eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚🌸 🤚❤️ 🤚💐 با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان شرم دارم خجلم من زِ شما آقا جان چه کریمانه به یاد همه‌ی ما هستی آه از غفلت روز و شب ما آقا جان 🤲🏻 💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهدایے زندگے ڪردن به؛↓ ←پروفایل شهدایے نیست...‼️ اینڪه همون شهیدے ڪه من عڪسشو پروفایلم📲 گذاشتم↓ 🌹 چے میگه مهمه..! 🍃چے از من خواسته مهمه..! 🌹راهش چے بوده مهمه..! 🤞🏻 🍃چطورزندگےمیڪرده مهمه..! 🌹باڪے رفیق بوده مهمه..! 🍃دلش ڪجاگیربوده مهمه..! 🌹چطورحرف میزده مهمه..! 🍃چطورعبادت میڪرده مهمه..! صبح وعاقبتتون شهدایی✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید عباس کریمی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 🍃شاعر چه زیبا می‌گوید : زندگي صحنه يكتاي هنرمندي ماست، هر كسي خود خواند و از صحنه رود، صحنه پيوسته بجاست، خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به یاد.(ماجد) 🍃و تو چه زیبا صحنه ی زندگی‌ات را ترسیم کردی. زندگی تو چه خرم نغمه ای بود که در به ابدیت پیوست❣ 🍃عباس کریمی، بی ادعا و فروتن، فرماندهی که ابتکار عملش بعثی‌اش را هراسان میکرد، و چه لایقی در تمام صحنه های نبرد بود. الحق و الانصاف عباسی برای زمان خویش بود. 🍃شهـــیدی که گرمای محـبتش چون نـــوری، قلب‌ها را می‌کرد و همین ویژگی بارز اخلاقی‌اش بود که همگان مجذوب او می‌شدند😌 🍃تقربش به ، او را عاشقانه خرید. آری چه نیک حقیقت و هدف الهی را درک نمود و برای حقیقت کرد و جان داد. 🍃و اینک ای شهید، تو به سفری ابدی رفته‌ای، سفری به سمت محبوب همیشگی‌ات. حقا که باید به درود فرستاد، درود فرستاد که چنین فرزندی تربیت کردند. فرزندی که برای دفاع از حق، لحظه ای از پای ننشست🌹 🍃شهید عباس‌کریمی در تاریخ ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ به یاران آسمانی‌اش پیوست. براستی که چنین پروازی میانه میدانم آرزوست... 🍃بقول : ای شهید! ای آنکه بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود برنشسته‌ای! دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش. آری ما را از این منجلاب بیرون کش😔 ♡اللهم الرزقنا الشهادت فی السبیلک♡ 🌺به مناسبت سالروز شهادت ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد: ۱ اردیبهشت ۱۳۳۶ 📅تاریخ شهادت: ۲۴ اسفند ۱۳۶۳. عملیات بدر 🥀 مزار شهید : قطعه ۲۴بهشت زهرا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃خاطره شهید... ♥️🎙 مصطفے همیشه با‌وضو‌ بود، یه بار ‌نصف شب بیدار ‌شد... دیدم ‌آب خورد، بعد ‌وضو ‌گرفت رفت ‌در‌ رخت خواب ‌که بخوابه، بهش گفتم: "مصطفے ‌خواب از سرت ‌نمےپره؟!" گفت: "کسے‌ که وضو ‌میگیره و‌ میخوابه تا ‌زمانے که خوابه ‌براش ثواب عبادت ‌مےنویسند! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
انالله وانا اليه راجعون
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون حاج عبدالحسین هست🥰✋ *نَظَر کرده‌ے حضرت زهرا(س)*🕊️ *شهید عبدالحسین برونسی*🌹 تاریخ تولد: ۳ / ۶ / ۱۳۲۱ تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۲ / ۱۳۶۳ محل تولد: تربت حیدریه،مشهد محل شهادت: شرق دجله *🌹همسرش← خیلی روی حلال و حروم حساس بودند. اولین شغلشان کار در مغازه شیرفروشی بود،🥯 وقتی از شغلش آمد بیرون دلیلش را که پرسیدم گفت: من باید شیر را بکشم بدم به مردم🥀 صاحب مغازه آب می‌کند داخل شیر،🥀وزن شیرِ خالص، کمتر می‌شود و آب قاطی شیر می‌شود،🥀ولی باید پول شیر را بدهند من نمی‌توانم به مردم دروغ بگویم.🌙 بعد از این داستان، به مغازه سبزی‌فروشی رفتند.🥬 مدتی در مغازه مشغول بودند که فهمیدم ناراحت هستند،🥀پرسیدم چی شده؟! گفت: صاحب مغازه سبزی‌ها رو داخل آب گِل می‌ذاره تا وزن سبزی بیشتر بشه،🥀دیگر به اون مغازه نرفتند.🌙 یک روز دیدم که وسایل بنایی خریده با خوشحالی اومدند خونه و گفتند: دیگر ناراحت نباش،🍃پول‌هایم دیگر حلال است💫 تا وقتی که سپاه تشکیل شد، دیگر ایشان روزها سپاه بودند و شب‌ها بنایی می‌کردند.💎از سپاه حقوقی دریافت نمی‌کردند و رفتن به سپاه را بر خود وظیفه می‌دانستند.🌙 همرزم← قبل از عملیات خواب حضرت زهرا (س) می‌بیند🌙که حضرت می‌فرمایند: فردا مهمان ما هستی🕊️محل شهادت هم نشان داد (همین چهار راه خندق).»‼️و او نیز در همان جایی که حضرت مادر گفته بود🍂در ۲۳ اسفند ۶۳ با اصابت خمپاره به شهادت و پس از 27 سال پیکرش پیدا💫و روز شهادت حضرت زهرا🌙تشییع و به خاک سپرده شد*🕋🕊️ *شهید عبدالحسین برونسی* *شادی روحش صلوات
❤️قسمت سی❤️ . یکبار مصرف غذا می خوردیم، صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم. آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند. رعشه می افتاد به بدنش. بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین. دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد. عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مرد ها هم نمی توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد. انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم. نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت مردِ من آرام می گرفت. مامان و آقاجون می گفتند: "با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید." . ❤️قسمت سی و یک❤️ . مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر از سر زهرا و شهیده نیفتاد. ایوب خیلی مراعات می کرد. وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، چشم هایش را می بست و می گفت: _ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم." حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند. صدایش می کردند: "داداش ایوب" خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند. ایوب می خواند: "یک حاجی بود، یک گربه داشت." بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند. و ایوب باز می خواند. 😊 بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh