eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
8⃣8⃣1⃣ 🌷 (٢ / ١) 💠 شهيد كه خودش را از گمنامى درآورد! 🌷در سال ١٣٧١، سربازی که در شهدا خدمت می‌کرد و اسمش «رنجبر» بود، با چشم‌هایی گریان آمد و گفت: شب گذشته در یک ، یکی از شهدای به من گفت: می‌ خواهند مرا به عنوان شهید گمنام دفن کنند، اما وسایل و همراهم است. 🌷 به آن سرباز جوان گفتم: در اینجا خیلی‌ها مختلف می‌بینند اما دلیل نمی‌شود که صحت داشته باشد؛ تو خسته‌ای، الان باید استراحت کنی. آن سرباز رفت. 🌷صبح که آمد دوباره گفت: آن شهید دیشب به من گفت: در کنار جنازه‌ام یک رنگ دارم که دور آن را گِل، پوشانده است. داخل جیب آن، پلاک هویت، ، کارت پلاک و چشم [شهید در عملیات خیبر در جزیره مجنون از ناحیه چشم مجروح شده بود و چشم او را تخلیه کرده و به جای آن چشم مصنوعی گذاشته بودند] وجود دارد. 🌷به آن جوان گفتم: برو سالن معراج شهدا اما اگر اشتباه کرده باشی، باید بروی و را شخم بزنی! 🌷سرباز وارد سالن معراج شهدا شد و پیکرها را یکی یکی بررسی کرد تا اینکه پیکر مورد نظر را با نشانه‌هایی که داده بود، یافت. پس از اطلاع دادن این جریان به مسئولان و پیگیری قضیه، توانستم خانواده شهید را پیدا کنم. 🌷 با شهید تماس گرفتم و به او گفتم: برادر شما ناحیه چشم بوده و در عملیات کربلای ٥ در سال ١٣٦٥ به شهادت رسیده و مفقود شده است؟ گفت: بله تمام نشانه‌هایی که می‌گویید، درست است. 🌷به او گفتم: برای شناسایی به همراه به معراج شهدا بیایید. برادر شهید گفت: مادرم تازه را عمل کرده اگر این موضوع را به او بگویم هیجان‌زده می‌شود و ممکن است اتفاقی برایش بیفتد. فردای آن روز دیدیم یکی از برادرها به همراه مادر شهید به معراج آمدند؛ بچه‌ها به مادر چیزی نگفته بودند و مادر شهید با صلابتی که داشت، رو به من کرد و گفت: .... .... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🕊🌹🕊🌹🕊🌹 بچه که بود #فلج شد نذر حضرت زینب(س) کردمش، نذرم قبول شد فرزندم خوب شد، خوبِ خوب، آنقدر خوب که مهر #نوکری عمه ی سادات روی #قلبش حک شد، عاقبت هم #فدائی بی بی شد❤️ #شهید_رضا_کارگر 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
✒️ 🌷روحانی با کلی پرس و جو من رو پیدا کرد و از من پرسید، شما حاج منصوری⁉️گفتم بله..بعد پرسید: شما پدر شهیدی و اسم پسرت ؟ گفتم بله، یکی از دو شهیدم عباسه. 🌷روحانی کاروان گفت: حاج منصور من که شمارو نمیشناختم و نمی دونستم پدر شهید هستی، شهید شما به اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست، 😇 🌷برید پدر من رو تو کاروان خودتون پیدا کنید و بهش بگید چون مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منا نرود، ❌و از من خواست تا مراقب شما باشم..به کاروان گفتم، اینطوری که نمیشه..در جواب به من گفت: این چیزى بود که باید میامدم 💯به شما می گفتم، شما هم مى توانید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتل تون🏩 🌷حاج منصور گفت: همین کار را انجام دادم و برای خودم و همسرم گرفتم و برگشتیم هتل، و بعد از این که حادثه منا رخ داد،😱 حکمت این اتفاق رو فهمیدم و به این که میگویند، اند بیشتر اعتقاد پیدا کردم. ✍ به روایت پدر بزرگوار شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌹✨🌹✨🌹 🔅- گاهی #باید ایستاد و بھ نفۡس' #نھ ' گفت 🔅وَ از تامینِ #خواسته‌هاۍ او سر باز زَد ،تا رشد و
‍ ♡هوالعشق♡ 3⃣6⃣3⃣1⃣🌷 🔰یاد باد آنکه زما سفر یاد نکرد به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد* وهب* را که ⁉️ از او که می خواندم، پیش از خودش همسرش را می ستودم‌. را، را، عمق عشقش💞 را. مگر نه اینکه ، خلاصه می شود در رضای معشوق 🔰آنگاه که دل 💗، می تپید برای ، برای لبیک و برای وصال، دختری دلداده، بندهای را از روحش می شکافت و مردش را به آغوش پر ارج دلدار حقیقی می‌سپرد. و من در این اندیشه ام که چه بسیار وهب ها و ها*، در فراسوی مرزهای عشق، روح هایشان را به یکدیگر پیوند می زنند و جان‌نثاری می کنند بهر حق. 🔰و من در این اندیشه ام که بانو*، آنگاه که به پیشواز مردش می رفت، حامل چه احساسی بود⁉️ آنگاه که با رزهای سرخی که از آنها می چکید و معجری سپید که از سرور یارش به سر داشت، به پیشواز مالک قلبش می رفت، به چه می اندیشید؟ 🔰آنگاه که برای آخرین بار، انگشتان لرزانش را روی تهی از گرمای "او" میکشید، چه از ما می خواست؟ چیزی جز تداوم راهی سرخ که سرشار از خون وهب ها و ها* است؟ بیا هر گونه که می توانیم، با و مال و و قلم، جهان را مهیای آمدن گردانیم. 🔰بیا برخیزیم و گوییم پ.ن: *جناب حافظ *وهب بن وهب که در برخی منابع از او به وهب بن عبدالله کلبی یاد شده‌است، جوانی (مسیحی) مذهب بود که در مسیر حرکت (ع) به سوی کربلا به دست وی آورد و در روز عاشورا در کربلا  شد. *همسر وهب که همچون او در مسیر کربلا به اسلام گروید.*بانو سمیه یل هیکل شهید فرهنگی والا 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید فرامرز(محمد)بهروان. تولد ۴۳/۵/۶ دزفول" شهادت ۶۳/۱۲/۲۵ شرق دجله عملیات بدر #شهید_فرامرز_بهروان
7⃣6⃣3⃣1⃣🌷 🔰بچه های بلال کجایید؟فرامرزبرگشته"ازسفری به دوری ۳۶سال.📅محمدآمده "به شتاب کنید.اما....آرام جلو نروید" وای من مادرمحمداست با قدی و چشمانی کم سو و اشکبار.😭"۳۶ سال چشم رامیخکوب کوچه نمودن نایی برای چشمانش نگذاشته است. 🔰تمام رمق 💓را دردست گرفته و کنار تابوت می آید"ونجواگونه می گوید" برگشتی چقدرسفرت طولانی شد قربون قدت بشم مادر".بلندای قامتت کجاست امیدمادر... نامش فرامرزبودامادرخانه محمدصدایش می زدند.سال ۴۳ بدنیا آمد درشهرمان دزفول.شهری که بلدالصواریخ نام گرفت.شهری که تن زخمیش هنوزکه هنوزاست التیام نیافته. 🔰داغی سرب ها وخمپاره☄ هنوز داغ است.محمدتشنه جهادورزم بود.لحظه ای آرام نداشت.قرارش را بیقرارهای بدر ربوده بود.دلش بی تاب رفتن وقلبش مشتاق وصال بود.آخرین بار که آمده بود پایش مجروح بود.پدرومادرپاپیچ رفتنش شدند"پدرش نگران از زخم پایش گفت"نروتا زخمت التیام یابد اما او گوشش بدهکارحرفی جز رفتن نبود.در بدر"آنجاکه گردان بلال نورافشانی کرد.💥 🔰انجا که بلال ستاره🌟 شدندوشرق دجله انگشت به دهان عشق❣ ورزی گردان بلال بود محمد زمین را به آسمان نزدیک نمود.و ۳۶سال چراغ دجله شد.اکنون آمده است.چه می توانیم بگوییم جز اینکه محمد "شرمنده ایم" 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
‌ ✨‌«دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم» یکی از دوستانش می گفت: در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم کاملاَ روشن است و نماز ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو افتاد . دیدم گلو له ای از به او اصابت کرده و به رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت . صورتش را که دیدم زا نوهایم سست شد به زمین نشستم با خودم گفتم: «این که یوسف شریف است»😔 🌹 🌼‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰هر وقت حمید آقا از برمیگشت من و مادرش میگفتیم کمتر سینه بزن...سینه ات درد میگیره...ولی به مامانش لبخند میزد😊 و میگفت آخه مامان سینه زنی خیلی خوبه. 🔰بعد که میرفتیم منزل🏡 به من میگفتن شما نگو سینه نزن!!!من بهت قول میدم این سینه که برای سینه زده روی آتیش جهنم رو نمیبینه❌ 🔰بعد شهادت وقتی رفتم تعجب کردم.آقا حمید دست ها و پاهاش و شکمش و سمت چپ صورتش پر بود از ترکـش های💥 ریز و درشت که باعث شده بود به برسه مثل حضرت عباس(ع) ولی تنها جایی که سالم بود سینه اش بود!!!! 🔰وقتی دیدم یاد حرفش افتادم. دستم رو روی سینه اش گذاشتم ببینم میزنه⁉️ولی قفسه سینه اش سالم سالم بود در حالی که کل بدنش دچار جراحت های شدید بود. اربا اربا بود😔 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh