🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣4⃣ #قسمت_چهلم 📖محمدحسین
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣4⃣ #قسمت_چهل_ویکم
📖مامان با اینکه #وسواس داشت💥اما به ایوب فشار نمی اورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان، ظرف های چینی را #شکسته بود، دستش بریده بود و کمد خونی شده بود.
📖مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد. حالا ایوب خودش را به اب و اتش میزد تا محبتشان💖 را جبران کند. تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم ان را تهیه میکرد. بیست سال از عمر #یخچال مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود. بدون انکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت🚚 فرستاد خانه
📖ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی👞 که به پایش بخورد پیدا نمیکند. تمام #تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید. ایوب به همه محبت میکرد. ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به #هدی میکند با پسرها👥 فرق دارد.
📖بس که قربان صدقه ی هدی میرفت. هدی که مینشست روی پایش ایوب انقدر #میبوسیدش که کلافه میشد، بعد خودش را لوس می کرد و میپرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری⁉️😉
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣4⃣ #قسمت_چهلم 📖محمدحسین
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣4⃣ #قسمت_چهل_ویکم
📖مامان با اینکه #وسواس داشت💥اما به ایوب فشار نمی اورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان، ظرف های چینی را #شکسته بود، دستش بریده بود و کمد خونی شده بود.
📖مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد. حالا ایوب خودش را به اب و اتش میزد تا محبتشان💖 را جبران کند. تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم ان را تهیه میکرد. بیست سال از عمر #یخچال مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود. بدون انکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت🚚 فرستاد خانه
📖ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی👞 که به پایش بخورد پیدا نمیکند. تمام #تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید. ایوب به همه محبت میکرد. ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به #هدی میکند با پسرها👥 فرق دارد.
📖بس که قربان صدقه ی هدی میرفت. هدی که مینشست روی پایش ایوب انقدر #میبوسیدش که کلافه میشد، بعد خودش را لوس می کرد و میپرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری⁉️😉
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh