eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۷۴) محسن بعده یه ساعت از اتاق اومد بیرون ... عمو داشت روزنامه میخوند زن عمو هم تو اشپزخونه مشغول تمیزکاری بود .... محسن اومد پیشه عمو ایستاد پسرم بشین .... نه بابا دارم میرم بیرون تو پایگاه جلسه داریم ... بعد زن عمو رو صدا زد مامااان مامان جان یه لحظه بیا کارت دارم ... زن عمو ـ جانم پسرم کاری داری؟؟ اره ، مامان برای کی قراره خاستگاری رو گذاشتی ؟؟؟ والا پسرم فقط حرفشو زدم هنوز روزشو مشخص نکردم ... خب خوبه مامان امروز سه شنبه ست، تو برای جمعه شب قرار بزار ... زن عمو با این حرف محسن خیلی خوشحال شد، باشه پسرم شب بهشون زنگ میزنم ☺️☺️☺️☺️ راستی مامان به زن عمو اینا هم زنگ بزن ازشون دعوت کن اوناهم بیان حتما مامان یادت نره بهشون اصرار کن ... عمو ـ افرین پسرم بهترین تصمیم و گرفتی ☺️☺️ زن عمو ـ اخه محسن اونجوری شاید سختشون بشه بیان راهشون دوره ... نه مامان دوست دارم شب خاستگاری همه دور هم باشیم خواهش میکنم ... باشه پسرم سعی خودمو میکنم محسن صورت مامانشو بوسید ممنون مامان ، خب بابا کاری ندارین من دیگه برم ... نه پسرم برو به سلامت... زن عمو ـ خدارو شکر ناصر بالاخره قبول کرد خیلی نگران بودم اصلا مونده بودم چجوری بهم بزنم لیلا خانم خودت که پسرمونو میشناسی هیچ وقت پدر و مادرشو ناراحت نمیکنه 😊😊 زن عمو ـ من اول یه زنگ به مرتضی بزنم بهشون خبر بدم تا اون روز خودشونو برسونن اره حتما این کارو بکن بگوو زودتر بیان دلم برای محمد تته قاریه بابا تنگ شده.... عمو فقط سه تا پسر داشت پسر بزرگه مرتضی ست که سه ساله ازدواج کرده و الان ۲۸سالشه بخاطر اینکه خودشو خانمش دانشگاه میرن هنوز بچه دار نشدن محسنم که پسر وسطیه عمومه و محمدم که بچه اخریه عمو که ۸ سالشه الانم همراهه مرتضی اینا چندروزه رفتن شمال .... زن عمو بعد تماس با مرتضی به خونه زینب اینا هم زنگ زد و برای جمعه شب قرار گذاشت .... زینب ـ مامان میشه زنگ بزنی به فرزانه بگی اونم بیاد ... اخه فرزانه منو یاد عباس میندازه احساس میکنم داداشمم کنارمه😔😔😔 ناراحت نباش دخترم الان بهشون زنگ میزنم هر جور شده راضیش میکنم بیاد اصلا دلمونم براش تنگ شده این خاستگاری یه بهونه میشه که ببینیمش... اره درسته مامان من خیلی دلم براش تنگ شده ... کاشکی هیچ وقت نمیرفت .... ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ سلام‌ دوستان مهمون امروزمون داداش پویا هست🥰✋ *حِجله...*🥀 *شهید پویا اشکانی*🌹 تاریخ تولد: ۴ / ۹ / ۱۳۷۷ تاریخ شهادت: ۲۲ / ۹ / ۱۳۹۶ محل تولد: کرج محل شهادت: کمالشهر،کرج *🌹مادرش← پویام بستری بود🥀خیلی امیدوار بودم به برگشتنش🍃اصلا به حرفای دکترا اهمیت نمیدادم🥀۴۲ روز بستری بود و خیلی سخت گذشت🥀روز آخر نمیتونستم نفس بکشم🥀رفتیم بیمارستان چشمای پدرش قرمز بود‼️فهمیدم یه اتفاقی افتاده‼️مامور خانمی اومد و از حضرت زینب حرف زد🥀تا اسم حضرت زینب اومد بند دلم پاره شد🥀گفتم مگه پویام چش شده؟! مگه پویا شهید شده؟!🥀 یک آن قلبم واستاد، نفسم گرفت🥀همونجا خشک شدم. پویااام کجاااست🥀پویااام کوووووو،🥀پویااااا.🥀سوار ماشینمون کردن قرص آرامبخش بهم دادن فقط صدای آژیرهای ماشین پلیس رو می شنیدم🥀یسره تا خود خونه خودمون رو می زدیم و گریه می‌کردیم🥀یهو دَم دَر،حجله رو که دیدم فرو ریختم و بیحال شدم..🥀راوی← یک قاچاقچی که قصد داشت خانه و خانواده اش را بسوزاند🔥ماموران میرسند (و سرباز نیروی انتظامی پویا)جلوتر از همه دَر را لگد میزد تا باز شود🍂که در همین حین قاچاقچی بنزین را روی ماموران میریزد🔥که بیشتر از همه روی پویا میریزد🥀و فندک را میزند و آپارتمان منفجر میشود💥او بر اثر سوختگی عمیق🥀بعد از ۴۳ روز بستری بودن به شهادت رسید*🕊️🕋 *سرباز شهید پویا اشکانی* *شادی روحش صلوات*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 جنازه شهیدی که مهمان عروسی دخترش شد😭😭😭 🌷برای شادی روح شهدا صلوات🌷 💚اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ💚 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚🌸 🤚❤️ 🤚💐 با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان شرم دارم خجلم من زِ شما آقا جان چه کریمانه به یاد همه‌ی ما هستی آه از غفلت روز و شب ما آقا جان 🤲🏻 💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یعنی درد... دردے ... یعنے با یڪے شدن... یعنے اثبات اینکه از همه چیزت براے گذشتے... یعنی فقط را دیدی و او را خواستی نه تعریف و را گمنامی یعنی ....... اے کاش همه ے ما گمنام باشیم گمنام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید محمدجلال ملک محمدی🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃نمی‌دانم از کجا شروع کنم، کدام مقدمه می‌تواند تو را توصیف کند؟ فقط می‌دانم که می‌خواهم آهسته در قصه‌ی زندگی‌ات قدم بزنم و حال خوب آن دوره را تنفس کنم. جاری در مسیر حیاتت را بنوشم و طعم شیرینش را از بر شوم. 🍃اصلاً من خواهان این هستم که راز آن دریای مواج را که در نور ماه غوطه‌ور است کشف کنم. چشم‌هایی که شصت و سه در قاب این دنیا رسم شدند. و صاحبش را صدا زدند! تویی که هیچگاه مجوز گشودن طومار افتخاراتت را ندادی؛ چراکه مرد بودی! گویی عهد بسته بودی که همه از تو فقط یک نام به یاد داشته باشند و طبع شوخ و لب خندان، همین... 🍃حتی رفیقانت هم از تو چند خاطره در میدان بیشتر ندارند، تنها موصل، حلب، و... پیچ و خم وجودت را شناختند و مردانه همراهی‌ات کردند. زمینه را فراهم کردی برای مادرت که دل از تو بکَند و خمسش را بدهد! به قول خودت چون پنج فرزند داشت باید خمسش را می‌داد. 🍃و قرعه به نام تو افتاد و بعد از چهل روز همنشینی با تخت بیمارستان در دوازدهمین روز تابستان آسمانی شدی. ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢٣ آذر ۱٣۶٣ 📅تاریخ شهادت : ۱٢ تیر ۱٣٩۶ 📅تاریخ انتشار : ۲۲ آذر ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : موصل_عراق 🥀مزار شهید : تهران_بهشت زهرا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊ماجرای اذان معجزه آسای شهید « هادی» ❣در یک سحرگاهی در یک جای بحرانی از جنگ، تصمیم می گیرد اذان بگوید. همه به او می گفتند: «چه شده که الان می خواهی اذان بگویی؟» ولی او دلیلش را برای هیچ کسی توضیح نمی دهد و با صدای بلند مشغول اذان گفتن می شود. وقتی که اذان می گوید: به سمت او تیراندازی می کنند و یکی از تیرها به گلوی او می خورَد. همه می گویند: «چرا این کار را انجام دادی؟!» بعد او را داخل سنگر می برند و در حالی که خون از بدنش جاری بود، کمک های اولیه امدادی را برایش انجام می دهند. 🌴بعد از مدتی یک دفعه ای می بینند که عراقی ها با دستمال سفید دارند می آیند این طرف. اول فکر می کنند شاید این فریب دشمن است. لذا اسلحه ها را آماده می کنند، اما بعد می بینند که این عراقی ها با فرمانده خودشان تسلیم شده اند. می گویند: چرا تسلیم شدید؟ می گویند: آن کسی که اذان می گفت کجاست؟ گفتند: او یکی از بچه های ما بود که شما به او تیر زدید. گفتند: ما به خاطر اذان او تسلیم شدیم و ماجرای خودشان را توضیح می دهند... این اثر نَفَس یک جوان ورزشکار است که اهل گود زورخانه بود.🌹🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_27931557.mp3
3.84M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۷۱ 🎤 استاد 🔸«وظایف منتظران»🔸 🔺قسمت دهم 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب💞 این جوانمرد، همیشه با وضو بود.‌🌷 می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!!💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.💞 اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.» وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ کسی که وضع مادی خوبی نداشت  یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد.🌷 گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.💞 گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری.🌷 گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.»💞 عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!!🌷 این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.💞 ''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است! شهدارا یادکنیدحتی بایک صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹تک و پاتک! خبر که نداشت؛ می رفت مجلس و مراسمی، ناگهان غافل گیر می شد! چشمش که به زن های بی حجاب می افتاد، چیزی نمی گفت؛ می نشست یک گوشه، سرش را پایین می انداخت؛ چند لحظه که می گذشت، بلند می شد چیزی را بهانه می کرد و زود خداحافظی می کرد. دیگر لازم نبود چیزی بگوید! همه دستگیرشان می شد محمدعلی رجایی آدمی نیست که به هر محفلی پا بگذارد و در مقابل عمل حرام بی تفاوت بماند! 🕊شهید محمدعلی رجایی🥀 📚خواندنی ها از زندگی یک رئیس جمهور، ص22 💚پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم💚 اى على! چهار چيز است كه در هر كس باشد، اسلامش تمام است: راستى، سپاسگزارى، حيا و خوى نيك 📚كتاب الروضه، ص73، باب3 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تغییر پروفایل کانال شهید نظرزاده به مناسب فاطمیه 🖤
د‌لـداده‌ ی اربـاب بـود ♥️ درِ تابـوت را بـاز ڪردند ایـن آخـرین فرصـت بـود ... بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل قبـر؛ بدنـم بی‌حـس شـده ‌بـود ، زانـو زدم ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده‌ بـود . بایـد وصیـت‌های محمـدحسیـن را مـو به مـو انجـام می‌دادم. پیـراهـن مشڪی اش را از تـوی ڪیـف درآوردم. همـان که محـرم ها می ‌پوشیـد. یڪ چفیـه مشـکی هم بـود ، صـدایـم می‌لرزیـد . بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی بدنـش ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور گردنـش ... جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن ! به آن آقـا گفتـم:« می‌خواسـت بـراش سینـه بزنـم ؛ شـما می‌تونید؟ یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید. دسـت و پایـش را گـم کـرد . نمی‌توانست حـرف بـزند چـند دفعـه زد رو سینـه محـمـدحسـیـن. بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود. نمی‌دانم اشـک بـود یـاآب باران. پرسیـد:« چی بخونـم؟» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:«خودت بگـو » نفسـم بالا نمی‌آمد .... انگار یڪی چنـگ انداختـه‌ بود و گلـویم را فـشار می‌داد ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم گفتــم : از حـرم تـا قـتلگـاه زینـب صـدا می‌زد حسـیـن دسـت و پـا می‌زد حسـیـن ؛ زینـب صـدا می‌زد حسـیـن ... (قسمتی ازخاطرات: ) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام‌ دوستان مهمون امروزمون داداش محسن هست🥰✋ *مدافع سلامت*🕊️ *شهید محسن خادم*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۶۷ تاریخ شهادت: ۲۵ / ۱۲ / ۱۳۹۸ محل تولد: آران‌وبیدگل، کاشان محل شهادت:بیمارستان‌ *🌹راوی← از کودکی صداقت در چهره اش موج می زد🍃و همسایه دیوار به دیوار مسجد ملاشکرالله آران بود🍃هنوز آوای قرآن و اذانش در گوش اهالی جاری💫 و تصویر مُخلصانه ی حضورش در هیات حضرت فاطمه(س) تکیه عبدالله خان مُجسَّم است💫 مهربانیِ حرفه‌ی پرستاری را از مادرش به خوبی فراگرفته بود🌙 و خوب می دانست که یک ناجیِ جان انسان ها باید حبیب و دوست داشتنی باشد🌿 اگرچه ۳۰ سال بیشتر عمر نکرد🥀اما از خیلی بزرگترها، بیشتر عمقِ زندگیِ جاودانه را درک کرده بود💫 و برای تلاش در مسیر خدمت صادقانه اش تا تقدیم جان بازنماند.🥀او نخستین شهید خدمت در مبارزه با ویروس کرونا در منطقه بود🥀و اگرچه به تازگی به خانه بخت رفته بود🥀 اما حجله شهادتش🕊️ جایگاهِ ایثارگرانه او را در میانِ سایر درگذشتگان، جاودانه تر ساخت.🥀آری پرستارِ خدوم محسن خادم، فداییِ سلامتِ ملّت🌙بر اثر بیماری کرونا🥀آسمانی شد🕊️ و در گلزار شهدایِ حضرت محمد هلال(ع) آرمید🍂او از مردمش پرستاری کرد🌙 و با شهادتِ خود، الگوی خدمت صادقانه و فداکارانه شد.*🕊️🕋 *شهید مدافع سلامت* *شهید محسن خادم* *شادی روحش صلوات*
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۷۵) طبق معمول برای خوندن نماز شب به حرم رفتیم ... نمازمونو خوندیم و شروع کردیم به خوندن دعا... گوشیم زنگ خورد الوو.... معصومه خانم ـ الووو سلام فرزانه جان ... سلام مامان جون خوبی شما خانواده خوبن ؟؟ ممنون دخترم همه خوبن سلام میرسونن، مامانت چطوره ؟.؟ سلامت باشن مامانمم خوبه سلام میرسونه خدمتتون الان تو حرمیم دعاگوتون هستیم مامان جون... ای جانم دستت درد نکنه دخترم التماس دعا ... فرزانه جان دخترم همین اخر هفته جمعه شب ،مراسم خاستگاری زینبه زنگ زدم بهت بگم شماهم بیاین ... ماااا 🤔🤔راستش نمیدونم بتونیم بیایم یا نه اگه نشد دلخور نمیشین ؟؟. نه دیگه دخترم باید بیاین اتفاقا هممون دلخور میشین پاشو یه چند روز بیا این طرف بابا دلمون برات تنگ شده دختر.... باشه مامان سعی خودمو میکنم ... فرزانه جان حتما بیا من منتظرم هیچ بهونه ای هم قبول نمیکنم ... عه ببخشید مامان پشت خطی دارم بعدا بهتون زنگ میزنم ... نه عزیزم کار خاصی نداشتم سلام برسون خدا حافظ... خواستم جواب پشت خطیمو بدم قطع شد از خونه عمو اینا بود... مامان ـ دخترم معلوم نشد کی پشته خطیت بود؟؟. چرا مامان از خونه عمو اینا بود لابد بازم محسنه... دوباره گوشیم زنگ خورد ... مامان از خونه عمو ایناست .... بیا تو جواب بده ... مامان گوشی رو جواب داد الووو سلام .... زن عمو ـ سلام مرجان جان خوبی عزیزم ... به به لیلا جان قربونت برم ممنون شما چطورین؟؟ داداش ناصرو بچه ها خوبن ؟؟ شکر خدا همه خوبیم چه خبرا چیکار میکنین ؟؟؟ دعا به جونتون عزیزم ماهم میگذرونیم مرجان جان ببخش این موقع مزاحم شدم اول زنگ زدم خونتون انگار نبودین گفتم حتما بیرونن جواب نمیدن ... اره هر شب برای نماز شب میایم حرم باریکلا خوش به سعادتتون التماس دعا ... محتاجیم به دعا باور کن همیشه یادت میکنم وقت زیارت... دستت درد نکنه مرجان جان زنگ زدم برای مراسم خاستگاری محسن دعوتتون کنم ان شاالله اگه خدا بخواد جمعه شب میریم برای خاستگاری زینب خواهر شوهر فرزانه ... توروخدا جور کنید بیاین ... عه به سلامتی مبارک باشه ان شاالله خوشبخت بشن چشم سعی میکنیم بیام ... باشه پس منتظرتونم به فرزانه هم سلام برسون خدا نگهدار ... بزرگیتونو میرسونم خدا حافظ... دخترم زن عموتم برا خاستگاری دعوت میکرد ...از یه طرف عموت اینا از طرفه دیگه هم زینب اینا دعوت کردن چیکار کنیم ؟؟؟ مامان مجبوریم بریم چون معصومه خانم گفت دلخور میشه اگه نریم باشه دخترم فردا بلیت بگیر بعداز ظهر حرکت کنیم یه چند روزم بریم بمونیم باشه، مامان خیلی دلم برای عباس تنگ شده دلم میخواد برگردم تهران اینجا خیلی ازش دورم نمیتونم برم سر مزارش دلم میگیره 😔😔😔 مامان بیا برگردیم اینجا موندیم چیکار نه دوستی نه اشنایی ... اگه خدایی نکرده اتفاقی برامون بیوفته کی اینجا به دادمون برسه... مامان اهی کشید و گفت حق با توعه فرزانه من که از اول گفتم نریم دخترم تو بخاطر برنامه ی خادمیت اصرار کردی... اخه مامان فکر میکردم خادم شدن به همین راحتیه ولی خب اشتباه میکردم من خیلی مشهدو حرمو دوست دارم اما من دلم تهرانه پیشه عباس از وقتی که اومدیم یه بارم خوابشو ندیدم نکنه باهام قهره .... 😭😭😭 ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جرعه ای عشق روایت جالب وشنیدنی کرامت شهید همت وشهید رجبعلی ناطقی 🔥حتما ببینید گوش کنید نشر بدید 🔰نشر حداکثری با شما 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄ دست ادب بر روی سینه می گذاریم السَّلامُ عَلَى الْقآئِمِ الْمُنتَظَرِ و الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ سلام بر قیام کننده‌اى که انتظارش کشیده مى‌شود و (سلام بر) عدل آشکار سلامی می دهیم از روی اخلاص سلامی را که دلتنگی در آن باشد نمایان ز لب های عزیرت گر جوابی بشنویم ما ؛ چه حسی می نشیند در میان سینه هامان پس : 🌸السَّلامُ عَلَیکَ یا صاحِبَ الزَّمان✋🏻 أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"به آسمان که رسیدند، رو به ما گفتند: زمین چقدر حقیر است، آی خاکی ها..." 🌷شهید حسن باقری 🔸سایز استوری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh