eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣4⃣ #قسمت_چهلم 📖محمدحسین
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣4⃣ 📖مامان با اینکه داشت💥اما به ایوب فشار نمی اورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان، ظرف های چینی را بود، دستش بریده بود و کمد خونی شده بود. 📖مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد. حالا ایوب خودش را به اب و اتش میزد تا محبتشان💖 را جبران کند. تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم ان را تهیه میکرد. بیست سال از عمر مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود. بدون انکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت🚚 فرستاد خانه 📖ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی👞 که به پایش بخورد پیدا نمیکند. تمام را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید. ایوب به همه محبت میکرد. ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به میکند با پسرها👥 فرق دارد. 📖بس که قربان صدقه ی هدی میرفت. هدی که مینشست روی پایش ایوب انقدر که کلافه میشد، بعد خودش را لوس می کرد و میپرسید: -بابا ایوب، چند تا بچه داری⁉️😉 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وششم 📖نی
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣5⃣ 📖صبح با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد🚪 و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟ 📖هدی تازه راهنمایی بود خنده ام گرفت. _اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش درست کنم خیلی جدی نگاهم کرد😕 +جهیزیه⁉️ اصلا انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد. -اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄 📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف _اگر یک روز ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم. صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند کور و کچل بوده 📖خنده اش گرفت😅 _خب می ایند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم است میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم" انجام میدهد✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی  پا پیش بگذارد. 📖عصر دوباره را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد😔 📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران ان طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم. 📖_ اقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، امبولانس🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود +چند دقیقه نگهش دارید، الان می اییم چند دقیقه کجا، کجا. از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞 📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم ، کاری نداری؟ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔴 آیت‌الله قاضی طباطبایی🔴 ✅آیت‌الله محمدعلی فرزند حاج سید باقر در سال ۱۲۹۳(شمسی) در شهر متولد شد؛📌 ❎پس از اتمام تحصیلات مقدماتی خود در تبریز در سال ۱۳۱۸(شمسی) راهی شهر مقدس 🕌 شد و از کلاس درس آیات عظام و (ره) کسب علم نمود؛📌 ✅در سال ۱۳۲۸(شمسی) از قم عازم حوزه علمیه 🕌 شد و نزد فقهای نامی چون آیت الله مشغول کسب علم و دانش شد؛📌 ❎با آغاز به رهبری امام خمینی (ره)؛ آیت‌الله قاضی طباطبایی رهبری نهضت را در بر عهده گرفت؛ وی در این مدت چندین نوبت دستگیر؛ زندانی و تبعید شد؛📌 ✅سرانجام سید محمد علی قاضی طباطبایی در شامگاه و پس از اقامه🤲 آخرین مغرب و عشاء در مسجد ؛ در تاریخ📆 ۱۳۵۸/۸/۱۰ به رسید.😭😭😭😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔴 آیت‌الله سید اسدالله مدنی🔴 ✅آیت‌الله مدنی تبریزی فرزند میرعلی در سال ۱۲۹۲(شمسی) در به دنیا آمد؛📌 ❎در طی دوران بلوغ به شهر مقدس 🕌 عزیمت کرد و دروس مقدماتی را حدود ۴سال در محضر امام (ره) فرا‌گرفت؛📌 ✅پس از آن به 🕌 رفت و دروس حوزوی خود را در نجف پی گرفت؛📌 ❎ایشان اولین کسی بودند که در جریان انقلاب سال ۱۳۴۲(شمسی) در نجف🕌 از امام تبعیت کردند و در انتشار تلگراف آیت‌الله به همین مناسبت نقش بسزایی را ایفا کردند؛📌 ✅در زمان حکومت عبدالناصر؛ عده ای از علمای نجف برای افشاگری چهره طاغوت در ایران به امر امام جهت تدریس علوم دینی تحت نظر آیت الله مدنی به رفتند و حوزه علمیه در شهر خرم آباد با تلاش های تأسیس شد؛📌 ❎ایشان در این مدت به مبارزات خود ادامه دادند و در این راه بارها دستگیر و تبعید شدند؛📌 ✅بعد از پیروزی ؛ آیت‌الله مدنی از جانب مردم به نمایندگی مجلس انتخاب شدند؛📌 ❎بعد از شهادت آیت‌الله ؛ از سوی امام به سمت و نماینده امام در منصوب گشت؛📌 ✅شهید مدنی بعد از ظهر روز جمعه؛ مصادف با📆 بیستم سال ۱۳۶۰(شمسی) پس از آنکه خطبه‌های نماز جمعه به پایان رسید در سن ۶۷ سالگی به دست کوردل به شهادت رسید.😭😭😭😭😭😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت بیست و پنج❤️ . چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت به و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی که از ای برای گرفته بودیم نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند. دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد. _ میروم شاهددحد بیاورم. رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. ایوب با دو نفر برگشت. _ این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند. یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت + آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی! _ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید. نشست کنارم. مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد . ❤️قسمت بیست و شش❤️ . آقا جون راننده بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را😍 یک بار یادش رفت. چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس ابرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت. برای خودشان لیلی و مجنونی بودند. برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می زنم. با دلخوری گفت: _ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است. ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت: _ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد. گفتم: + چی دل شما را خوش می کند؟ گفت: _ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری. شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد.😌 چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم. همان فردای عقدمان هم رفته بود ، یک روزه برگشت؛ با دست پر. از اینکه اول کاری برایم هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم. قاب عکس بود. از کادو بیرون آوردم، خشکم زد. عکس خودش بود، درحالی که می خندید. + چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی! ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش. _ منو هر روز می بینی دلت برام تنگ نمیشه. 🌹 . بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت پنجاه و هشت❤️ . توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند، انگار خودشان شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را می کردند. اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و نداشت، ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان می دادند. تاکسی آقاجون می شد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض می کردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه. گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را می کشید وسط خیابان پیاده می شد. آقاجون می دوید دنبالش، بغلش می کرد و بر می گرداند توی ماشین. 😔 . ❤️قسمت پنجاه و نه❤️ . مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان. ظرف های چینی را شکسته بود. دستش بریده بود و کمد خونی شده بود. مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد. حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را جبران کند. تا می فهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم آن را تهیه می کرد. بیست سال از عمر یخچال مامان می گذشت و زهوارش در رفته بود. بدون آنکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه می گردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند، تمام را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید. ☺ بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت پنجاه و هشت❤️ . توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند، انگار خودشان شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را می کردند. اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و نداشت، ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان می دادند. تاکسی آقاجون می شد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض می کردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه. گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را می کشید وسط خیابان پیاده می شد. آقاجون می دوید دنبالش، بغلش می کرد و بر می گرداند توی ماشین. 😔 . ❤️قسمت پنجاه و نه❤️ . مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان. ظرف های چینی را شکسته بود. دستش بریده بود و کمد خونی شده بود. مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد. حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را جبران کند. تا می فهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم آن را تهیه می کرد. بیست سال از عمر یخچال مامان می گذشت و زهوارش در رفته بود. بدون آنکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه می گردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند، تمام را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید. ☺ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🇮🇷🌹🌹🌹🌹اسامی و محل شهادت شهدای امنیت و ترور مهر و آبان ماه ۱۴۰۱🇮🇷 ---------------------------------------------------------- : ۱. طلبه ۲. ۳. حسنوند ۴. ۵. ۶. ۷. ------------------------------------- : ۸. ------------------------------------- : ۹. (گرمسار) -------------------------------- ۱۰. : ۱۱. - ۱۲. - ۱۳. - نیروی امنیتی ----------------------------------- : ۱۴. (سراوان) ۱۵. ایرانشهر ۱۶. (خاش) ۱۷. (زاهدان) ۱۸. (زاهدان) ۱۹. (زاهدان) ۲۰. (زاهدان) ۲۱. (زاهدان) ۲۲. (زاهدان) ۲۳. (زاهدان) ۲۴. (زاهدان) ۲۵. (سراوان) ۲۶. (سراوان) ۲۷. ۲۸. ( ) ---------------------------------------- : ۲۹. ۳۰. ۳۱. ۳۲. ۳۳. ۳۴.۳۵. دو نفر مجهول الهویه ----------------------------------- : ۳۶. ۳۷. ---------------------------------------- : ۳۸. دانشجو ۳۹. دانشجو ۴۰. ( ) ۴۱. ۴۲. ( ) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣ 📖دعای کمیلمان باید زودتر تمام میشد با شهیده و زهرا برگشتیم خانه🏘خانواده ایوب زندگی میکردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده اقای مدنی می ایند خانه ما. 📖از سر شب یک بند باران میبارید🌧 مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه رسمی باشد. زنگ در را زدند اقا جون در راباز کرد فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود سلام کرد و امد تو. 📖سر تا پایش خیس شده بود از اورکتش اب میچکید. اقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین🚗 امده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت: بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید ایوب دنبال مامان رفت اتاق اقاجون. 📖مامان لباسهای خیسش را گرفت و اورد جلوی بخاری♨️ پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن امد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد. فهمیده بودم این ادم هیچ و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و ارام است که با کت و شلوار😅 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣1⃣ 📖توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمیرسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون. از چهره هم میشد فهمید چندان راضی نیست. 📖توی طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور سنت شکنی بود. داشت دختر غریبه میگرفت. ان هم از تهران. ایوب کنار مادرش👥 نشسته بودو به ترکی میگفت: ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. 📖دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: -الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس. من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم❌ چون شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با سخت است. ما هم شما را نمیشناسیم. از طرفی میترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد. 📖دایی قران را گرفت جلوی خودش و گفت: -برای ارامش خودمان یک راه میماند این که قران را بگیریم. بعد رو کرد به من وایوب و گفت: بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قران بگذارید. 📖من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قران گذاشتیم. دایی گفت: قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید هوای هم را داشته باشید. خوردیم. قران دوباره بین ما حکم شد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣4⃣ #قسمت_چهلم 📖محمدحسین
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣4⃣ 📖مامان با اینکه داشت💥اما به ایوب فشار نمی اورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان، ظرف های چینی را بود، دستش بریده بود و کمد خونی شده بود. 📖مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد. حالا ایوب خودش را به اب و اتش میزد تا محبتشان💖 را جبران کند. تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم ان را تهیه میکرد. بیست سال از عمر مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود. بدون انکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت🚚 فرستاد خانه 📖ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی👞 که به پایش بخورد پیدا نمیکند. تمام را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید. ایوب به همه محبت میکرد. ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به میکند با پسرها👥 فرق دارد. 📖بس که قربان صدقه ی هدی میرفت. هدی که مینشست روی پایش ایوب انقدر که کلافه میشد، بعد خودش را لوس می کرد و میپرسید: -بابا ایوب، چند تا بچه داری⁉️😉 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وششم 📖نی
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣5⃣ 📖صبح با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد🚪 و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟ 📖هدی تازه راهنمایی بود خنده ام گرفت. _اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش درست کنم خیلی جدی نگاهم کرد😕 +جهیزیه⁉️ اصلا انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد. -اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄 📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف _اگر یک روز ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم. صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند کور و کچل بوده 📖خنده اش گرفت😅 _خب می ایند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم است میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم" انجام میدهد✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی  پا پیش بگذارد. 📖عصر دوباره را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد😔 📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران ان طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم. 📖_ اقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، امبولانس🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود +چند دقیقه نگهش دارید، الان می اییم چند دقیقه کجا، کجا. از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞 📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم ، کاری نداری؟ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh