📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۱۰۳)
رفتم کنارش نشستم تا نمازش تموم بشه ...
تموم که شد در حالی که جانمازشو جمع میکرد گفتم قبول باشه اقایی...
ممنون خانمم ... چیزی شده انگار میخوای چیزی بهم بگی
درسته.؟
اره از کجا فهمیدی؟؟
خب عزیز دلم از حالتت مشخصه اونجور که با عجله اومدی کنار من ....
اهااا...محسن جان یه فکری اومد تو ذهنم امیدوارم که مخالفت نکنی ...
جانم بگو عزیزم...
میگم تو الان بخاطر اینکه نمیتونی بری جهاد خیلی ناراحتی بعدشم محسن جان
مگه جهاد حتما باید جنگیدن و تو خاک سوریه باشه ...
چی میخوای بگی فرزانه...
میخوام بگم که تو میتونی جهادتو ادامه بدی اونم تو خاک ایران ...
متوجه نمیشم چی میخوای بگی!!!
ببین تو میتونی همین جا به خانواده و بچه های مدافعین و شهدا خدمت کنی ...
الانم احتمالا باز میپرسی چجوری گوش کن تا بگم من فکر همه جاشو کردم خونه من و عباس همینجور مونده داره خاک میخوره ... میتونیم اونجارو یه موسسه خیریه برای خانواده شهدا بسازیم خب اینم یه جور جهاده دیگه تازه شم منم میتونم سهیم بشم ...
محسن یه خرده رفت تو فکر بعدش با یه لبخند بهم گفت فرزانه خانم افرین به این هوشت ...
منم با خوشحالی گفتم پس موافقی ... اره خانمم از فردا شروع میکنیم بسم الله...
صبح از مامان خواستم بیاد پیشه بچه ها ماهم با محسن و مرتضی افتادیم دنبال کارا ... این موضوع رو با خانواده عباسم در میان گذاشتم خیلی ازم استقبال کردن ... خدایا شکرت که همه چی داشت خوب پیش میرفت...
کارهای جزئی رو انجام دادیم فقط مونده بود کارهای ساخت و ساز و تغییرات بنا...
محسن تو اتاق کنار بچه ها بود
منم تو اتاق بغلی روی صندلی نشسته بودم دفتر خاطراتمو از کشوی میز در اوردم و شروع کردم به نوشتن ...
امروز یک سال از به دنیا اومدن بچه های عباس میگذره ..من فرزانه مقدم بعد از این همه اتفاقهایی که مسیر زندگیمو عوض کرده خدا رو بخاطر همه چیز حتی شهادت همسر سابقم شکر میکنم .چون اونو به ارزوش رسوند و بنده مخلص خودشو گلچین کرد و امانتی که نزد ما بود رو پس گرفت ..
من و محسن تلاشمون اینه امانت های عباس رو به بهترین وجه ممکن پرورش بدیم و .....امروز قراره مرکز پرورش فکری فرزندان شهدای مدافع رو که مکانش خونه من و عباسه افتتاح کنیم و اسم این مکان و به یاد همسرم شهید عباس محمدی میزاریم
محسن اومد کنار دراتاق فرزانه اماده ای بریم ... بله اقایی... دفترو بستمو گذاشتم تو کشو چادرمو سرم کردم محسن عباس و بغل کرد و منم فاطمه رو ...
هردو با گفتن بسم الله و توکل بر خدا از خونه خارج شدیم ...
ادامه زندگی من و محسن با خوشی در کنار بچه ها و خدمت به خانواده شهدا گذشت وخیلی از این فعالیتمون راضی بودیم ...عباس و فاطمه الان پنج سالشونه و من بچه دو ماهه محسن و باردارم...
و همچنان خدارو شاکرم بخاطر این زندگی از تو هم ممنونم عباسم فرشته زندگیم ...
پــــــــــــــایــان
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
این هم از قسمت آخر این رمان و بلاخره به پایان رسید
یه خبر خوب دارم ☺️ انشاءالله از#فردا شب رمان شهید 😉 ابوالفضل ضرغام (شاهرخ ) رو شروع میکنیم 😍👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ شھید حاج قاسم سلیمانے:
چون این جنگ مࢪدمپایہ بود، لذا مےتوان گفت اگࢪ دࢪ تاࢪیخ کسی بخواهد قضاوت کند پیࢪامون ملت ایࢪان، این جنگ مھمتࢪین یا بࢪجستہتࢪین و تنھاتࢪین معࢪّف ملت ایࢪان دࢪ تاࢪیخ هست و دࢪ تاࢪیخ ایࢪان خواهد بود.🌸🍃📿
#حاج_قاسم
#اَهلِهمینمَڪتبهستیم
#شبتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌جــواب سـلامღ واجــب اسـت...🌱✨
پـس بیـایید ﳙــر روز بـہ او سـلامـღ کنـیم...♥️🖐🏻
#امام_زمان_عج_الله🌷
#ظهور🌿
#هیئت_مهدوی💌
#سلام_به_امام💐•
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
جبهه!
گــردان!
و خاکـــریز!
#بهانه است...
ما با هم #رفیق شده ایم تا همدیگر را #بسازیم...
#شهید_حسن_باقری
#صبحتون_شهدایی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#طرح_۷ | دیده بان اسلام
#مرد_میدان #ما_مدیون_مردمیم
🔴 به مناسبت سالروز شهادت سردار دلها 🇮🇷
🔹منبع: مرکز هنرهای تجسمی انقلاب
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
راوے از دوستان شـــــهید :
بعد از اینکه وارد سپاه شد ؛
چند ماهے طول کشید تا حقوقش واریز بشه ،
اولین حقوقے که گرفت
پولش رو داد به یه نقاش حرفه اے تا
تصاویر شهداے روستای کریم کلا را بکشه ؛
بعد از اینکه تابلوها آماده شد اونها رو با هم بردیم
و به پایگاه بسیج کریم کلا تحویل دادیم ؛
برام خیلے جالب بود با اینکه
مدتے حقوق نگرفته بود و پول نداشت ،
حالا که پولے به دستش رسید
براے " شـــــهدا " خرج كرد ...
😇•°⇔ #شهیدعبدالصالحزارع
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش منصور هست🥰✋
*شهیدے با دستان بسته*🥀
*شهید منصور مهدوی نیاکی*🌹
تاریخ تولد: ۳ / ۱/ ۱۳۴۶
تاریخ شهادت:۴ / ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: آمل
محل شهادت: ام الرصاص
*🌹این غواص شهید اعزامی از لشکر 25 کربلا بود🤿که گمنامی را دوست داشت🥀بعد از او برادرش ناصر به شهادت رسید🕊️ که پیکرش به آغوش مادرشان آمد🕊️اما منصور ...🥀همرزم← زمانی که ما به جزیره امالرصاص رفتیم🌊 متوجه شدیم بچههایی که جلو رفتند دشمنان آن ها را غافلگیر کردند🥀چون آن ها از ام الرصاص باید به سمت ام الباقی میرفتند🌊و از داخل نیزار وارد میشدند🎋 که غافلگیری دشمن باعث شهادت خیلی از بچه ها شد🥀دشمن یا آنها را توی آب می انداختند🌊 یا روی آن ها آهک می ریختند که جسد تجزیه شود🥀منصور در عملیات کربلای ۴ مفقودالاثر شد🥀با داغ سید ناصر و داغ در آغوش کشیدن سید منصور، پدر چشم از جهان فروبست🥀و بعد سینه مادر را سالها سوزاند و مادر همچون شمعی آنقدر سوخت تا خاموش شد🥀اما 5 سال پس از رحلت مادر، نام شهید منصور مهدوی نیاکی در بین 175 شهید غواص و خطشکن اروندرود درخشید و شناسایی شد.🤿 شهیدی که عکس پیکرش با دستان بسته در رسانهها مشهور شده بود🥀او پس از 30 سال به وطن بازگشت🕊️اما نه پدری بود نه مادری🥀و در کنار مزار برادر شهیدش آرمید*🕊️🕋
*غواص*
*شهید سید منصور مهدوی نیاکی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5988030355972555301.mp3
3.43M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۸۸
🎤 استاد #حسینی
🔸«چرا امام زمان؟»🔸
🔺قسمت هفتم
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
در این شـب های سرد زمستان
گرماۍ وجودتان ای شهدا،یاد سرما را از جسم وجانمان برده
بیاد شهیدان
مرزبانانۍ که در راه حراست از مرز یخ زدند
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#ڪلآمابراهیٓم 🌱
#ابراهیم مۍگفت :
مطمئن باش هیچ چیزے مثڵ
برخوردِخوب روے آدم ها تٵثیر ندارد .
#شهیدانه
#الگوی_خودسازی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃💐🍂🌺🍃🌻🌿🌸
🌸🌿🌻🍃💐
🌺🍂💐
🌻🍃
🌿
#بسم رب الشهداوالصدیقین🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_اول 🎬
ولادت
خورشيد اولين روززمستان سال بيست وهشت شمسي طلوع کرده. اين صبح
خبر از تولد نوزادي ميداد که او را شاهرخ ناميدند. مينا خانم مادر مومن و
باتقواي او بود و صدرالدين پدر آرام و مهربانش.
دومين فرزندشان به دنياآمده. اين پدرومادربسيار خوشحالند. آنها به خاطر
پسر خوب و سالمي که دارند شکرگزار خدايند.
صدرالدين شاغل درفعاليت های ساختماني وپيمانکاري است. هميشه هم ميگويد:
اگربتوانيم روزي حلال وپاک براي خانواده فراهم کنيم،مقدمات هدايت آنهارا
مهياکرده ايم. اوخوب ميدانست كه پيامبراعظم(ص) ميفرمايد: عبادت ده جزء داردكه نه جزءآن به دست آوردن روزي حلال است. (بحارالانوارج۱۰۳ص۷(
روزبعد ازبيمارستان دروازه شميران تهران مرخص ميشوند وبه منزلشان در
خيابان پيروزي ميروند.
اين بچه در بدو تولد بيش از چهار کيلو وزن دارد. اما مادر، جثه اي دارد ريز
و لاغر. کسي باورنميکرد که اين بچه، فرزند اين مادرباشد. چهل روزش بود
که گردنش را بالا ميگرفت. روز به روز درشتترميشد و قويتر.
٭٭٭
سه يا چهار سالگي با مادررفته بود حمام، مسئول گرمابه بچه راراه نداده بود.
ميگفت: اين بچه حداقل ده سال دارد نميتواني آن را داخل بياوري!!
وقتي به مدرسه ميرفت کمتر کسي باور ميکرد که او کلاس اول باشد.
توي کوچه با بچه هائي بازي ميکرد که از خودش چند سال بزرگتربودند.
درسش خوب بود. در دوران شش ساله دبستان (در آن زمان) مشکلي
نداشتيم. پدرش به وضع درسي و اخلاقي او رسيدگي ميکرد. صدرالدين تنها پسرش را خيلي دوست داشت.
سال اول دبيرستان بود. شاهرخ در يک غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي
را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از يک بيماري سخت، آسوده شد. اما
مادر و اين پسردوازده ساله را تنها گذاشت.
٭٭٭
سال دوم دبيرستان بود. قد و هيکل شاهرخ از همه بچه ها درشتتر بود.
خيليها در مدرسه از او حساب ميبردند، اما او کسي را اذيت نمي کرد. يک
روز وارد خانه شد و بي مقدمه گفت: ديگه مدرسه نميرم!
با تعجب پرسيدم: چرا؟!
گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند.
کمي نگاهش کردم و گفتم: پسرم، ُخب چرا دعوا کردي؟! جواب درستي
نداد. اما وقتي از دوستانش پرسيدم گفتند:
معلم ما از بچه ها امتحان سختي گرفت. همه کلاس تجديد شدند. اما فقط به
يکي ازبچه ها که به اصطلاح آقازاده بودوپدرش آدم مهمي بودنمره قبولي داد. شاهرخ به اينعمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوي همه،زدتوگوش پسرشما شاهرخ هم درسي به آن معلم داد که ديگه از اين کارها نکنه!
بعد ازآن مدتي سراغ کاررفت، بعد هم سراغ ورزش. امازياداهل کارنبود.
پسر بسيار دلسوز و خوبي بود، اما هميشه به دنبال رفيق و رفيق بازي بود. توي
محل خيلي ها از او حساب ميبردند.
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
#بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_دوم 🎬
چند نفري از همسايه ها آمدند سراغ من و گفتند: تو جواني، نميتواني تا ابد
بيوه بماني. در ضمن دختروپسرت احتياج به پدر دارند. شاهرخ هم اگراينطور ادامه بده، براي خود شما بد ميشه. هرروز دعوا و ... عاقبت خوبي ندارد.
بالاخره با آقائي که همسايه ها معرفي کردند و مرد بسيار خوبي بود ازدواج
کردم. محمد آقاي کيان پور کارمند
راه آهن بود. براي کار بايد به خوزستان
ميرفت. به ناچار ما هم راهي آبادان شديم.
درآبادان کمتراز سه سال اقامت داشتيم. دراين مدت علاقه پسرم به ورزش
بيشتر شده بود. با محراب شاهرخي که از فوتباليستهاي خوزستاني بود. خيلي
رفيق شده بود. مرتب با هم بودند. در همان ايام مشغول به کار شد. روزها سر
کار مي رفت و شبها به دنبال رفقا
بعد از بازگشت از آبادان. خيلي از بستگان مخصوصاً عبداالله رستمي(پسر
عمويم که داور بين المللي کشتي بود) به شاهرخ توصيه کرد به سراغ کشتي
برود، چرا که قد و هيکل و قدرت
بدني اش به درد ورزش ميخورد. اگر هم
ورزشكار شود کمتربه دنبال رفقايش ميرود.
اما او توجهي نميکرد. فقط مشکلات ما را بيشتر ميکرد.مشکل اصلي ما
رفقاي شاهرخ بودند. هرروز خبراز دعواها و چاقوکشيهايشان مي آوردند.
عصر يکي از روزهاي تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما
در حوالي چهارراه کوکا کولا در خيابان پرستار مينشستيم. پسر همسايه بود.
گفت: از کلانتري زنگ زدند. مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده
سند خانه ماهميشه سر طاقچه آماده بود. تقريباً ماهي يکباربراي سند گذاشتن
به کلانتري محل ميرفتم. مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود.
سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر
همسايه ميگفت: خيلي از گنده لاتهاي محل، از آقا شاهرخ حساب ميبرن،
روي خيلي ازاونهارو کم کرده. حتي يکدفعه توي دعوا چهارنفرروباهم زده.
بعد ادامه داد: شاهرخ الان براي خودش کلي نوچه داره حتی خیلی از
ماموراي کلانتري ازش حساب ميبرن.
ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما
اينطوراذيت ميکنه،واي به حال وقتي که بزرگتربشه. چند بارميخواستم بعد
ازنمازنفرينش کنم. امادلم برايش سوخت. ياديتيمي و سختيهائي که کشيده
بود افتادم. بعد هم به جاي نفرين دعايش کردم.
وارد کلانتري شدم. با کارهاي ۷پسرم،همه من را ميشناختند. مامور جلوي در
گفت: برو اتاق افسرنگهبان
درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهاي
به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود. پاهايش را هم روي ميز انداخته
بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن!
بعد رفتم جلوي ميزافسرو سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائيد
باعصبانيت به شاهرخ نگاه کردموبعدازچندلحظه گفتم: دوباره چيکارکردي؟!
شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد
با گاريهاشون داشتند ميوه ميفروختند، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه
پيرمردها رو ريخت توي جوب، اما من هيچي نگفتيم بعد هم اون پاسبون به
پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو
همينطور تو چشماش نگاه ميکردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم.
سرش را انداخت پائين.
افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجي به سند نيست. ما تحقيق کرديم و
فهميديم مامورما مقصربوده. بعد مكثي كردوادامه داد: به خداديگه ازدست
پسر شما خسته شدم. دارم توصيه ميکنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه
بده سرش ميره بالاي دار!
شب بعد ازنماز سرم را گذاشتم روي مهروبلند بلند گريه مي کردم. بعد هم
گفتم: خدايا از دست من کاري برنميياد، خودت راه درست رونشونش بده.
خدايا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خيرش کن.
#ادامه دارد ...