eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
7⃣6⃣9⃣ 🌷 💠برشی از کتاب ✍ به روایت دوست شهید 🌾من بیشتر در ستاد بودم؛ بیرون از لشکر در مناطق مسکونی. گاهی برای پیگیری کارها می آمدم داخل لشکر. محسن از در پادگان می رفت سمت زرهی؛ ولی من با داخل پادگان تردد میکردم. 🌾یکروز صبح زیر باران جلوش ترمز زدم که شود. گفت: میخوام کنم. فردایش باز بوق زدم که بپر بالا گفت: میخوام ورزش کنم، دفعه ی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: « ممد ناصحی!این ماشین ، تو داری باهاش میری موظفی، اگر می خواستن برای منم ماشین میذاشتن. » _این ماشین مال رده هاست، ما که نمیخوایم بریم بیرون. 🌾آدم تو همین چیزای مدیون میشه. خوب شدن از همین جاهاست که اگه نکنی هر چی هم زور بزنی آدم نمیشی! 🌾سرش را از پنجره دزدید. _آدم با این کارا صُمُ بُکمُ عمیُ میشه. _یعنی چی!؟ _یعنی خدا به دهن و گوشت میزنه و دیگه به راه راست هدایت نمیشی.تلاش هم میکنی اما نمیشه. 🌾یکبار از پادگان سوار ماشینم شد. گرم حرف بودیم که یک افتاد جلویمان. نتوانستم بکشم کنار رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار . ، رفت سمت بچه ای که سر کوچه شده بود. دست کشید روی سرش وگفت: ناراحت نشو برو و با دوستات یه دیگه بکن تامن برات توپ بخرم. 🌾جلوی یک مغازه ترمز کردم. توپ بادی خرید؛ همان توپی که ترکیده بود.خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا میشوند که دست از وبازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را کنند. 🌾وقتی توپ هارا داد دست بچه ها، گفتم: آفرین!، خودش را جدی گرفت و گفت: آفرین نداره، یاد بگیر و خودت هم از این کارا بکن. گفتم: تو این مدت خیلی چیزا ازت یاد گرفتم، خندید((پس باید توی هم من رو شریک کنی!)) 🌾باهم رفتیم مسجد، بیرون که آمدیم بچه ای با سینی آمد استقبالمان .گفتم: من نمیخورم، چشم غره رفت که بردار. برداشتم و گفتم: تازه خوردم! گفت: اگه ده تا چایی هم آوردن، بخور شاید این آدم همین چند تا چی باشه، اگه نخوری میشه. 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔻زهرا عباسی، همسر شهید حججی: ‌ 🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ 🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ 🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم. 🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. 🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود... 📕 سربلند #شهید_محسن_حججی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🥀✨ ‌ 🌾شب🌙 اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح بماند. به مامانم سپرده بود زنگ 📞بزند، ساعت 🕰کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ 🌾طاقتم طاق شد و زدم به آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش📱 را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ 🌾موقع نماز صبح، از خواب . نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او بود و من ناراحت. لباس👕 هایش را اتو زدم. پوشید و خانه‌ی مامانم. 🌾مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد😀 و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش کردم و رفتم توی اتاقم. 🌾من ماندم و عکسهای🖼 محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. سختی بود... ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh