eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #داستان_یک_تفحص ☜ (6) 💠تفحصی عجیب در فکه 🔹همراه‌ بچه‌هاي‌ گروه‌ تفحص‌ لشكر عاشورا، در منطقه‌ #فك
🌷 ☜ (7) 💠شهدایی که در خودشان را برای یاری رساندند 🌷تیر ماه ١٣٧٨ بود، سردار باقرزاده اكيپ هاى را جمع كرد و گفت: «مردم مى گيرند و درخواست مى كنند؛ مراسم تشييع شهدا بگذاريد تا حال و هواى جامعه را عوض كند.» 🌷 سردار گفت: «برويد در مناطق به شهدا التماس كنيد و بگوييد شما همگى هستيد. اگر صلاح مى دانيد به يارى رهبرتان برخيزيد.» 🌷چند روز گذشت. يك روز صبح به محور عملياتى بدر و خيبر رسيديم. برای رفع تكليف، همان جملات سردار را گفتم. ناهار را كه خورديم، برگشتيم به اهواز. همان روز در تعدادى شهيد پيدا شد. چند ساعتى بيشتر در پادگان نبودم كه گفتند از تماس گرفتند كه پيدا شده است. 🌷چند روز گذشت و از و ، نيز هر روز خبرهاى خوشى مى رسيد. شب بود، مشغول خوردن شام بوديم كه تماس گرفت: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خودشان را رساندند. درهاى خدا باز شد.» گفت: «فردا صبح، شهدا را به تهران بفرست.» از تعداد شهدا پرسيد، گفتم: «هنوز شمارش نكرده ام.» 🌷....و همين طور كه گوشى را با كتفم نگه داشته بودم، شروع كردم به : «١٦ تا فكه؛ ١٨ تا شرهانى و.....كه در مجموع #٧٢ تا شهيد هستند.» سردار گفت: الله اكبر! روز هم ٧٢ نفر پاى ايستادند.» سعى كردم به بهانه اى معطل كنم تا تعداد شهدا بيشتر شود، اما نشد. 📚 كتاب آسمان مال آنهاست، ص۵۰ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💟 وسط خیابون بودم که باهام #تماس گرفت 📞 با حالتی ناراحت و گرفته خبر #تصادف یکی از دوستاشو داد حتی #عکسش رو فرستاد و تاکید داشت به طور ویژه دعاش کنم و ختم #صلوات بگیرم ☝️ خیلی به منزل دوستش می رفت و چون شکستگی هاش زیاد بود #کمکش می کرد تا جابه جا بشه و کارهاش رو انجام بده ...✌️ 🌷 نسبت به اطرافیانش خیلی #محبت نشون می داد 🌷 #شهید_محمد_رضا_دهقان❤️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
«شهید مرتضی حسین‌پور» معروف به «حسین قمی» متولد سال 64 بود. او سال 83 وارد #سپاه شد. و در سال 92 ب
7⃣2⃣3⃣ 🌷 🌷 💠جای پدرش بودم ولی عین برادرم دوستش داشتم/نشانه‌ای از در چهره‌اش نبود📛 🔸صدای بیسیمشان📞 را داشتم. سنگین بود ولی حسین خیلی و آروم پشت بیسیم حرف می‌زد. تا اینکه دیگر صدایش نیامد🔇... 🔹«حسین حسین! حامد!.... حسین حسین حامد...حسین حسین حامد...حسین جواب بده...حسین حسین حامد...» صدای را داشتم ولی دیگر حسین جواب نمی‌داد. 🔸 هر جوری بود خودش را کشانده بود عقب. 💥تیر خورده بود ولی خدا روشکر . خیلی خوشحال بودیم😃. 🔹خودم را رساندم بالا سرش. نمی‌دانم چرا ولی همین یکی دو ساعتی⏱ که از او بی‌خبر بودم، بدجور شده بودم و البته نگران. با اینکه جای پدرش بودم ولی عین برادرم داشتم. 🔸خود از آن ماجرا برایمان حرف زد. حسین می‌گفت: «شروع کردن آتیش سنگین ریختن💥. بچه‌ها رو پخش کردم تو موضع‌هاشون. 🔹چند تا جهنمی آخری رو که زدن انگار بود. جلوی خاکریزا مون رو زدن و باد 🌬هم سمت ما بود. کل منطقه رو دود گرفت. 🔸 رفتم روی خاکریز، یه صداهایی 👂میومد مثل صدای یا چیزی شبیه اون. چشم چشم👀 رو نمی‌دید. یهو دیدم از کنار صورتم رد شد😱. 🔹خودم رو کردم زمین تا از روم رد نشه⛔️. تانک از خاکریز رد شده بود اومده بود داخل. درگیری سنگین و نفر به نفر شد. خیلی و مجروح دادیم. 🔸 بدجور گیر افتادیم. تیر خورد به . باتری 🔋بیسیمم تموم شده بود. صبر کردم هوا یه کم تاریک بشه🌘، تو گرگ و میش هوا خودم رو کشوندم . 🔹 چند تا مجروح و شهید🌷 رو هم با خودم کشیدم عقب. رسیدم به ؛ کنار جنازه یکی از شهدا بیسیمش📞 افتاده بود. برداشتم و گرفتم. خودمو انداختم تو کانال و کشیدم عقب.» 🔸انگار داشت فیلم🎞 تعریف می‌کرد. نشانه‌ای از ترس در چهره‌اش نبود🚫. دفعه اولش نبود که در می‌افتاد و حتی مجروح می‌شد. ولی خیلی آرام و خونسرد بود. 🔹 باید خونسرد باشد تا بتواند خوب فکر کند💭 و نیروهاش را در شرایط جمع و جور کند. فرمانده که در میدان آرام باشد، نیروهایش هم راحت‌تر می‌جنگند👌. خیلی آرام و شجاع بود😊. راوی:همرزم شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#داستان_صبا 🔻داستان #شیعه شدن یک بانوی زرتشتی #قسمت_2⃣1⃣ یک روز بعد از زیارت و دعا (به سبک خودم
.... 🔻داستان شدن یک بانوی زرتشتی ⃣1⃣ حاج بابا وقتی شنید به شدت ناراحت شد😕😳 توی پرانتز بگم که من با حاج بابا توی این دوماه در بودم، نظرات و سوالاتم رو میگفتم، حاج بابا هم هرجا لازم میدید جواب میداد یا میداد. گفتم: "اخه چراحاجی مگه چیکارکردم"؟؟؟.....😰 گفت: "باباجان رفتی تودل بحث .....😐 این مساله حداقل یک سال طول میکشه تا برات جا بیفته"...... حاجی یه نکته گفت که: "برای فهمیدن به زمان نیازه..... ☝️ اگر روخوب بفهمی اولین اتفاقی که میفته اینه که زمانت رو خوب میشناسی.....🙂 میفهمی که چه بکنی که مثل نشی و از جنگ نرسی به قتل امام در ......😟😰 این که خوب ولایتو بفهمی هم نیاز به داره......... توسپاه حسین بن الحسن هم بود.... بن عبدالله مشرقی هم بود....☝️ باید ولایتو بفهمی.... فرقی هست بین 👈 بودن و 👈 بودن و 👈 بودن..... گفتم: "حاجی من فکر میکنم نیازی نیس !!!😢 گفت: چرا؟ گفتم: "خب فکرمیکنم برتری داشته باشه ها"....😌 خیلی چالش برانگیز پرسید: "اگراشتباه بکنی چی"؟؟؟؟....😰😨😱😱 راستش از حرف حاجی بشدت ترسیدم 😱و دلم لرزید ولی خب ته دلم،گرم بود به اون حرفایی که با منطق گفته شده بود.....🙃 اگر که اشتباه میکردم چرا باید برای شدنم ازحاجی تبعیت میکردم؟؟ اینم یه جور دیگه!!!! نیس؟؟؟😉🙃 گفتم: "حاجی من دلیل دارما... گفت: "وقتی برگشتی بگو! ولی بدون داری اشتباه میکنی"....😐 خداحافظی کردم و برای اولین بارتوی عمرم کردم......😇 رفتم تو ... نزدیک نمازصبح بود..... گفتم: " رضا من فرق میکنم با همه زایرات...... من نمیتونم و تشخیص بدم ولی میدونم مابقی راه ..... رضا ! ببین اگر همه حرف ولی برتر یعنی و گوش میدادن این همه اختلاف و مشکل نداشتیم اگر همه رو قبول میکردن اگر غدیر رو فراموش نمیکردن، خدا مجبور نمیشد برای نشون دادن عظمت اسلام رو پیش بیاره..... رضا هرجا بحث گمراهی و ضلالت امت اسلامی پیش اومده توی هر ماجرایی تو تاریخ اسلام بخاطر این بوده که از اصل دور شده.... کمکم کن رضا....!!!😭 راه نشونم بده... ای پناهم بده.... .... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_ترین کتاب شهدای مدافع حرم به چاپ #سیزدهم رسید پیشنهاد ویژه برای ترویج هنرمندانه #سبک_زندگی
🌸 *زندگی به سبک شهدا* 🌸 ❤️ کتاب «یادت باشد» کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید دفاع از حریم عقیله عقلا زینب‌کبری است که در پاییز سال 89 به رفت، در پاییز سال 91 کرد، در پاییز سال 92 کرد و نهایتاً در پاییز سال 94 به رسید! 🍃متن پشت جلد کتاب«یادت باشد» : سر سفره که نشست گفت: «آخرین رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با گفتم: «چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!»؛ گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم منو بی خبر نذار». 🍃با هر جان کندنی که بود برایش گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از آب میشم» ❤️به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو ! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» زدم و گفتم:«یادم هست! یادم هست!».😔 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#دلنـوشتـــــــه📝 همســر شهید قربانی 🌾هواي دلم ارديبهشتي است. گاهي ابري☁️ و گاهي آفتابي می‌شود. يا
روح‌الله خیلی اهل #صله‌_رحم بود.حتما به تمام اقوام ودوستانش سرمی‌زد.اگر ماموریت بودویا مشغله‌های کاریش اجازه نمی‌دادکه به همه سر بزند،حتما #تماس میگرفت. دردفترش📖 یک جدول درست کرده بودواسم تمام فامیل ودوستانش رانوشته بود.ازاول لیست تک تک باهمه تماس می‌گرفت. به هرکس که زنگ میزد☎️،جلوی اسمش در دفترتیک میزد✓.به دیگران هم تاکید میکرد صله‌ رحم رابه جابیاورند. #شهید_روح_الله_قربانی @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#بهار هر طرف آیتی از #خوشحالی است زین میان جای تو تنها خالـیست. #شهید_سعید_خواجه_صالحانی #ایام_شهاد
3⃣3⃣0⃣1⃣ 🔻به روایت مادر: 🔹سعیدم از زمان بچگی پایش به مسجد و پایگاه بسیج محله باز شد تا اینکه عاقبت نیروی شد. او  از بچگی عاشق اهل بیت (ع) بود.. 🔸سعیدم بسیار مهربان بود به من و پدرش زیادی می گذاشت، بیشتر دوستانش افرادی خوب و متدین بودند، روابط عمومی بالایی داشت و می توانست دیگران را سریع به خود جذب کند... 🔹رشته دانشگاهی  سعید تربیت بدنی بود و حکم در استان را داشت. از دوران بچگی کار بود بعد در ادامه  هم رشته را ادامه دادند 🔸سعید مرتبه به   اعزام شده بود و هر وقت هم می رفت تا ۵۰، ۶۰ روز در سوریه می ماند...آخرین اعزامش هم ۲۳ بهمن ماه ۹۵ بود، بار دوم که به سوریه رفته بود به سعید گفتم مادر نمی شود دیگر نروی؟ برگشت در جواب به من گفت مادر اگر ما نرویم بیگانگان در کشورمان رخنه پیدا می کنند و من دیگرحرفی نمی زدم و مانع رفتن هایش نمی شدم 🔹دوم فروردین ۹۶بود که سعید هم صبح و شب با من تماس گرفت که آخرین بار  ساعت ۱۲ شب  بود که گرفت به سعید گفتم: مامان پس کی می آیی؟ که برگشت به من گفت مامان شما نگران من نباشید و اصرار داشت که من مسافرت به شمال را بروم  که من در جوابش گفتم: مادر  تا تو نیایی بدون تو هیج  جا نمی روم 🔸سعید  گفته بود که «اینبار که از جبهه برگردم می خواهم زن بگیرم»، در ذهنم مقدمات و عروسی چیده بودم. بغضم گرفت، گریه کردم که سعید به من گفت: مادر گریه نکن انشاءالله ششم تا هفتم عید می آیم، جایم هم خیلی خوب است 🔹قرار بود فروردین در شمال خانه مادر بزرگش  برای او بگیریم و او را غافلگیر کنیم، دیگر نمی دانستیم که سعید زودتر از همه ما را می کند. 🔸بچه های خودی از طرف دشمن از چهار طرف در قرار می گیرند. دو تا از نیروهایش از بچه های بودند که تیر می خورند و از طریق بی سیم به جاسم  اطلاع می دهند که باید به عقب برگردد.ولی سعید می گوید نمی توانم دو تا از نیروها  تیر خورده باید آنها را  بر گردانم در غیر این صورت، داعشی ها می آیند و آنها را کرده و می برند! 🔹سعید  جلو می رود آنها را برگرداند که تیری به می خورد ولی باز هم مقاومت می کند. که آن دو نیروی فاطمیون  را به عقب برگرداند که تیر دومی به ران پایش می زنند.. سعید از شدت خونریزی در روز جمعه ۱۳۹۶ به شهادت رسید. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌸🍃 🌷قبل از شهادتش، حسین، چند روزی بود که تماس نگرفته بود. یک روز تماس گرفت بهش گفتم عزیزم چرا تم
0⃣8⃣0⃣1⃣ 🌷 💠 خبر شهادت ✨در آخرین تماسش بهش گفتم حسین رو جمع کردم گفت من شوخی کردم، شما چرا این کارو کردید؟ این تماس دوم فروردین بود و بعد از اون دیگه تماس نگرفت، دلم آشوب شد، حوصله عیددیدنی نداشتم، مدام به آشپزخونه میرفتم و می کردم. ✨خواهر کوچکش همدان پیش ما نبود. منو دلداری میداد و پیگیر وضع حسین بود. خواهرش از شبکه های اجتماعی اخبار سوریه رو پیگیر بود و میدونست شلوغ شده ولی به من چیزی نمی گفت. ✨فقط برای توجیه من میگفت خطها قطع شده و من هم باورم میشد ولی دلم آرام و قرار نداشت. خواهر بزرگش هم مسافرت بود هرروز به من زنگ می زد و پیگیر وضع حسین بود و میگفت که دلشوره بدی داره. ✨پنج شنبه بود و حسین سه روز بود که تماس نگرفته بود، حالم خراب شده بود، سر مزار پدر مادر همسرم رفته بودم. یکی از اقوام به من گفت چرا رنگت پریده؟ ✨روز پنجم بود که حسین تماس نگرفته بود یکی از اقوام ما رو برای ناهار دعوت کرده بود.به همسرم گفتم شما برو من هم حالم خوب نیست هم نکنه من بیام و گوشیم آنتن نده و حسین نتونه بگیره. همسرم رفت و من موندم. ✨چند ساعت بعد مادر یکی از دوستان حسین در شبکه های اجتماعی از من پرسید که حسین مجروح شده؟ گفتم:نه. ✨گفت اگر تهران اومدید ناهار در خدمت باشیم. گفتم ان شاء الله حسین برگرده خدمت می رسیم. در شبکه های اجتماعی پیگیر اوضاع سوریه بودم که یک دفعه عکس حسین رو دیدم . زیر عکس نوشته بود پاسدار مدافع حرم حسین معز غلامی به شهادت رسید.! ✨برادر و برادر شوهرم زودتر از همه خبر داد شده بودند. به همسرم زنگ زده بودند که لوله های آب منزلتان در تهران ترکیده، زودتر برگردید. ✨همسرم تماس گرفته بود و از همسایه طبقه پایین پرسیده بود، گفته بودند مشکلی نیست.بعد دوباره تماس گرفتند و گفتند: حسین زخمی شده و به بیمارستان بقیه الله منتقل شده سریعتر بیاید، همسرم واقعا فکر میکرد حسین شده . ✨آمد خانه تا خبر مجروحیت رو به من بده که دید همه دارن گریه می کنن. حالش بد شد، شب حسین بود و قرار بود براش تولد بگیریم ولی حسین به شهادت رسیده بود😭😭 به نقل از (مادر بزرگوار شهید) 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺🍃 ❣زیبا بود، اما مانند بعضی ها زیباییش را به رخ آدمها نکشید و برای خودش #گناه نخرید. ❣جهاد بود
🍃❣🍃❣🍃 🌸ماه رمضان بود. جهاد نیمه شب گرفت و گفت که آماده شوم و به چند نفر دیگر از دوستانمان که از افراد جهاد بودند بگويم حاضر شوند، میخواهیم برویم جایی 🌸 ساعت نزدیک 3، 2:30 بود در محلی که قرار گذاشته بودیم جمع شدیم. همه نگاه ها به دهان جهاد بود تا باز شود و بگوید که مارا اینجا جمع کرده، 🌸جهاد بعد از چند دقیقه گفت بچه ها سوار شوید ما هم بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار شدیم. در راه کسی حرف نزد. در خانه ای ایستاد که از ظاهر کوچه معلوم بود افراد ساکن در اینجا وضع خوبی . 🌸از ماشین پیاده شد وماهم همین طور نگاهش میکردیم، بسته ای از صندوق عقب ماشین درآورد و به من داد و گفت برو در آن خانه و این را بده و بيا. 🌸گفتم جهاد این چیه؟ گفت کمی خوراکی هست برو ... چند قدم که رفتم برگشتم و با نگاهش کردم و او هم مرا نگاه کرد و یک لبخند زد وگفت راه برو دیگر ..... رفتم سمت در و در را زدم کسی آمد جلوی در و بدون اینکه از من سوالی بکند بسته را گرفت، تشکر کرد و رفت داخل خانه .. 🌸آن لحظه بود که فهمیدم جهاد قبلا هم اینکار را میکرده و برای آن ها چیزی میفرستاده و ما بودیم، حالا هم برای اینکه ممکن بود کسی بشناسدش نیامد بسته را بدهد. 🌸تنها چند نفر از خانواده اش این را میدانستند، آن هم فقط به این خاطر که ماه رمضان که می امد نگرانش نشوند. بعد از شهادتش بود که فهمیدند، جوانی که ، مولایش امیر المومنین را ترک نمیکرد، شهید جهاد مغنیه بود. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 20 📖 بعضی از قوم و خویشهایمان که از شهرستان می آمدند، رسیده و نرسیده گله می کردند:
🔰روایت شهید از شب 🌙عملیات مرصاد ♻️شبانه خودم را با فروند هواپیمای✈️ فالکون، به کرمانشاه رساندم و صحنه دشمن را از نزدیک مشاهده کردم و متوجه اوضاع شدم. چنان جو و اضطراب در مردم ایجاد شده بود که سراسیمه از خانه بیرون آمده بودند؛ وقتی که به منطقه شدیم، 🔰 طرح به دام انداختن کاروان منافقان را ریختیم. آنان باید با خیال راحت تا چهارزبر می‌آمدند که در ۳۴ کیلومتری کرمانشاه بود، در آن تنگه باید هوانیروز از عقب و جلو راه را برکاروان می‌بستند و ... طرح که آماده شد، ♻️با فرمانده پایگاه هوانیروز گرفتم و خواستم آماده عملیات باشند؛ صبح 🌤روز پنجم مرداد عملیات مرصاد با رمز یا علی آغاز شد، در تنگه چهارزبر چنان جهنمی برای یاران صدام برپا شد که برای پشیمانی نمانده بود.✨ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍂در پی بسیار خانواده اش در امر  ازدواج، شرط کرده بود، تنها همسری خواهد گرفت که همیشه او را در جبهه بپذیرد، پس از ازدواج در حالی که فقط سه یا 4 روز از ازدواجش گذشته بود به جبهه برگشت، در جبهه هرگاه با اعتراض همرزمانش رو به رو می‌شد که چرا به خانواد‌ ات تلفن📞 نمی‌زنی⁉️ 🍃پاسخ می‌داد: چون هر وقت با خانواده میپگیرم، بخشی از فکر مرا که باید تماما در خدمت جنگ☄ باشد، مشغول می‌کند،  به همین خاطر تماس نمی‌گیرم تا این حالت از بین برود. 🌷 ولادت: ۱۳۳۷/۷/۱ مشهد شهادت: ۱۳۶۴/۱/۱۸ بیمارستان شهدای تجریش، تهران 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🥀همه دوست دارند ڪه به بهشت🌸 بروند اماڪسی‌ دوست‌ندارد❌ که بــمیرد 🌿بهشت🌸 رفتن #جرأت مردن می خواهـ
5⃣6⃣3⃣1⃣🌷‍ 🔰 محمدآقا! اما دل💗 محبوبه‌خانم خون است به ۸ مدافع حرم که در خان‌طومان آسمانی🌫 شدند یادم هست از همان زمان دفاع مقدس هم میگفتند آرام آرام خبر می‌دهند، اول به  عزا می‌گویند، آماده اش می‌کنند؛ نه اینکه همه بشنوند، بعد تو...فضه‌سادات ،‌ گوینده خبر و فعال فرهنگی در واکنش به  ۸ مدافع حرم که در خان‌طومان آسمانی شدند، 🔰 در مطلبی نوشت:همین که خبر را شنیدم، وسط همه بدو بدوهای امروز،با ذوق گرفتم صدای کم رمقش را که شنیدم،خنده بر ماسید درست مثل روزی که خبر برگشت پیکر  داداش مجید را آورده بودند و حال مادرش بود،که هرروز بدتر میشد خانواده های که پیکرهای مطهرشان برنگشته،در یک  خوف و رجا به سر 🔰هم  دلتنگ💔 عزیزشان هستند و میخواهند جایی داشته باشند برای ها و 😭 یواشکی و گلایه ها،ولو یک  سنگ مزارو هم تا برنگشته،امیدوارند که خبر دروغ باشد و بجای پیکر اربا اربا،خود برگرددووقتی خبرش را می آورند یک کوه آرزوست که بر سر هم خراب می‌شودیک دنیا لبخند😊 است که خشک میشود و... 🔰حالا فکر کنید ۴سال و نیم از بی خبر باشی، ۴فرزند را به تنهایی و با تمام سختی ها و  بزرگ کنی،آن وقت امروز خبر بازگشت هستی ات را با همه مردم،درخبرگزاری ها ببینی و رسمش نیست این انصاف نیست که به یک  منتظر، این طور خبر بدهندیادم هست از همان زمان دفاع مقدس هم میگفتند آرام آرام خبر می‌دهند، اول به صاحب عزا 🏴می‌گویند، آماده اش می‌کنند 🔰نه اینکه همه بشنوند، بعد تو... نه اینکه حتی یک شب🌙 # معراج شهدا را هم کنار عزیزت نباشی نه اینکه او را در  حرم امام رضا(ع)  طواف بدهند و تو نباشیخدا را شکر که برگشتید محمدآقااما دل محبوبه خانم و بچه‌ها خون است حالشان خوش نیست مثل همیشه   کرده اند و آبروداری می‌کنندولی بازگشت شما را این طور نمیخواستند❌ 🔰شاید خواست بوده،شاید هم بی سلیقگی و کج سلیقگی آقایان اما این هر کدامشان قابلیت این را داشتند که یک مملکت را برای مدتی زنده کنند،ما به  حیات  های شهدا محتاجیم حق خانواده هایشان بود که بگویند کی و چطور مراسم بگیرند حالا یکجا# ۷شهید عزیز را با هم بی سروصدا تشییع کنید،تمام شود برود؟! خب اینها که ۴سال و نیم نبودند،چند وقت  صبر میکردید این  کرونا ی لعنتی تمام میشد،برای یک به یک شان مراسم میگرفتیم،لااقل برای دل خودمان بلکه به عطر پاک# شهدا، دلهای💕 مرده مان بیدار می‌شد 🔰قبول کنید که خوب عمل نکردید هم دل شهدا را شکستید هم ما را از فیضحضوردر تشییع پیکرهای پاک محروم کردیدآقا محمد بلباسی، سایر برادران شهید،به آغوش میهن عزیزتان خوش آمدیدسرافرازمان کردید خفته در خاک  خان طومان ،پ ن:خواهر جان ببخشید که سکوت کنم، 🔰 شما خانواده ، فرق دارد، من اما نمی‌توانستم‌.البته این را هم بگویم که 💜نمی‌خواهد برخی آقایان که تا الان معلوم نبود کجا هستند و حالا پیدایشان شده که با عکس 🖼یادگاری بگیرند و بروند،در تشییع بیایند! 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh