تعلیم یافته مکتب سردار دلها بود و دل بیقرارش هوای پریدن داشت. روزگار انگشت اشاره سوی شهریور گرفته است. برگ ها زرد شده اند و درس دل کندن را از بر می کنند. آقا هادی، ♥️ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۵ شهریور ۱٣۵۰ 📅تاریخ شهادت : ٣۱ شهریور ۱٣٩٩ 📅تاریخ انتشار : ٣۱ شهریور ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : فهرج_کرمان 🥀مزار شهید : گلزار شهدای بم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از شهید بگو : زندگی نامه شهید محمد مسرور ✍ کاری از : کانال شهید نظرزاده _ مجموعه شهدا هیئت منتظران 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⚘﷽⚘ 📌قسمتے از وصیتنامه : اے شیعه ے امیر المؤمنین علیه السلام هر گاه ڪسے قصد ظلم بر مردم را دارد و یا از موقعیت خود سوء استفاده میڪند و حق مظلوم را پایمال مے ڪند. شما را به خدا سوگند حق مظلوم را از ظالم بستانید و او را سر جایش بنشانید تا درس عبرتے براے بقیه‌ی ظالمین و خائنین شود و نگذارید این گروه، اهداف این انقلاب را پایمال ڪنندو جایگاه آن را تضعیف ڪنند و اینهمه زحمت را بے نتیجه بگذارند. و در آخر دوباره تاڪید میڪنم رهبر عزیزمان را تنها نگذارید و دنباله رو خط ولایت باشید. پروردگارا با قلبے خالے از علایق دنیا به سویت پرڪشیدم، ببخش بر من ڪه در زندگانیام نتوانسته ام آنگونه ڪه شایسته بود تو را بپرستم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
پنجاه هفتم حرمش میرم تو برای دفاع از چادرش بمون اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشی و گریه نکنی قول بده - نمیتونم علی نمیتونم میتونی عزیزم _ پس تو هم بهم قول بده زود برگردی قول میدم - اما من قول نمیدم علی از جاش بلند شد و رفت سمت ساک دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم سرشو برگردوند سمتم دلم میخواست بهش بگم که نره ، بگم پشیمون شدم ، بگم نمیتونم بدون اون .... دستشو ول کردم و بلند شدم خودم ساکش رو دادم دستش و به ساعت نگاه کرد _ دردی رو تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود. چادرم رو سر کردم چند دقیقه بدون هیچ حرفی روبروم وایساد و نگاهم کرد چادرم رو، رو سرم مرتب کرد دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشته ی من با صدای فاطمه که صدامون میکرد رفتیم سمت در _ دلم نمیخواست از اتاق بریم بیرون پاهام سنگین شده بود و به سختی حرکت میکردم دستشو محکم گرفته بودم. از پله ها رفتیم پایین همه پایین منتظر ما بودن مامانم و مامان علی دوتاشون داشتن گریه میکردن فاطمه هم دست کمی از اون ها نداشت علی باهمه رو بوسی کرد و رفت سمت در زهرا سینی رو که قرآن و آب و گل یاس توش بود رو داد بهم.... _ علی مشغول بستن بند های پوتینش بود دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوی مامان اینا نمیشد آهی کشیدم و جلوتر از علی رفتم جلوی در... درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود... آه به اصرار خودت... _ آهی کشیدم و جلوتر از علی حرکت کردم... قرار بود که همه واسه بدرقه تا فرودگاه برن ولی علی اصرار داشت که نیان همه چشم ها سمت من بود. همه از علاقه من و علی نسبت به هم خبر داشتن. هیچ وقت فکر نمیکردن که من راضی به رفتنش بشم. خبر نداشتن که همین عشق باعث رضایت من شده _ بغض داشتم منتظر تلنگری بودم واسه اشک ریختن اما نمیخواستم دم رفتن دلشو بلرزونم رو پاهام بند نبودم .کلافه این پا و او پا میکردم. تا خداحافظی علی تموم شد اومد سمتم. تو چشمام نگاه کرد و لبخندی زد همه ی نگاه ها سمت ما بود... زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآن رد شد چشمامو بستم بوی عطرش رو استشمام کردم و قلبم به تپش افتاد _ چشمامو باز کردم، دوبار از زیر قرآن رد شد، هر دفعه تپش قلبم بیشتر میشد و به سختی نفس میکشیدم قرار شد اردلان علی رو برسونه اردلان سوار ماشین شد کاسه ی آب دستم بود. علی برای خدا حافظی اومد جلو به کاسه ی آب نگاه کرد از داخلش یکی از گل های یاس شناور تو آب رو برداشت بو کرد. _ لبخندی زد و گفت: اسماء بوی تورو میده قرآن کوچیکی رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش ، بغض به گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردن نداشتم اسماء به علی قول دادی که مواظب خودت باشی و غصه نخوری پلکامو به نشونه ی تایید تکون دادم خوب خانم جان کاری نداری ؟؟؟؟ کار داشتم ، کلی حرف واسه ی گفتن تو سینم بود، اما بغض بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد. چیزی نگفتم _ دستشو به نشونه ی خداحافظی آورد بالا و زیر لب آروم گفت: دوست دارم اسماء خانم پشتشو به من کرد و رفت با هر سختی که بود صداش کردم علی به سرعت برگشت. جان علی ملتمسانه با چشمهای پر بهش نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم اجازه بده.... ... نویسنده خانم علی ابادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سلام خدمت همه شما عزیزان بخاطر مشکل پیش اومده در قسمت های رمان عذر خواهم انشالله از امشب مشکل رفع شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 اي قبله ي نمازگزارانِ آسمان هجر تو کرده قامتِ اسلام را کمان خورشید تابه کی به پس ابرها نهان عجِّل علي ظهورکَ ياصاحب الزمان سلام امام زمانم ✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهـادت ... اجر کسانی است که در زندگی خود مدام در حال درگیری با و زمانی ڪه نفس سرڪش خود را رام نمودند، خداوند به مزد این جهاد_اڪبر، را روزی آنان خواهد کرد امیر مبارزه با نفس: شهیدابراهیم‌هادی سلام بر پهلوان بی مزار❤️ به شما 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح جدید به مناسبت سالروز تولد شهید علیرضا حاجیوند قیاسی💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃مانده ام در باتلاق دنیا، هرچه دست و پا می زنم بیشتر گرفتار می شوم. تو با آن لبخندی که گوشه لبت جاخوش کرده نگاهم می کنی. در وصیت نامه ات نوشته بودی هنوز هم برای شهید شدن فرصت هست باید دل ها را صاف کرد. دارم با خودم حساب کتاب می کنم و هرچه چرتکه را بالا پایین می کنم، حق الله و حق النفس و حق الناس ها زیادند، آنقدر که فکر به شهادت هم سبب می شود خجالت بکشم از درگاه خدا... 🍃به مادرت گفته بودی دوست داری بدنت پاره پاره شود و قطعه ای کوچک ازآن برگردد که مردم زیر جنازه ات خسته نشوند. آه شهید جان... چه بگویم از احوال به هم ریخته ام که وزن گناه بر وزن جسمم سنگینی می کند. 🍃در وصیت نامه ات، مادرت را به جان قسم داده بودی بی قراری نکند. مادر است دیگر، آرزوهای بسیاری برایت داشت. روز تشییع پیکرت ماشین ات را با گل ها آراست.یک طرف رویای محقق شده ات را تبریک گفته بود و نوشته بود علیرضا جان و طرف دیگر آرزوی به دل مانده خودش را و نوشته بود علیرضا جان عروسی ات مبارک. فرشته ها به پیشوازت آماده بودند و تو کفن پوش به سوی خانه ابدیت رفتی. 🍃به سید گفته بودی کارهایم را ردیف کن تا بروم و نشان بدهم چجوری می شود شهید شد. در مراسم ات دوستانت و آقا سید به پیشواز پیکرت آمدند. شانه هایشان از غم رفتن تو افتاده و دلشان از داغ جاماندن شکسته بود... 🍃دلم آشوب است و تو هنوز هم با لبخند همیشگی ات نگاهم می کنی. بگو چه کنم؟ کجا را اشتباه رفته ام؟ راه سعادت کدام طرفی است؟ هنوز هم فرصت هست برای جبران یک عمر خطا؟برای شهادت؟ آقا علیرضا، دعایم کن.... 🍁راستی سوغات پاییز ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱ مهر ۱٣۶۴ 📅تاریخ شهادت : ۱٢ بهمن ۱٣٩۴ 📅تاریخ انتشار : ۱ مهر ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : سوریه_نبل والزهرا 🥀مزار شهید : دزفول 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊🌷 من زندگی را چون کوه یخ بسته ای می دانم که اگر نور توحید بر آن بتابد، چشمه های محبت و ایثار از آن جاری می شود و بشریت را سیراب می سازد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh