🔹فرازی از وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
▪️نکند در رختخواب ذلت بمیرید...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🏴
🍃اوایل جنگ به شهادت رسید. علی اکبر در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
مادرش میگفت #هر_شب_جمعه با سختی به بهشت زهرا میرفتم و نماز مغرب را سر قبر فرزند می خواندم و بر می گشتم.
تا اینکه یک شب به خوابم آمد و گفت: مادر از شما خواهش میکنم اگر می توانی زمان دیگری به سر مزار من بیا.
✅وقتی تعجب مرا دید گفت:
چون در شب های جمعه همراه با #شهدا به #کربلا میرویم و در خدمت آقا اباعبدالله هستیم، وقتی شما به سر مزارم می آیی، آقا به من امر می کند به احترام مادرت برگرد و در کنار مادرت باش..
🌷شهید علی اکبر الوندی
📙برگرفته از کتاب تا کربلا
🌟#یادشهداباصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
میزبان امروزمون برادر فرهاد هست🥰✋
*ششمـــ محرم...*🌙
*شهید فرهاد طالبی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۳ / ۱۳۷۲
تاریخ شهادت: ۲۰ / ۶ / ۱۳۹۷
محل تولد: دهنوفاضلی،لامرد/فارس
محل شهادت: سوریه
*🌹راوی← آن روز که خبر شهادتش در استان فارس و شهرستان لامرد منتشر شد،🌙 در فضای مجازی این جمله دست به دست شد✍🏻 «زمانه عجیبی است، هفتادسالهها برای ریاست دستوپا میزنند🍁و دهه هفتادیها برای شهادت؛🌙فرهاد جان شهادتت مبارک»🕊️فرهاد طالبی نیز مانند محسن حججی از نسل دهه هفتادیها بود💫 که در دفاع از حرم عقیله بنیهاشم(س) به شهادت رسید.🕊️ با وجود قبولی در رشته هستهای، به دانشگاه نرفت🍂و به سبب علاقه زیاد به علوم حوزوی وارد حوزه علمیه خفر جهرم شد🌙و ۳ سال به فراگیری دروس حوزوی در آن مدرسه مشغول💫و سپس وارد حوزه علمیه قوام شیراز شد و در آنجا تحصیلات خویش را ادامه داد.🌷مادر شهید← پسرم رهسپار سوریه شد🕊️چندین بار فرهاد گفت که اگر شهید شدم برای من گریه نکن🥀 بلکه برای مصیبتهای حضرت زینب(س) گریه کن🥀و افتخار میکنم که چنین فرزندی بزرگ کردم.🌷 در آخرین تماس فرهاد گفت📞 نگران نباش مادر که ششم محرم برمیگردم🌙 و همان ششم محرم هم بازگشت‼️و افتخار میکنم که پسرم در این راه و به خاطر حضرت زینب (س) شهید شده است🌙او در اول ماه محرم بر اثر اصابت ترکش مین💥به شهادت رسید🕊️و ششم محرم که بنام حضرت قاسم بن الحسن(ع) است🏴پیکرش به آغوش خانواده بازگشت*🕊️🕋
*حجت الاسلام*
*شهید فرهاد طالبی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_اول
#نویسنده_رز_سرخ
دختری از جنس زمین عاشق و دلداده سبک زندگی غربی فارغ از هر قید و بند دین داری...
از یه جای به بعد زندگی روی دیگری از خودش رو برای دختر نمایانمیکنه سرنوشتش جور دیگه ای رغم میخوره و به سمت سوی میره که حتی فکرش رو هم نمیکرد....
.
.
.
.
دوباره یه تیکه از موهای طلاییم که از زیر شالم لجوجانه به بیرون لغزیده بود رو با حرکت دست زیر شالم پنهان کردم
اووووف خسته شدم دیگه
من به حجاب عادت ندارم اصلا
چه برسه به حجاب سفت و سخت که یه تار موهام هم پیدا نباشه
کلا با حجاب و افراد چادری مشکل داشتم
ولی چه میشه میکرد
با نگاه غضب آلود مامان چادر روی سرم رو مرتب کردم و سعی کردم با حفظ حجاب کامل با متانت راه برم
_مامان حالا اگه دوتا تار مو بیرون بیاد قرآن خدا غلط میشه؟😒
مامان_عههه همیشه موهات بیرونِ حالا یه بارم بخاطر امام رضا(ع) بکن تو چیزی نمیشه دختر
دوباره لبه چادرو که از روی سرم افتاده بود جلو کشیدم و سعی کردم بقیشو از زیر پام خارج کنم که برای صدمین بار سکندری نخورم😩
این بار پدرم با آرامش گفت درش بیار رسیدیم حرم دوبار سرت کن
اینم فکر خوبه چادرو سرسری تا کردم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم و سر به زیر کنار بابا راه بیام
وای خدا خسته شدم حالا واجب بود به محض رسیدن بریم حرم؟
_مامان چقدر مونده برسیم حرم؟😕
جوابی از مامان نشنیدم که
دیدم به روبه رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینش داره زیر لب یه چیزی زمزمه میکنه. جلورو نگاه کردم... چشمم به گنبد طلا افتاد یهو دلم لرزید بی اراده زیر لب سلام دادم بدجوری محوش شده بودم یه حس و حال عجیبی داشت که منو مسخ کرده بود. یه حس دوست داشتنی خیلی برام عجیب بود منی که فقط به اصرار اینجا بودم چرا باید انقدر حالم خوب باشه از حضور دراین مکان شعری که در فضا پخش میشد توجهم رو جلب کرد...
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا ناامید برگرده
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم.
.
.
.
تو حالِ خودم بودم که دیدم مامان صدام میکنه اصلا تو اون لحظه متوجه نبودم اطرافم چی میگذره گذرزمان روهم حس نکردم خودم رو جمع و جور کردم به دنبال مامان راه افتادم...
_مامان اون پنجره که اونجا هست دورش شلوغه داستانش چیه
مامان-پنجره فولاده هرکدوم از آدما که به مشکلی برمیخورن میان دخیل میبندن تا گره از مشکلشون باز شه قربون امام رضا برم هیچکی رو دست خالی برنمیگردونه😍
-یکمی برام عجیبه 😑مگه میشه آهانی گفتم و با مامان به سمت حرم رفتیم من خیلی سرسری زیارت کردم اما مامان انگار داره با یه آدم صحبت میکنه بعد کلی گریه و دعا رضایت داد برای رفتن به هتل...
مۍنـــویــسم زتـوڪہ
دار و نـدارم شـده اۍ
بـیقرارتـــ شدم و
صبـرو قــرارم شده اۍ
مـن ڪہ بیتاب توأم
اۍ همہ تاب وتبم
تو همہ دلخوشۍ
لیل ونهارم شده اۍ
السلام علیک یا ابا صالح المهدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
☆∞🦋∞☆
بارالهـا؛
یاریمان دہ ،
ڪه چون آنان باشیم ..
آنان ڪه خوبـــــ بودند
نه براے یڪ هـفته!!
بلڪه براے یڪ تاریخ ...
سلام
صبح زیباتون، شهدایـے🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🚩بسمہ رب الحسین🚩
⭐به مناسبت سالروز شهادت
⭐شهید_مصطفی_ردانی_پور
⭐تاریخ تولد : / / ۱۳۳۷
⭐تاریخ شهادت: ۱۵ /۵/ ۱۳۶۲
🕊محل شهادت: عملیات والفجر
🥀جـــاویــد الاثــر
⚘سپاس خداوندی را که انوار جلال او، از افق عقول بندگانش، تابان است و خواسته اش، از زبان گویای کتاب و سنت، نمایان.
⚘خدایی که دوستان خود را از دلبستگی به دنیای فریبا رهانید و به شادیهای گوناگون رسانید. نه از آن روی که آنان را بی جهت، زیادی بخشد و یا در پیمودن راههای نیکوکاری ناگزیرشان فرماید💫 بلکه از آن روی که خدای تعالی، دید لیاقت پذیرش الطاف الهی را دارند و شایسته آرایش به صفات زیبایند. پس راضی نشد که بندگانش، رشته بیکاری به دست گیرند و عمر خود را به بطالت سپری کنند💫 بلکه آنان را توفیق عنایت فرمود که به کردارهای کامل خو گیرند، تا از هر چه به جز اوست، آسوده خاطر گشته و مذاق جانشان، با لذت شرافت خشنودی حق، آشنا شود. از این رو، دلهای خود را به انتظار سایه لطفش، منصرف و آرزوهای خود را به سوی بخشش و فضلش، منعطف ساختند💫
📗فرازی از وصیتنامه شهید🚩
⚘ای ملت! بدانید امروز مسئولیت شما بزرگ و بارتان سنگین است و باید رسالتتان را که پاسداری از خون شهیدان است انجام دهید. تنها با اطاعت از روحانیت متعهد و مسئول که در رأس آن ولایت فقیه است و امروزه سَنبل آن امام بزرگوار است، قادر هستید این راه را ادامه دهید.
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج..🤲
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله......
وشهیدوالامقام مصطفی رادانی پور
💠صلــــــــــــــــوات💠
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
﷽ 🕊🖤 🕊﷽
#خاطرات_شهید
💠«شهیدے ڪه خودخانواده اش را براے تشییع دعوت ڪرد»
●محمدباسپاه مشهد به جبهه اعزام شده بود و به ماگفت :شمابراے زیارت به مشهد بیایید و من هم خودم رابه شما میرسانم؛هنگامیڪه به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدیم، همزمان مراسم تشییع تعدادے از شهدابودڪه ماهم درآن شرڪت ڪردیم...
●بعد از تشییع ازقم زنگ زدند وخبر شهادت محمدرادادندومتوجه شدیم وے جزو یڪے از همین شهداے مشهد بود ڪه سردربدن نداشت.
●شهید محمد جعفرے نیاباآغاز جنگ درسال۵۹ عازم جبهه شد او یڪے از نیروهاے دڪتر مصطفے چمران بودپس ازشهادت شهید چمران به تیپ۲۵ڪربلاپیوست وتامرحله فرماندهے گردان پیش رفت.
●پس از یک مجروحیت شدید درحالیڪه ۱۰روز از مراسم عروسے اش نگذشته بود درمهران به شهادت رسید.
✍راوے: مادر ۳شهید احمد وعلے ومحمد جعفرے نیا
#شهید_محمد_جعفری_نیا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#حدیث_روز
🖤امام حسن عسكرى عليه السلام فرمودند:
نشانههاى مؤمن پنج چيز است:
۱ـ پنجاه ركعت نماز (نماز يوميه و نمازهاي نافله)
۲ـ زيارت اربعين
۳ـ انگشتر به دست راست كردن
۴ـ بر خاك سجده كردن
۵ـ بسم الله الرحمن الرحيم را در نماز بلند گفتن.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰۱۵ مرداد سالروز شهادت سردار گمنام جبههها 🌷شهید مصطفی ردانی پور گرامیباد
كودكي خردسال بود كه به شدت مريض شد. مريضي ادامه پيدا كرد و باعث مرگ كودك شد!
جنازه بچه را در كنار حياط گذاشتند تا صبح فردا دفن كنند. اما...
مصطفي پسري تيزهوش و زيرك بود. در همان سالهاي دبيرستان خواب عجيبي ديد كه ثمره آن ورود به حوزه علميه بود.
در ايام پيروزي انقلاب بارها دستگير شد. بنيانگذار و اولين فرمانده سپاه ياسوج شد.
در جبهه مجروح و در بيمارستاني در تهران بستري شد. ميخواست به منطقه برود اما پولي نداشت.
🌤هيچ آشنايي جز امام زمان(عج) در تهران پيدا نکرد. متوصل شد. سيدي نوراني به ملاقاتش آمد و کتابی داد که لابه لای آن چند اسکناس نو بود. گفت شما را تا جبهه می رساند و همین هم شد...
🌹 او رده هاي مختلف فرماندهي را تا مسئوليت سپاه صاحب-الزمان(عج) كه شامل پنج لشكر مي شد تجربه كرد. او صدها رزمنده بااخلاص را در مسير شهدا تربيت كرد.
✨با همسر يكي از شهدا كه از سادات بود ازدواج كرد. ميخواست به حضرت زهرا(س) محرم شود. سه روز بعد از عروسي پرماجرايش جبهه رفت و گفت ميخواهم گمنام بمانم.
در والفجر2 بر روي تپه برهاني حماسه ها آفريد. از آن روز تا كنون كسي از شهيد حجت الاسلام مصطفي رداني پور خبر ندارد...
📙برگرفته از کتاب مصطفای خدا. اثر گروه شهید هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
میزبان امروزمون برادر محمد هست🥰✋
*شهادتـــ همانند حضرتــ علے اصغر(ع)*🌙
*شهید محمدتقی غیور انزله*🌹
تاریخ تولد: ۴ / ۶ / ۱۳۴۸
تاریخ شهادت: ۲ / ۲ / ۱۳۶۶
محل تولد: مشهد
محل شهادت: ماووت-عراق
مزار: حرم امام رضا (ع)
*🌹همرزم← ۱۶ سال سن داشت که به جبهه آمده بود💥 بچهها او را عارف کوچولو صدا میکردند🌷 در خط سوم، جایی که قبضههای خمپاره مستقر بودند قرار داشتیم میخواستم با او خداحافظی کنم🤝🏻 هر چه دنبالش گشتم نبود🎋 کنار رودخانه پیدایش کردم💦نشسته بود با خودش زمزمهای داشت و گریه میکرد🥀به شوخی گفتم: چیه؟ خلوت کردی، التماس دعا🤲🏻گفت: «روضه علیاصغر میخوانم» پرسیدم: «چرا علیاصغر»؟؟ گفت: من هم مثل علی اصغر به شهادت میرسم🕊️بعد گفت: اگر قول بدهی به کسی نگویی برایت تعریف میکنم🌙خندیدم و گفتم: قول میدهم ولی تو رو که به خط نمیبرن، چطور شهید میشوی⁉️ «گفت: همینجا‼️کنار قبضههای خمپاره، سه روز دیگه من به همراه برادران توکلی و عزیزی به کمک قبضههای خمپاره میرویم، یک ناشناس با ماست💫 ناگهان گلولههایی از آسمان میآید💥 من گلوله را میبینم💥عزیزی و توکلی از ما جدا میشوند و گلوله کنار ما به زمین میخورد💥 ترکش بزرگی گلوی مرا میبرد🥀من و آن ناشناس شهید میشویم»🕊️دقیقاً همان شد که گفته بود. سه روز بعد همانند حضرت علی اصغر(ع)🏹🥀ترکش گلویش را برید*🕊️🕋
*شهید محمدتقی غیور انزله*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_دوم
#نویسنده_رز_سرخ
یه هفته مثل برق و باد سپری شد
برخلاف چیزی که فکر میکردم خیلی بهم خوش گذشت
مخصوصا وقت هایی که تو حرم سپری کردم
آرامش عجیبی داشتم که برای خودم قابل درک نبود
حسی که تجربه نکرده بودم و نمیدونم از کجا سرچشمه میگرفت
ولی دیگه وقت رفتن و دل کندن بود
برای آخرین بار به حرم مطهر خیره شدم
دلم گرفته بود...
نمیدونم چرا
.
.
.
:حلما عزیزم بیدار شو
رسیدیم خونه
.با سستی لای چشم هامو باز کردم و گیج به مامان نگاه کردم
رسیدیم؟ کجا؟
انگار متوجه شد که هنوز گیجم که گفت:رسیدم تهران
جلو خونه هستیم
پیاده شو برو اتاقت با خیال راحت تا صبح بخواب
با کرختی از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم
چه زود رسیدیم
البته اگه همش خواب باشی معلومه که زمان زود میگذره...
سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم..
.
.
.
با احساس حرکت جسمی روی صورتم به سرعت بیدار شدم و یه جیغ بنفش کشیدم
:هیییییس منم دختر
حسینم چرا جیغ میکشی؟؟
پاشو تنبل خانم که دلم برات یه ذره شده
.با حرص به حسین خیره شدم که با لبخندی بزرگ و پر تو دستش با خنده نگام میکرد
:چی شده خواهری؟
زبونتو مشهد جا گذاشت...
هنوز حرفش تموم نشده بود که بالشتو سمتش پرتاب کردم
جا خالی داد و با خنده گفت: زود بیا پایین میخوایم صبحونه بخوریم
در ضمن زیارت قبول تنبل خانم
.برو الان میام پایین داداشی
چقدر دلم برای شیطنت های تنها داداشم تنگ شده بود
منو حسین خیلی صمیمی هستیم
هر چند که اون خیلی مذهبیه
ولی با هم خوب کنار میاییم
آبی به دست و صورتم زدم و خودمو آماده کردم که تصمیم نهاییم رو به خانواده اعلام کنم
خودم هم از این یک نواختی خسته شده بودم...
_سلام صبح همگی بخیر😍
حسین_به به حلما خانوم از اینورا
مامان_وقت خواب مادر بیا بشین صبحانتو بخور
-بابا کجاست🤔
حسین_پیش پای شما رفت سرکار
نشستم یکم صبحانه خوردم داشتم به این فکر میکردم که نمیشه موضوع روحالا باخانوده درمیون بزارم بمونه یه وقت دیگه که باباهم باشه که گوشیم زنگ خورد
سپیده بود نمیشه جلو حسین جوابشو بدم آخه خیلی از سپیده خوشش نمیاد ...
چون سپیده تو قید و بند دین نبود و کاملا امروزی بود
سریع گوشیمو از رو میز برداشتم و با گفتن ببخشید به اتاقم رفتم
به به سپیده خانوم
سپیده_اصلا معلومه تو کجایییییی نه یه زنگی نه خبری واقعا که😒
_😕گفته بودم که داریم میریم مسافرت دیشب تازه برگشتیم تا الانم خواب بودم
سپیده_خب نباید یه حال از رفیقت بپرسی گوشی که داشتی
_خب حالا ببخشید😣
سپیده_اخره هفته تولده نگینِ میای؟
:بعد زیارت میچسبه ها😂😂
_میدونی که خانوادم دوست ندارن بیام همچین جاهایی حسینم که بفهمه کلمو میکنه😒😒😒
سپیده_خب نگو بهشون بگو میرم خونه سپیده اینا یچیزی بگو دیگه😁😁روت حساب کردم ها بگو چشم
_باشه ببینم چیکار میکنم
سپیده _اوکی خبر از تو
_باشه خدافظ
#ادامه_دارد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#یا_صاحب_الزمان_عج💔
🌼دلخوش نڪن بہ«ندبہ ی جمعه»خودٺ بیا
✨بـا ایـن همہ«گناه»نگیـرد دعای شهـر
🌼اینجـا ڪسی برای تـو ڪاری نمی ڪند
✨فهمیده ام ڪہ خستہ ای از اِدعای شهـر
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌸کافیست #صبـــح که #چشمانت را باز می کنی
لبخندی😊 بزنی جانم ...
🍃صبــح 🌥که جای #خودش را دارد .ظهر و عصر و شب 🌙هم بخیـر می شود ...
📎#سلام_صبـحتون_شهـدایـی🌺🌱
🌸سڼڳۯټ ڂٳڷي نىښت
🍃سڑدأڔ ڋڸۿا
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh