💌 #شھیدانہ
یڪبارڪہجلوےدوستانمقیافہ
گرفتہبودم😌
ابراهیمڪنارمآمد
وآرامگفت:
نعمتےڪہخداوندبہتو
دادهبہرخدیگراننڪش..!
🌹↵شَھیـدابـراهـیـمهــادی••
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز تولد شهید محرمعلی مرادخانی🌺✨
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃اینبار میخواهم از او بنویسم، از زاده اردیبهشت! برای سرداری که از #سربازی کردن خسته نمیشد. از اویی که عظمت روحش قلمم را متحیر ساخته؛ منش جوانمردانه اش مرا شرمنده خود کرده و #استقامت و شجاعتش روی همه معادلات ذهنم خط قرمز بزرگی کشیده است.
🍃آشنای غریبی که راه و رفتارش نشأت گرفته از خط #انقلاب و جلوه گر لبخند خدا بر زمین بود. زاده بهار هزار و سیصد و چهل و پنج؛ پدرش به واسطه اینکه در محرم به دنیا آمده بود نامش را محرمعلی نهاد.
🍃محرمعلی مراد خانی، که از دوازده سالگی پا در رکاب انقلاب آماده جانبازی بود ، آماده #جهاد. به اینجا که میرسم خسته و ناتوان میمانم، در دایره لغاتم کلمه ای پیدا نمیشود که جهد و تلاشش را توصیف کند.
🍃اصلا در محضر سی سال پاسداری کردن از حریم #اسلام و انقلاب، کلمات خجل زدهاند و کنار هم قرار نمیگیرند. حقیقتا تاریخ گواه همه چیز است! و قلم ناتوان و سرگشته...
🍃اینجا اعجاز تاریخ است که همه را حیران خود میکند ، تاریخی که در سینهاش #رشادت های محرمعلی در کلانتری نوزده مهرآباد را حک کرده و هرگز از یاد نمیبرد فرماندهی گردان مکانیزه لشکر ۲۵، فرماندهی گردان امام رضا تیپ ۳ امامت و...
🍃افتخاراتش طوماری میشود که قدمت مبارزاتش را به رخ میکشد
و این #مبارزات پایان نداشت مگر با آسمانی شدنش. شاید مبارزه تن به تن و جانانه اش در میدان با رفتن جسمش زیر خاک و روحش در آسمان پایان یابد. اما نام نیکش به یادگار خواهد ماند!
🍃چون هنوز رجزخوانیاش در قلب #سوریه در گوش تاریخ مانده است و هربار محرمعلی های دیگری از این رجز جان میگیرند و آماده خدمت میشوند. و تاریخ پر است از مردانی که با شهادتشان تولدی دوباره رقم میزنند!
#تولدت_مبارک_سردار✨
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_محرمعلی_مرادخانی
📅تاریخ تولد : ۱۴ اردیبهشت ۱٣۴٧
📅تاریخ شهادت : ۱۶ آذر ۱٣٩۴
🕊محل شهادت : سوریه
🥀مزار شهید : گلزار شهدای تنکابن
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨به نام خدا
🍃از نوجوانی علاقه ای شدید به #اهل_بیت داشت و همین امر سبب شد تا دل از دنیای خاکی بکند و برای دفاع از حرم #عمه_سادات راهی سوریه شود
با اينكه پدر، مادر و همسرش در ابتدا مخالف رفتن او براي نبرد با گروهك هاي داعشي بودند.
🍃 اما اصرار او براي دفاع از حرم پيام رسان واقعه #كربلا، آنان را راضي مي كند تا بگذارند، جگر گوشه شان با خيالي آسوده به نبرد با داعشيان برود.
🍃اگرچه شهید شکوری میدانست بازگشت از این راه دشوار، آسان نیست اما وقتی پای عشق به #خدا و شهادت در میان باشد، مشقت راه نه تنها آسان مي شود بلكه افتخار #شهادت در راه دفاع از #اسلام و روزي خوردن در آستان دوست، شيريني و حلاوت خاصي دارد كه قابل قياس با هيچ يك از امور مادي در دنياي فاني نيست.
🍃 در کمتر از سه هفته افتخار شهادت نصیبش شد. اخلاق و رفتار نیکو این #شهید، سخت کوشی و پشتکارش، #مهربانی و فداکاریش زبانزد است،برخی از این ویژگیها آنقدر بارز و هویداست که نیاز به جستجو ندارد و برخی آنقدر ظریف است که باید کمی در آن تامل کرد.
🍃سپس متوجه شد که این شهدا چه روح بلند و عرفانی را در وجود خاکی خود جای دادهاند تا جان خود را افلاکی کنند. شهادت همتی والا و راده ای محکم میخواهد که تنها مردان خدا به این قرب الهی میرسند.
✍نویسنده: #بنت_الهدی
🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_مهدی_شکوری
📅تاریخ تولد : ۱۴ اردیبهشت ۱٣۶۴
📅تاریخ شهادت : ۱۶ فروردین ۱٣٩۶
🕊محل شهادت : سوریه
🥀مزار شهید : گنبد کاووس
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #اول
وسعت سرسبز باغ،
در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود ڪه هر چشمی را نوازش میداد.
خورشید پس از یڪ روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان ڪشیده و خستگی یڪ روز بلند بهاری را خمیازه میڪشید.
دست خودم نبود،
ڪه این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنھا صورت زیبای او را میدیدم!
حتی بادی ڪه از میان برگ سبز درختان و شاخههای نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میڪرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میڪرد!
دلتنگ لحن گرمش،
نگاه عاشقش، صدای مهربان و خندههای شیرینش!
چقدر این لحظات تنگ غروب،
سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد.
و انگار همین باد،
نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود ڪه زنگ موبایلم به صدا در آمد.
همانطور ڪه روی حصیر ڪف ایوان نشسته بودم، دست دراز ڪردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یڪ دنیا عاشقی،
دیگر میدانستم اوست ڪه خانه قلبم را دق الباب میڪند و بی آنڪه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم
_بله؟
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میڪردم تا پاسخم را بدهد ڪه صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند
-الو...
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم،
شڪست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع ڪردم و این بار با صدایی محڪم پرسیدم
_بله؟
تا فرصتی ڪه بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از ڪنار صورتم پایین آورده و شماره را چڪ ڪردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را ڪنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تڪرار میڪند
-الو... الو...
از حالت تهاجمی صدایش،
ڪمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم ڪه خودش با عصبانیت پرسید
-منو میشناسی؟؟؟
ذهنم را متمرڪز ڪردم،اما واقعاًصدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم
-نه!
و او بلافاصله و با صدایی بلندتر پرسید
-مگه تو نرجس نیستی؟؟؟
از اینکه اسمم را میدانست،
حدس زدم از آشنایان است،اما چرا انقدر عصبانی بود ڪه دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم
-بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!
ڪه صدایش از آسمان خراش خشونت
به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد
-ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!
و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول #مَحرمشدنمان....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #دوم
دوباره مثل روزهای اول #مَحرمشدنمان دلم لرزید، ڪه او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید،
اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازڪ ڪردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم
_از همون اول ڪه گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!
با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت
-اما بعد گول خوردی!
و فرصت نداد از رڪب عاشقانه ای که خورده بودم دفاع ڪنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت
_من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم ڪه عاشقم شدی!
و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنڪ! خبر داد سر کوچه رسیده،
و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید،
ڪه با دستپاچگی گوشی را قطع ڪردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم،
و او دست بردار نبود ڪه دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد.
در لحظات نزدیک مغرب،
نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریڪی، قفل گوشی را باز ڪردم ڪه دیدم باز هم شماره غریبه است.
دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم،
ڪه با خندهای ڪه صورتم را پُر ڪرده بود پیامش را باز ڪردم و دیدم نوشته است
_من هنوز دوستت دارم، فقط ڪافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت
ڪنن، میام و با خودم می برمت! -عَدنان-
برای لحظاتی احساس ڪردم،
در خلائی در حال خفگی هستم ڪه حالا °من شوهر داشتم° و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟
در تاریڪی و تنھایی اتاق،
خشڪم زده و خیره به نام عدنان، هر آنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یڪ ماه پیش،
در همین باغ، در همین خانه براینخستین بار بود ڪه او را میدیدم.
وقتی از همین اتاق،
قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم ڪه نگاه #خیره و #ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری ڪه نگاهم از خجالت پشت پلڪهایم پنهان شد.
کنار عمو ایستاده،
و پول پیش خرید بار توت را حساب میڪرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف "آمِرلی" مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میڪردند،
اما این جوان را،
تا آن روز ندیده بودم.مردی لاغر وقدبلند، با صورتی به شدت سبزه ڪه زیر خط باریڪی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید. چشمان گود رفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد
و احساس میڪردم،
با همین نگاه شَرّش برایم چشمڪ میزند. از #شرمی ڪه همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد.
سرم همچنان پایین بود،
اما سنگینی حضورش آزارم میداد ڪه هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
از چهارسالگی ڪه پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در #تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام خدمت همه عزیزان و دوست داران کانال شهید نظرزاده 😘😍
خدمت شما همراهان عزیز رسیدم تا در باره موضوعی صحبت کنم ☺️
در خواستی داشتم از عزیزانی که میتونن کانال شهید نظرزاده رو همراهی کنن با فعالیت در این کانال و برای شهدا
از عزیزانی که تمایل و توانایی خادمی در کانال شهید نظرزاده رو دارن به ادمین کانال شهید نظر زاده اطلاع دهند تا همکاری رو شروع کنیم
در پناه مولا علی علیهالسلام 🌹
💚السَّلامُ عَلیڪَ ایُّهَا المُقَدَّمُ المَامول
💚السَّلامُ عَلَیڪَ بِجَوامِعِ السَّلام
🔸سلام بر تو ای کسی که اوّلین آرزوی همه هستی
🔸همه سلامها و درودها نثار تو باد
#صلوات بر قطب عالم امکان امام زمان عج
#سلام_امام_زمانم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهـادت ...
اجر کسانی است که در زندگی خود
مدام در حال درگیری با #نفس_اند
و زمانی ڪه نفس سرڪش خود
را رام نمودند،
خداوند به مزد این جهاد_اڪبر،
#شهادت را روزی آنان خواهد کرد
امیر مبارزه با نفس: شهیدابراهیمهادی
سلام بر پهلوان بی مزار❤️
#سلام به شما
#صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💌#شھیدانہ
🍃هر وقت می دید بچه ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می گفت: #صلوات بفرست!
یا به هر طریقی بحث را عوض می کرد...
🍃هیچ گاه ازکسی بد نمی گفت، مگر به قصد اصلاح کردن...
🍃هیچ وقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمی پوشید...
🍃بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می کرد. زمانی هم که علت را سؤال می کردیم می گفت:"برای نفس آدم این کارها لازمه".
🌹#شهیدابراهیم_هادی
📚سلام بر ابراهیم صفحه ١٨٠
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨«دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم»
یکی از دوستانش می گفت:
در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است .
#فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم #هوا کاملاَ روشن است و #وقت نماز #گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت
جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو افتاد .
دیدم گلو له ای از #پشت به او اصابت کرده و به #قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت .
صورتش را که دیدم زا نوهایم سست شد به زمین نشستم
با خودم گفتم: «این که یوسف شریف است»😔
🌹 #شهید_یوسف_شریف
🌼 #شهید_کرمانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💔
«🕊🤍»
•
استادپناهیان:
تجربہبہمیاددادهڪہ...
برا؎اینڪهطلبشہادتڪنۍ،
نبایدبہگذشتہخودتنگاهڪنۍ...!
راحتباش!
نگرانهیچۍنباش!
فقطمواظباینباشڪہ
شیطونبهتنگہتولیاقتشہادتندار؎...!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
⚠️#تلنگرشھـــــدایی
♨️نکند که آخر کار دســــٺخـــــالی از این ویرانه برویم و راهی سفر شویم.
🔻نکند اصلاً ندانیم که برای چه آمده بودیم؟!
🌹#شھید_نیّرے
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨#ڪلام_شھید
"#شــهداے_مدافـع_حـرم "
ﺟﺎﯼ #ﺷﻬﯿﺪ_مجتبی_ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: برﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﻋﺎﯼ #ﺷﻬﺎﺩﺕ ﮐﻨﯿﺪ . و در آخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم...!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری
🔻برای گذشت از سیمخاردار دشمن ابتدا باید از سیمخاردار نفس گذشت..
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
به قول شهید احمد مشلب
اگر نگاه به نامحرم را کنترل کنید
نگاه خدا روزیتون میشه . . . 🌱!'
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
همیشه لباس کهنه میپوشید
آخرش هم اسمش،
پای لیستِ دانشآموزان کمبضاعت رفت
مدیر مدرسه، داییاش بود..!
همان روز، عصبانی به خانه خواهرش رفت
مادرِعباس، برادرش را پای کمد برد
و ردیف لباسها و کفشهای نو را
نشانش داد و گفت عباس میگوید
دلش را ندارد که
پیش دوستانِ نیازمندش آنها را بپوشد..!
#شهید_عباسبابایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چهبسیاراستعِبرتهاوچهاندڪ
استعبرتگرفتن..!🌱
#امیرالمؤمنینعلیہالسلام♥️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سوم
من و برادرم عباس،
در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود ڪه تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم ڪرد
و حرف دلم را خواند
_چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟
رنگ صورتم را نمیدیدم،
اما از پنجه چشمانی ڪه لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره ڪرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
زن عمو همچنان منتظر پاسخی،
نگاهم میڪرد ڪه چند قدمی جلوتر رفتم. ڪنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض ڪردم
_این ڪیه امروز اومده؟
زن عمو همانطور ڪه به پشتی تکیه زده بود، گردن ڪشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد
_پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب ڪتاب.
و فهمید علت حال خرابم، در همین پاسخ پنهان شده ڪه با هوشمندی پیشنهاد داد
_نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!
خجالت میڪشیدم اعتراف ڪنم،
ڪه در سڪوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن #شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، این چنین پاره ڪرده است.
تلخی نگاه تندش تا شب با من بود،
تا چند روز بعد،
ڪه دوباره به سراغم آمد.
صبح زود برای جمع ڪردن لباس ها،
به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاڪی ڪه تقریباً چشمم را بسته بود، لباس ها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم ڪه مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان،
به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی ڪه نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد.
شال ڪوچڪم سر و صورتم را بهدرستی نمی پوشاند ڪه من اصلا انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
دستانی ڪه پر از لباس بود،
بادی ڪه شالم را بیشتر به هم میزد، و چشمان هیزی ڪه فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام ڪرد،
و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم ڪه با یڪ دست تلاش میڪردم خودم را پشت لباس های در آغوشم پنهان ڪنم
و با دست دیگر،
شالم را از هر طرف میڪشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود،
تا راهم را سد ڪرده و معطلم ڪند و بی پروا براندازم میڪرد.
در خانه خودمان،
اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم ڪنارش بزنم
نه رویش را داشتم ڪه صدایم را بلند ڪنم.
دیگر چاره ای نداشتم،
به سرعت چرخیدم و با قدم هایی ڪه از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
دسته لباس ها را روی طناب ریختم،
و همان طور ڪه پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس ها مشغول ڪردم بلڪه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود، ڪه صدای چندش آورش را شنیدم
_من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟
دلم میخواست با همین دستانم،
ڪه از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم ڪه همه خشمم را با مچاله کردن لباس های روی طناب خالی میڪردم.
و او همچنان زبان میریخت....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهارم
و او همچنان زبان میریخت
_امروز ڪه داشتم میومدم اینجا، همش تو فڪرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم!
شدت تپش قلبم را،
دیگر نه در قفسه سینه ڪه در همه بدنم احساس میڪردم و این ڪابوس تمامی نداشت
که با نجاستی ڪه از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد
_دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز ڪه دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!
نزدیک شدنش را،
از پشت سر به وضوح حس میڪردمڪه نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب {یاعلی} میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی ڪه با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم
و دیگر میخواستم جیغ بزنم،
ڪه با دستان حیدری اش نجاتم داد! به خدا امداد #امیرالمؤمنینعلیهالسلام بود که از حنجره "حیدر" سربرآورد!
آوای مردانه و محڪم حیدر بود ڪه در این لحظات سخت تنھایی، پناهم داد
_چیکار داری اینجا؟
از طنین غیرتمندانه صدایش،
چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخڪوب حضورش تنها نگاهش میڪند.
حیدر با چشمانی ڪه از عصبانیت سرخ و درشت تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش ڪرد
_بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟
تنها حضور پسرعموی مهربانم،
ڪه از ڪودڪی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میڪرد، میتوانست دلم را اینطور قرص ڪند ڪه دیگر نفسم بالا آمد
و حالا نوبت عدنان بود ڪه به لڪنت بیفتد
_اومده بودم حاجی رو ببینم!
حیدر قدمی به سمتش آمد،
از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چھارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود ڪه این بار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم ڪرد،
و دیدن چشمان معصوم و وحشت زده ام کافی بود تا حُڪمش را اجرا ڪند
ڪه با کف دست به سینه عدنان ڪوبید و فریاد ڪشید
_همین جا مثِ سگ میڪُشمت!!!
ضرب دستش به حدی بود،
ڪه عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت ڪبود شد و راه فراری نداشت ڪه ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد
_ما با شما یه عمر معامله ڪردیم! حالا چرا مهمون ڪُشی میڪنی؟؟؟
حیدر با هر دو دستش،
یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری ڪشید ڪه من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم ڪه انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد
_بیغیرت! تو مھمونی یا دزد ناموس؟؟؟
از آتش غیرت و غضبی ڪه،
به جان پسر عمویم افتاده و نزدیڪ بود ڪاری دستش بدهد، ترسیده بودم ڪه با دلواپسی صدایش زدم
_حیدر تو رو خدا!
و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد ڪه با دستان لاغر و استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط ڪشید
_ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم
_دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...
و اجازه نداد حرفم تمام شود ڪه.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
از عزیزانی که میتونن در کار تبادلات کانال شهید نظرزاده کمککنند لطفا به پیوی بنده اطلاع بدهند .🙏